احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۹ ثور ۱۳۹۲
نویسنده: آندره روسو
برگردان: حسن قائمیان
تصور میکنم صادق هدایت، نویسنده ایرانی، برای بسیاری از خوانندهگان نامکشوف باشد. همانطور که برای خود من نیز تا چندی پیش چنین بود. ولی به عقیده من، تأثیر وحیآسای بوف کور، شاهکار او، به خوبی کافیست تا در نظر ما هدایت را در همان اولین برخورد، در زمره بلیغترین و پرمعنیتری نویسندهگانِ عصر قرار دهد. آقای روژه لسکو که هدایت را در زبان فرانسه به ما شناسانده است، اظهار میکند که بین آثار ماندنی نیمقرن اخیر ایران، کتاب بوف کور در ردیف اول جای دارد. اما من از این حد فراتر میروم: به نظر من این رمان به تاریخ ادبیات قرن ما وجه امتیاز خاصی بخشیده است، مانند رومان دادخواست کافکا. با این تفاوت که آنچه را کافکا نتوانسته بود به دست آورد، هدایت توانسته است؛ یعنی هدایت موفق شد نوشتههای چاپ نشده خود را پیش از خودکشی بسوزاند. این نویسنده که از دنیای ما رخت به عالم دیگر کشیده است، تقریباَ دو سال پیش در پاریس به زندهگی خویش پایان داده است.
هدایت در ۱۷ فبروری ۱۹۰۳ در تهران متولد شد. نوه ادیب معروف رضا قلیخان هدایت بود. ولی این وراثت سبب نشد که هدایت از ادبیات سرشناس شود، هرگز. روژه لسکو وی را چنین معرفی میکند:
استقلال فکری، فروتنی، صفای روحِ او سبب شد که وی یک زندهگیِ بینامونشان و دردهای یک فرد برگزیدهیی که از هر گونه سازشی سرباز میزند، برای خویش انتخاب کند. نرمدلی فوقالعاده او، ذوقی که همیشه جنبه مضحک چیزها را بیدرنگ درمییافت و همچنین گذشتِ او نسبت به کسانی که وی آنها را دوست میداشت، بیزاری او را از این دنیا تعدیل میکرد.
هدایت تحصیلات خود را در فرانسه انجام داده است و در آنجا از همان نخستین سالهای جوانی در صدد خودکشی برآمده بود.
آیا وی یکی از شرقیانی که به کشور خود پشت پا زده، شیفته باختر میشوند و در نتیجه راجع به سرنوشت خویش دچار دودلی میگردند، نبود؟… هدایت با سنتهای کشور خویش، با فرهنگ توده، با عادات رسوم عامه و همچنین با اسرار کیش و آیین میهن خود که برخی از خرافات و اثرات روحیِ آن با بقایای معتقدات معنوی ایران باستان تطبیق میکرد، همزیستی داشت. ولی دلهره دنیای جدید و نومیدی سخنسرایان بدبین و نفرینزده را از غرب آموخته بود. مانند آنان ـ و نیز مانند خیام که طبق آنچه به ما گفتهاند، تنها شاعر کشورش بود که هدایت دوست میداشت ـ تیرهبینی خود را نسبت به این جهان در نوشتههای خویش منعکس میساخت. داستانهایی عجیب و رمانهای شگفتانگیز مینوشت. انتشار این نوشتههای تهورآمیز در ایرانِ آن زمان سروصدا به پا میکرد. نویسنده فقط چند نسخه از آنها را به دوستان نادر خود میداد. هدایت سالهای غمانگیزی را در تهران گذراند. ۱۹۳۵ به هندوستان رفت و آن کشور نظرش را بسیار جلب کرد. بوف کور نخستین بار در سال ۱۹۳۶ در بمبئی در نسخههای پلیکپی شده منتشر شد، تأثیر هند در این کتاب مشهود است.
من از خلال این شرح حال کوتاه چنین استنباط میکنم که هدایت در جستوجوی عالیترین تمدنهای جهان بود تا مگر در آن منابع یک زندهگی شایسته را بازیابد. پاریس را تا آن حد دوست داشت که سنگهای آن را بوسیده بود.
آیا وطن خودِ او یکی از مهدهای بشریت نبود؟ اما در زمینه تاریخ و فرهنگ قدیم چیزی هدایت را تهییج و راضی نمیکرد. بیشک مسئله مهم عصر ما بود که فکر او را شدیداً به خود مشغول داشته بود، یعنی مساله اساسی بهبود وضع زندهگی بشری بر پایه حقیقت انسانی که از نو پیدا شده است.
