احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۲۲ ثور ۱۳۹۲
نویسنده: مارگارت اتوود
برگردان: مریم محمدیسرشت
دهه ۵۰ در ایالات متحده دورهیی بود که نویسندهگی بیشتر حرفهیی مردانه بود. در امریکا رسم نبود زنان نویسنده باشند. کدام نویسندهگانِ زن تحسین میشدند؟ اودورا ولتی، کاترین آن پورتر. کدام شاعران زن؟ امیلی دیکنسون. چند نفر دیگر؟… در کانادا زنها را کمتر از مردها حساب نمیکردند. آنقدر که کانادایی بودن چالش بود، زن بودن نبود. گلدوزی، نقاشی رنگ و روغن و نویسندهگی همه سرگرمی به شمار میآمدند. کسی به نویسندهگی بها نمیداد. رمانهای جدید مشتری نداشتند. آن زمان جامعه نویسندهگان بسیار محدود بود. در کانادا به خاطر مجالس شعرخوانی و معدود مجلههای موجود، شاعرها با آثار هم آشنا بودند، اما در مورد نویسندهگان آثار مکتوب قضیه فرق میکرد.
وقتی داشتیم کلان میشدیم، ایده نویسنده شدن خیلی غریب بود. حتا فکر کردن به اینکه میتوانی از عهدهاش بر بیایی، به حساب تکبر گذاشته میشد. استعداد را در آدم میکشتند. با وجود این، آلیس در کودکی آثار ال ام مونتگومری را خوانده است، «آن دختری از گرین گیبل» و «امیلی دختری از نیومون» داستان دختر جوانی که در جزیره پرنس ادوارد بزرگ شد و در رویای نویسندهگی بود. آلیس برای این کتاب یادداشتی نوشته است.
دو رمان اولیه دیگری که بر او اثر گذاشتند، بلندیهای بادگیر و غرور و تعصب بود. در بلندیهای بادگیر هرگز داستان را مستقیماً از زبان شخصیتهای مهم نمیشنوی. راویها ناظران ماجرا هستند؛ جنتلمنی به نام لاک وود که عمارت تراش کراس گرنج را اجاره میکند و نلی خدمتکار خانه، سبک خیلی جالبی است برای تدوین کتاب. همچنین دو خانواده وجود دارد، لینتونها که اشرافمآب هستند، نه قدرتمندند نه شهوتانگیز و کنار اینها شخصیت هیثکلیف است. غرور و تعصب، کتاب دیگری است با ساختار عالی که از احساسات مورد علاقه ما بهره برده. شخصیت آقای دارسی را پرورانده؛ مرد بیشرم دیگری با ثروتی کلان. همچنین اقتصاد عامل مهمی در آثار مونرو است؛ کی پول دارد، کی ندارد، کی محتاج پول است، کی خوب درمیآورد و خرج و مخارج بر عهده کیست.
دیگرانی که بر او اثرگذار بودند، نویسندهگانی بودند که داستانهایشان در شهرستانهای کوچک شکل میگرفت. آلیس پس از خواندن داستانهای شروود اندرسن، به صرافت افتاد که شاید خودش هم بتواند چنین داستانهایی بنویسد. کتابهای اودورا ولتی، فلانری اوکانر و کارسن مک کالرز را هم خواند. آلیس که خود نیز در شهرستانی کوچک بزرگ شده، این مناطق را خوب میشناسد، مخصوصاً شهرستانهای کوچک در جنوب غربی انتاریو. چرا در یک شهرستان کوچک آنقدر خُل و دیوانه هست؟ فقط به این دلیل که همه همدیگر را میشناسند و از پیشینه هم باخبرند، مثل خانوادهیی بزرگ و نابههنجار. وضعیت شهرها هم به همین ترتیب است، منتها لزوماً همه چیز را نمیدانی، چون اهالی آن سوی کوچه یا حتا همسایه بغلیات را نمیشناسی. در شهرستانهای کوچک مردم میدانند برای حفظ سلسلهمراتب اجتماعی باید حرفهای خالهزنکی بزنند، شایعهپراکنی و مدام تظاهر کنند. این آزادی مردم را محدود میکند.
به همین خاطر زمان و مکان داستانهای مونرو مشخصاند. اینکه مردم چه میخورند، چه میپوشند، از چه وسایلی استفاده میکنند، همه اینها برایش مهم است. راست و دروغ رفتار آدمها برای او جالب است. او به ظاهر و رفتار متظاهرانه شخصیتهایش، به اینکه میکوشند چه تأثیری بر دیگران بگذارند، توجه میکند و بعد نیت درونیشان را بررسی میکند. شاید شخصیتها دست هم را میخوانند و برای همین دروغهای مردمپسند به هم میگویند، مثل این عبارت «معرکه شدی». گاهی از سر محبت میگویند گاهی نه.
او در مورد مشکلات پیش روی آدمهایی مینویسد که کوچکتر یا بزرگتر از آنی شدهاند که انتظارش را داشتند. وقتی شخصیتهای اصلیاش به گذشته مینگرند، تمام نقشها و چهرههای متفاوتشان را میبینند. مونرو استاد پرداختن به توقعات آدمها و بعد سرخوردهگیهایشان است.
یکی از مهارتهای بسیار آلیس، مقایسه این دو است که مردم گمان میکنند فلان چیز چه میشود و بعد چه از آب درمیآید. بعضی از انتظاراتِ ما همیشه برآورده شدهاند و بدون آنها زندهگیمان فلج میشود؛ خورشید هر روز صبح طلوع میکند، آقای براون هر روز ساعت هشت صبح دروازه دُکانِ دونبشش را باز میکند و شیر میفروشد. در داستانهای آلیس مونرو، شخصیتها قدم به خانهیی میگذارند و میبینند یک نفر کشته شده. همه انتظارات طبق معمول برآورده میشوند و سپس چیزی میشود، اتفاقی غافلگیرکننده میافتد و اصل داستان همین است.
Comments are closed.