احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۲۴ ثور ۱۳۹۲
دکارت با نوشتن کتاب «گفتار در روش راه بردن عقل»، نه تنها توانایی عقل آدمی را در دریافتِ «حقیقت» تصدیق نمود؛ بلکه روشهای درستِ به کار بردنِ عقل را برای درکِ «حقیقت» نیز تبیین کرد. پس از رنسانس، دانشمندان و متفکرین عصر روشنگری نیز، در تحکیم مبانی عقل و خرد آدمی در درک «حقیقت» و ماهیتِ جهان کوشیدند. با آنکه اندیشههای این اندیشمندان، یکسان و موافقِ هم نبودند و بعضاً در تضاد و تقابل با یکدیگر قرار داشتند؛ اما خرد انسانی در نزد همۀ آنها، جایگاه محوری برای درکِ «حقیقت» داشت.
از جمله کسانی که در کشور ما در دوران شگوفایی فرهنگ و تمدن خراسانزمین، بر محور قرار دادنِ «خرد آدمی» در درک و شناختِ جهان اصرار ورزیدند، ابوعلی بن سینای بلخی، ابونصر فارابی، ابوریحان بیرونی و شاعر نوگرا ناصرخسرو بلخی بودند. ابن سینا در رسالهیی «اضحویه» آنجا که در رابطه با «معاد» صحبت میکند، تذکر میدهد که «معاد» روحانی را میشود با ادله و دلایل عقلی اثبات نمود؛ اما به «معاد» جسمانی فقط از طریق «خبر» یا «نقل» میتوان باور داشت. و یا آنجا که ناصر خسرو میگوید:
«با گردش زمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا»
این بیت از شعر ناصر خسرو، در حقیقت جایگاه خرد انسانی را در کنارِ دین قرار میدهد که در آن زمان، عملی جسورانه و انقلابی محسوب میشد؛ زیرا در جامعهیی که عقل عقیله محسوب میگردد و دین بالاتر از هر برهان و دلیلی است، قرار دادن خرد انسانی در کنار دین، بدون شک عملی متهورانه و نوگرایانه است.
از آنچه گفته آمدیم، چنین استنباط نشود که عقل انسانی سراسر تهی از خطا و اشتباه است و برعکس آنچه در تقابل با آن قرار دارد، نادرست و غلط. در محدود بودن توانایی خرد انسانی برای شناخت جهان و درک «حقیقت»، نه تنها مخالفان خردگرایی، بلکه بعضاً طرفداران و نظریهپردازان این روش نیز دلایل و براهینی ارایه دادهاند. به گونۀ مثال، ایمانوئل کانت در کتاب «نقد عقل خالص» حدود کارآیی عقل آدمی را، بررسی کرده است و به این نتیجه رسیده که تکیه بر عقل، نباید مستقل و جدا از دقت به گسترۀ مرزهای عملکرد آن باشد و در عین حال، باورمندی به عقل انسانی، نباید از سنجش دامنۀ کارآیی و نقادی آن، بکاهد.
خردگرایان در قرون پس از رنسانس، با حملاتی که به عقاید مسیحیت و کلیسا نمودند، زمینۀ تصادم میان دین و مدرنیته را فراهم ساختند. این تصادم که در آغاز محدود بود به تضاد میان خردگرایانِ اروپایی و عقاید کلیسا، بعداً به شکل اصلی درآمد که ناقلین مدرنیسم، در سایر کشورها هرچه را به نام دین یافتند، مورد انتقاد قرار دادند و سعی در نابودی آن کردند. البته این نکته کاملاً مبرهن است که خردگراییِ تجربی هیچگاه نمیتواند با آن بخشی از دین که مربوط به داشتن ایمان به موضوعاتیست که قابل تجربه نیستند، بسازد. زیرا در خردگرایی تجربی، محلی برای داشتن عقیده به موضوعاتی که با تجربه نمیتوان آنها را ثابت نمود، وجود ندارد، اما باید به خاطر داشت که دین سهم بهسزایی در تاریخ تکامل بشری، داشته است و در هر دورهیی از تاریخ که مصلح دینی یا پیامبری ظهور نموده است، تحولی در ساختار اجتماعی جامعۀ خود، به وجود آورده است که اگر فیلسوفی خردگرا در همان دوره ظهور میکرد، قادر به ایحاد آن تحول نمیشد. مگر نه این است که دین توانست قوم برده و ذلیلی چون سبطیها را که حتا اجازه نداشتند بدون اذن فرعون به تولید مثل بپردازند، از ورطۀ ذلالت به آزادهگی و عزت رساند، یا مردمی که قامتهایشان زیر چکمههای لژیونرهای رومی برای قرنها خمیده بود، به کمک مسیحیت توانستند قد راست کنند و بر بزرگترین قدرت عصر، نه بگویند و آیا میتوان نقش اسلام را در تربیت و ارتقای سطح فکر اعرابی که جز راهزنی، عیاشی و تحقیر زن چیزی را نمیشناختند، فراموش کرد و نقشی را که در بهوجود آوردنِ یکی از بزرگترین تمدنهای بشر داشت، از یاد برد، و یا از سهمی که آیین بودا در بهوجودآیی تمدنهای بزرگ در شبهقارۀ هند و افغانستان داشته است، چشمپوشی نمود؟ به همین گونه است نقش زردشت، لائوتزو و کنفوسیوس در شرق و مرکز آسیا.
