احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:ناصر فکوهی - ۰۱ سنبله ۱۳۹۲
مرگ فرهنگ
مرگ فرهنگ یا فرهنگها اصطلاح چندان رایجی در علوم انسانی نیست. ما بیشتر با مفاهیمی چون نابودی و تخریبِ فرهنگها یا تصعیفِ آنها روبهرو هستیم. با این وصف، این اصطلاح را میتوان به مفهومی قدیمیتر نزدیک داست که ما در چند قرن اخیر با آن روبهرو بودهایم. در روایتهای کلاسیک از مجموعههای انسانی که در دوران پس از رنسانس و بهویژه از انقلاب صنعتی به این سو، نام «تاریخ تمدن» را به خود میگرفتند، بارها مفهوم «زوال» یا «سقوط» تمدنها و امپراتوریها مطرح شدهاند. ابن خلدون در «مقدمه» از نخستین متفکرانی است که همزمان با رنسانس، به مفهومپردازی دربارۀ علل سقوط تمدنهای بزرگ میپردازد.
اما از قرون هجده و نوزده از آرتور دو گوبینو تا کارل ویتفوگل و از کارل مارکس تا ویل دورانت، موضوع سقوط تمدنها و به خصوص تمدنهای برگ ایران و روم، موضوع نظریهپردازیهای مختلف بود. در قرن بیستم نیز هرچند «روایتهای بزرگ» و تلاش برای ارایۀ نظریههای جهانشمول تمدنی، تقریباً کنار گذاشته شد، اما بازهم از فرنان برودل و مکتب آنال تا اریک هابزباوم و از طلال اسد تا آپادورای و کاستلز، مسالۀ خطر بالقوۀ «پسرفت» و «زوال» تمدنی و فرهنگی بهطور جدی مطرح بود؛ خطری که بحران و رکود اقتصادی (و اجتماعی) دو دهۀ اخیر آن را تشدید و نگرانی بهویژه در قالب اندیشه و بیان اقتصادی از جانب اقتصاددانان برجستهیی چون آمارتیا سن، جوزف استیگلیتز و پل کروگمن به عرصۀ مباحث آکادمیک عمومی کشیده شده است.
نتیجۀ عمومی و البته موقت این مباحث در فاز کنونی عمدتاً در آن بوده است که در شرایط انقلاب فناورانۀ کنونی یا انقلاب اطلاعاتی و تبعات آن، ما شاهدِ نه شکست، بلکه رسیدن پروژههای روشنگری، دولت ملی و رفاه به یک نقطۀ عطف، فرسودهگی جهان توسعهیافته و عدم تواناییاش به مدیریت روابط پسا استعماری در سطح درونی و برونی هستیم که تا کنون راهحلی جز از خلال پسرفتهای دموکراتیک در رابطه با بحران اقتصادی ساختاری (بحران مصرف و حوزۀ مالی) و بحرانهای اجتماعی ـ فرهنگی (بحران در حوزۀ تکثر فرهنگی و انسجام اجتماعی) برای آنها، از جانب قدرتهای سیاسی و مدعیِ مدیریت جوامع انسانی، عرضه نشده است. و این در حالی است که بخشی از روشنفکران و نخبهگان فکری جهان سوم که جوامع آنها بیشترین ضربهپذیری را در این موقعیت دارند، برخلاف جریان عمومی اندیشه و اغلب بیخبر از آن، زوال و سقوط را اندیشه و سازوکارهای و سازمانیافتهگی اجتماعی را در جوامع خود، بیشتر امری «درونزا» (برای آنکه نگویند «ذاتی») پنداشتهاند و تبعا راهحلهای پیشنهادیشان پیش گرفتن همان راهی است که امروز حوزۀ تمدن «فناورانۀ پیشرفته» را به بنبست کشانده است.