از این نظر، وی با انقلابیون اصیل عصر ما، پیشوایان مسیحی و سخنسرایان سورریالیست نزدیکی فکری داشت. البته از گمانهای فریبنده و آرزوهای واهی حاصل از جنگ جهانیِ اخیر و دگرگونیهای ناشی از آن نیز بینصیب نمانده بود. زمانی به یک انقلاب اثربخشی در کشور خویش ایمان یافته، ولی پس از یک آزمایش سیاسی بیش از پیش زده شد. تنها یک راه برایش مانده بود و آن گریز کامل؛ گریزی که نومیدی فروبستهیی وی را به سوی آن میراند. از سالها پیش موضوع برخی از آثار او، آثاری که دنیا را به نیستیِ ننگینی محکوم میکرد و ما یکی از آنها را در اینجا خواهیم دیدـ همین گریز یا به قول خود او، گریز از دنیای «رجالهها» بود.
در پاریس وی عزم نهاییِ خود را به سوی این گریز جزم کرد. پس از چند ماه اقامت، در نهم اپریل با گشودن شیر گاز در آپارتمان کوچکی که در کوچه شامپیونه اجاره کرده بود، برای همیشه از این جهان در به روی خویشتن بست. خاکستر نوشتههای چاپ نشدهاش را در کنار جسدش یافتند۱، لبخند سرگشتهیی بر چهره او دیده میشد.
تصور میکنم که ذکر این اطلاعاتِ مختصر درباره زندهگی نویسنده لازم بود تا بتوان پی برد که این کتاب وحشتناک و شایان تحسین چیزی نیست که بیهیچ اساسی به وجود آمده باشد. این خیالپردازی یک سرگرمی و تفنن ادبی نبود، هرچند، به طوری که خواهیم دید بسیار عالمانه تنظیم شده است. بوفکور محصول نیروی فشرده ادبی داستانسرایی است که از آن برای رهانیدنِ خویش از دنیایی که خود را در آن زندانی میدید، مانند پناهگاهی استفاده کرده است.
اگر این بنای معظم رؤیاها، رؤیاهایی که گاه با انقلاب نفسانی توأم است، به کابوس قطعی تبدیل مییابد، برای این است ـ و به خصوص آن را تکرار میکنیم ـ که نومیدی صادق هدایت را درمانی نبود. اگر وی از این زندهگی توقعی نداشت، در زندهگی هیچ دنیای دیگری نیز امید تسلی خاطری نداشت. از این لحظه است که درهای دنیای بیهوده و نفرتانگیز ما میتواند رو به دایرههای بیش از پیش خیالی باز شود که در آن عناصر بیهودهگی و بیزاری به وسیله مناظر رؤیایی مشوبکننده ذهن به آدم دهنکجی میکنند. عالم ماورایی که در دنیای نیممرده خواب آغاز میشود، جهنم زمینی را در جهنم بیپایان دیگری فرو میریزد و دیگر هرگونه تلاش رؤیایی گام تازه به سوی جنون است.
آدم به یاد جنون ژرار دو نروال میافتد، هرچند رؤیاهایی که در بوف کور در پی هم میآیند، بیشک از حوادثی چنان مشخص و معین که نویسنده اورلیا با آنها روبهرو شده بود، ناشی نگردیدهاند. نیروی خلق و ایجاد هنری در بوف کور سهمی بزرگ دارد و خواننده را به یاد آثار تخیلی رمانتیکهای آلمان و یا برخی داستانهای ادگارپو میاندازد. به علاوه ممکن است نفوذهایی از این نوع از جانب غرب در پرورش هنری صادق محل خاصی داشته باشد، ولی آنچه توانسته است این کتاب را به نقطه ختامی برساند که حس تحسین ما را چنین برمیانگیزد، به چیزی جز به الهامات شخصی بستهگی ندارد. نگرانی همیشهگی برای رهانیدنِ خویش از این دنیای تحملناپذیر و خشم ناشی از مشاهده اینکه شخص خواه و ناخواه به آن بسته است، بر سراسر این رؤیاهای شگفتانگیز حکم روایی دارد.
از تخیلات یک افیونی برخاستن، زمان و مکان را بازیچه خود قرار دادن، مسیر زندهگی پیشین را با روشنبینی جنونآمیزی از نو پیمودن، با تبدیل شخصیت خویش روبهرو شدن طوری که خود را واقعاً شخص دیگری یافت، هیچیک ساخته نویسنده نیست، فقط شاید وی با زبردستیِ کامل از آنها استفاده کرده باشد. این درهمریختهگی قاعده اساسی دنیایی است که ما را از دنیای خود بیرون کشیده و در دنیایی دیگر که انعکاس ناگواری از دنیای خودمان است، جای میدهد.