در کنار خرد باوری، فردگرایی نیز از جمله خصوصیاتِ مهم مدرنیته بهشمار میرود و در حقیقت، ستون اصلی دموکراسیهای تیپ غربی را تشکیل میدهد. به عبارت دیگر، در تعریف غربی دموکراسی، فرد به عنوان یک اصل جدا از اجتماع، مورد مطالعه و دقت قرار میگیرد و گاه مقام مساوی با اجتماع، مییابد.
اصالت فرد و احترام به آزادیهای فردی، موضوعاتیاند که تا هنوز هم در برخی از فرهنگها، راهحل منطقی و درستِ خویش را نیافتهاند. شعار مشهور آزادی فردی که میگوید «هر کس آزاد است که هرچه میخواهد انجام بدهد مشروط به اینکه به آزادی دیگران صدمه وارد نکند»، نقش اوامر و نواهی دینی در زندهگی فردی و شخصیِ انسانها را ضعیف میسازد. از همین جا تصادم میان یکی دیگر از مهمترین اصول مدرنیته با سنت و یا بهتر بگوییم با مذهب، آغاز میشود. زیرا در مذهب فرد کلاً به اختیار خود نیست که هرچه میخواهد انجام بدهد. همه میدانیم که مذهب برای انسان هم در زندهگی اجتماعی و هم در زندهگی فردی، یک سلسله دستورها و احکامی دارد که فرد حق ندارد خارج از محدودۀ آنها عمل کند.
سنت چیست؟
سنت در کلیترین و متداولترین مفهوم آن، به معنی ترادیتوم Traditum یعنی هر چیزی که از گذشته منتقل یا ارسال شده باشد، است. سنت میتواند شامل عقاید، روشهای مشخص در زندهگی، عادات، رفتار، مراسم و مناسکِ مذهبی باشد. مهمترین خصیصۀ سنت، این است که باید طی یک دوران طولانی تاریخی از نسلی به نسلی در یک جامعه منتقل شده باشد. گاهی سنت در جریانِ این نقل و انتقال تاریخی تحول میپذیرد، تغیبر میخورد و چهره بدل می کند. به گونۀ مثال، سنت تجلیل از «نوروز» در کشور ما در اول یک سنت مذهبی مربوط به دین زردشتی بود، اما اینک به شکل یک رسم پسندیدۀ ملی با حفظ بار مذهبی خود ولی در قالب اسلام، درآمده است و مردمی که امروزه این سنتِ کهن را تجلیل میکنند، میپندارند که تقدس این روز بهخاطرِ آن است که حضرت علی در این روز به خلافت نشسته است، بدون اینکه بدانند که بنا بر عقاید زردشت، اهورا مزدا جهان را در این روز آفریده و جمشید یکی از مقتدرترین شاهان آریایی، در این روز در بلخ، تاج شاهی بهسر گذاشت.
مهمترین اهمیت سنت، در تشکیل هویت افراد یک ملت است. سنتها به عنوان مجموعهیی از پندارها، باورها و الگوهای رفتاری که از گذشته به ما رسیدهاند، برخی مواد نمادین را برای شکلگیری هویت، هم در سطح فردی و هم در سطح جمعی فراهم میآورند. فرایند شکلگیری هویت، از هیچ نمیتواند آغاز شود؛ این فرایند همواره بر مجموعهیی از مواد نمادین از پیش موجود که در بطن سنت جا دارند و زیرساخت هویت را تشکیل میدهند، بنا شده است.
بنا بر همین خصوصیتِ سنت است که گاهی فرد در روند مدرنیته که برای نفی سنت و مدرن شدن تلاش میکند، دچار از خودبیگانهگی میشود و هویتِ خویش را از دست میدهد. مدرنیته در جوامعی که به شکل یک پدیدۀ واردشده از بیرون مورد تطبیق قرار میگیرد، ازخودبیگانهگی و گمگشتهگیِ هویت را به دنبال میآورد.
باید متوجه بود که میان تصادم مدرنیته و سنت در اروپا ـ که خاستگاه مدرنیسم است و مدرنیسم در حقیقت از بطن همان فرهنگ سر بیرون آورده است ـ و تقابل میان سنت و مدرنیسم در جوامعی نظیر جامعۀ ما، تفاوتِ فراوان وجود دارد. و مهمترین تفاوت در این است که مدرنیسم در اروپا، نتیجۀ منطقی یک سلسله تحولاتی بود که در طی بیش از سه سده در تمام شئون و زوایای جوامع اروپایی، به وقوع پیوست، و طی این مدت سنتها رفته رفته دگرگون شدند و ذهنیتها برای پذیرش روشهای جدید در زندهگی، آماده گردیدند.
اما در افغانستان، همواره تضاد میان سنت و تجدد، باعث جدالهای خونین و به زوال کشیده شدنِ روال تدریجیِ پیشرفت و توسعه شده است. دلیل این امر، تقریباً در عدمِ درکِ درستِ اکثریت مردم از مفهوم مدرنیته و هراسی نهفته است که مردم و بهویژه گروههای محافظهکار اجتماعی از این پدیده دارند. در تاریخ معاصر کشورِ ما تجددگرایان ـ اعم از چپگرایان، لیبرالها و راستگرایان ـ همواره به شکل قالبی خواستهاند فورمولهای مدرنیسم را بر جامعۀ بهشدت عقبماندۀ ما تطبیق کنند که این کار باعث واکنش شدیدِ محافظهکاران و تصادماتِ سنگین میان این دو جناح و منجر به توسعهنیافتهگیِ افغانستان شده است.
Comments are closed.