این نغمه عشق یک مرده که از زبان شخصیت دوگانهیی سروده میشود و قسمت اول کتاب را تشکیل میدهد، نخواهد توانست نه عشق و نه مرگ را جاویدانی بخشد. بیهوده است اگر دو چشم زنی مانند دو ستاره، با نگاهی فوق طبیعی در میان رؤیاهای مرگآلود میدرخشند. شاید این نگاه میتوانست خورشید دنیای دیگر گردد به شرطی که شخص در آن دنیا بر اثر مواجهه با اسرار مرگآوری، خویش را دچار خفقان احساس نمیکرد. این اسرار که کلید آن در قسمت اول از دست ما بهدر میرود، در دنیایی غیرحقیقی که به آنها زیبایی افسانهیی شگفتانگیز میبخشد، در نظر ما متموج است. حتا قسمتهای شوم این کتاب به علت تعلق داشتن به عالم ماورایی که نویسنده از رؤیای خود به ظهور میرساند، در اقصا درجه زیبایی و کمال است. وقت تسلی خاطری موجود نیست، عالم اشباح میتواند برای یک قلب شوریده پناهگاهی باشد. ولی حقیقت این است که مطلب راجع به روحی زهرآلود است، چیزی که دنباله داستان برای ما آشکار خواهد کرد.
اکنون باید بکوشم خود را در هنر سحار و پُر از لطف نویسنده وارد کنم. قبلاً به این نکته که بوف کور در نظر من تا چه حد با آثار تخیلی استادان غرب پیوند دارد اشاره کردهام، ولی این کتاب رشته درهمپیچیده و سحرانگیزی است که از یک داستان کامل شرقی گشوده شده است. نویسنده خود از مردم ایران بود و با آنچه به عادات و رسوم مردم ایران راجع است، آشنایی کامل داشت، مانند مراسم و تشریفات مذهبی، شناسایی محلهای خاص، تحمل صحنههای در عین حال غمانگیز و خندهآور زندهگی روزانه، زبان شیرینی که با ضربالمثلها و اصطلاحات تزیین یافته است، گویی لازم بود که وفاداری باستانی به کیش ایران، آرامش خاطر عادی را از صحنه دل هدایت بزداید و وی آماده گردد که با کلیه وسایل به جهان نامریی روی آورد، هند را بشناسد و بتواند افسونهای آن کشور را با حکمت ایران باستان بیامیزد و خلاصه در ضمیر خویش، صادق هدایتی به تمام معنی و عطش سیراب نشدنی برای دنیای نامریی و دستنیافتنی به وجود آورد. از اینروست که داستانهای او تحت تأثیر مواد مخدر، که پیش از فرسودن، بیخبری و سرمستی میآورد، مرتباً به رؤیاهای احلامانگیز تبدیل مییابند. ولی وی با آهنگ ملایمی که مخصوص قصهسرایان شرقی است، آنها را برای ما بیان میکند. برخی از ترکیبات در بیان او به طوری طبیعی تکرار میشوند، چه این تکرار بر کیفیت و ارزش شاعرانه آنها میافزاید. به این ترتیب در نوشتههای ادبی او که شامل شرح وقایع است، کلماتی به کار برده میشود که صرف تکرار آن نیروی تذکار فوقالعادهیی بر شنونده اعمال میکند. حتا مواردی هست که شخص منتظرِ آن چیزی که ظاهر شده است، نبود و این کلمه ادا شده است که به آن ظهور و بروز بخشیده است. در یک قصه معمولی آنچه گفته میشود، فقط برای یک بار است، ولی همان فرمول گفته شده طوری طنین میاندازد که گویی ما آن را هرگز نشنیدهایم و ناگاه لحظهیی را به یاد میآورد که با لحظه سابق در عین حال هم متفاوت است و هم با آن شباهت دارد، این است که پرده زمان را به وضع عجیبی جابهجا میکند. بین آنچه ناگهانی است و آنچه ناگهانی بوده و یا خواهد بود، رابطهیی برقرار میشود که از آن، برخلاف موقعی که هنوز حدود گذشته و آینده از میان نرفته، علیت شمرده میشود، وحدت مرموزی به وجود میآید. بین بیداری و خواب، بین جریان زندهگی و ظهور مرگ، گاه آدمی پرتوی میبیند که یکی از این روابط اضطرابانگیز را که وی تجلی مینامد، رسم میکند. در رمان صادق هدایت از پرتوهای دزدانه که نسج زمانی را میدرند، اثری نیست. این سرگذشت گویی از پرتوهای مکاشفه، که روزهای تشویشانگیز بیشماری بین زندهگی و مرگ احداث میکنند، متخلخل است. وقتی یک تکرار شگفتانگیز لفظی در محلی تازه و لحظهیی جدید ظهور غیرعادی یک واقعه و یا یک وضع را که عادات دنیویِ ما به جای دیگر مربوط میدانست، سبب میشود هر یک از این پرتوها درخشیدن آغاز کنند.
قسمت دوم این کتاب شمه دیگری از زندهگی نویسنده است که بر قسمت اول مقدم میباشد و به اندازهیی از آن دور است که رؤیاهای آن در فواصل قرون و اعصار گسترش مییابند. همانقدر که یادبود اولیه وهمآلود بود، به همانقدر شرح بعدی حقیقتپرداز، دردناک و حاوی طعن و لعن شدیدی نسبت به وضع نفرتانگیز و چرکین بشری است. در این هنگام است که طنینهایی شروع میشود و نوعی یادبود ابدی را برمیانگیزد. باید گفت که مترجم از عهده برگردانیدنِ مفاهیم متن اصلیِ کتاب به خوبی برآمده است و لذا ترجمه او از حد یک ترجمه معمولی، بسی بالاتر قرار دارد. ما میتوانیم تشخیص بدهیم که بوف کور در زبان فارسی یک شاهکار سحر بیان و زیبایی لفظی است، ولی دقت و زبردستی آقای روژه لسکو توانسته است این سحر و زیبایی را به شاهکار دیگری انتقال دهد. لذا کلماتی که ما پیشتر شنیدهایم، ما را تحت تأثیر قرار میدهند و با احساساتی که به ما دست میدهد، با وحشتِ خود را با آنها آشنا مییابیم: نیلوفر کبود، طعم تلخ خیار [بادرنگ] یا منظره خانه هندسیشکل که بیصاحب و غیربشری به نظر میرسند مانند تابلویی از ژان پیر کاپرون… آیا مردهیی که سعی میشود با همآغوشی سرد در دنیای دیگر به تصرف درآید، انعکاس رؤیایی عشق وجود زیبایی نیست که وصال خود را از بیچاره ملامتزدهیی دریغ داشته است؟ آیا اینهمه خوابهای وحشتآور و مرگبار، پیکری که تکهتکه شده است، اسبهای نعشکش، از احساسات نهانی و پیشپاافتادهیی که در کوچه و خیابان و یا در برابر دکان قصابی دست میدهد، ناشی نشده؟ ولی دنیای آغشته به کرم که در کشاکش این احساسات پیکر را در بر گرفته است، نماینده مجموع نفرت و ناامیدی است که با آن دایره تخیلات نویسنده کاملاً بسته میشود.
خوشا به حال شوریدهگانی که به عالم دیگر میگریزند، در اینجا عالم رؤیا قلمرو و مرگ دیگری است. آخرین صورت این پریشانخاطری، نگرانی از پیکری است که خونش جاری شده و منعقد میگردد و دیگری است که کرمان آن را طعمه خویش قرار دادهاند. آیا رؤیای عشق سرگشتهیی که رمان با آن شروع شده است، تکاپوی همآغوشی با غیر از یک مرده بود؟ بیشک نه. تا آنجا که این مرده است که زنده را به سردی و نابودی میکشاند، همانسان که مرگ صادق هدایت حیاتی را ربوده است که هیچ امیدی قادر به نجات آن نبود.
۲۵ فروردین ۱۳۳۱
***
۱ـ هدایت مدتها پیش از خودکشی قسمت اعظم آثار چاپ شده خود را از میان برده بود. روزهای پیش از حرکت او به پاریس، زنبیل زیر میز بزرگِ اتاقش از اوراق درهم دریده پر شده بود. در پاریس نیز همانطور که یکی از ایرانیان مقیم آنجا سال پیش در یکی از نشریههای تهران، «کبوتر صلح» شرح داده بود، هدایت آثاری را که با خود برده بود و یا احیاناً در پاریس نوشته بود، همه را پیش از خودکشی از بین برد، مگر «قضیه توپ مرواری» و «البعثهالاسلامیه فی بلادالافرنجیه» را، چه نسخههایی از این دو در اختیار کسان دیگر بود و از میان بردنِ نسخههای تجدید نظرشده آنها سودی نداشت، جز اینکه نسخههای ناقصی از آنها باقی میماند. پس از خودکشی هدایت، در اتاق او کوچکترین اثری از هیجانات فکری پیش از مرگ یا کمترین نشانهیی از توجه او به مسایل مربوط به این دنیا، به شخص خود او و آثار او یافت نمیشد. مسلماً منظور نویسنده این مقاله بیان این نکته است که بهراستی هدایت پیش از مرگ، آثار چاپ نشده خود را موفقانه نابود کرده بود و در کنار جسد او، در حقیقت جز خاکستر آثارش، چیزی بر جای نبود.
Comments are closed.