به هر رو، چه فرایند «مرگ» را در روایتی درازمدت و خطی در قالب اندیشۀ تطوری ببینیم و چه آن را بر یک مدار چرخهیی و تکراز دایم تاریخ در نظر بگیریم، امروز در نقطهیی ایستادهایم که چه مشاهدۀ گذشته و چه وقایع پیش رویمان ما را وادار میکنند وجود پدیدهیی به نام «زوال» یا «مرگ» فرهنگها را بپذیریم. این پدیده میتواند از از پهنههای بسیار خُرد گرفته همچون فرهنگ، همچون یک خانواده یا یک روستا تا پهنههای بسیار کلانی همچون یک فرهنگ ملی، اتفاق افتاده و همواره با خطر از کار افتادهگی و یا به اصلاح علمیتر با «آنتروپی» روبهرو هستند. این موقعیت را میتوان از میان رفتن یک ارگانیسم، به صورت جزیی (پدیدۀ پیری به مثابۀ بیماری) یا به صورت کلی (مرگ مغزی و مرگ اندامی) یا به از بین رفتن یک گونۀ زیستی به دلایل «درونگروهی» یا «برونگروهی» و محیطشناختی تشبیه کرد. بارها بر روی کرۀ خاکی، جانوران به دلیل تغییرات مختلفی که نتوانستهاند خود را با آن تطبیق بدهند، از میان رفتهاند. از این نکته لزوماً نه تأیید داروینیسم کلاسیک نتیجه گرفته میشود و نه به خصوص تشویق داروینیسم اجتماعی که باید آن را یک انحراف در اندیشۀ جامعهشناختی به حساب آورد. به خصوص که اصولاً فرهنگهای انسانی از خلال فرایندهای فناورانۀ معنایی، انسان را از موقعیت صرفاً بیالوژیکِ او متمایز کرده و سازوکارهای ذهنی و کنشیِ او را خاص میکنند. اما نمیتوان منکر آن شد که «مرگ فرهنگ»ها به مثابۀ یک واقعیت تاریخی، ولو نه آنقدر مطلق که در روایتهای رسمی بیان شدهاند، وجود داشتهاند.
اما این پرسش را مطرح کنیم که مولفههای مرگِ یک فرهنگ کداماند؟ پاسخ به این پرسش، بحثهای زیادی را میطلبد، اما به نظر من، مهمترین مولفههای مادی در ساختوسازهای یک فرهنگ در قالب فضایی (از اشیاء تا بناها) و بهویژه تداوم این ساختوسازها در یک ضربآهنگ معنایی ـ منطقی هستند و مهمترین مولفههای معنوی، در تولید و بازتولیدهای شناختی ـ ذهنی که در قالبهای نمادین، نشانهشناختی و ساختارهای نظمیافته و پیچیدۀ برونی آنها از جمله در ساختارهای آفرینش زبانی و ردهشناسیهای معنایی خود را باز نمایانند. اگر فرهنگی زبان خود را در این معنای عام، که بسیار به نظریۀ چامسکی دربارۀ زبان نزدیک است، از دست بدهد (چه به صورت جزیی با کاهش تعداد مفاهیم و واژگان و ساختارهای معنایی و دستوری آن و دور شدن آن از آنچه چامسکی «دستور زبان جهانشمول» مینامد) و یا در ساختارهای ردهشناختی(taxonomy) خود، در طبقهبندیهای واژگان، جملات، گفتمانها، نشانهها، نمادها، کنشها و ترکیبهای بیپایان آنها، به احتمال زیاد به سوی مرگ گام برمیدارد و برعکس. از این و آفرینشهای ادبی ـ هنری و انباشتهای هنری ـ ادبی که تقریباً همیشه شکل زبانشناختی ـ شناختی و قالبهای مادی مشخصی (متن، اثر ادبی، اثر هنری و …) را به وجود میآورند، بهترین معیار برای تشخیص فاصله گرفتن از این مرگ است. در عین حال که دو پدیدۀ «گشودهگی منفعلانه» در برابر فرهنگهای «دیگر» که لزوماً به شباهت یافتن و «تحلیل رفتن» در آنها نمیانجامد، و یا مقاومتهای بیگانهستیزانه با آن فرهنگها، که لزوماً به ضعف و رکود و خفهگیِ فرهنگی در اثر عدم مبادله با محیط میانجامد، هر دو، فرایندهایی بسیار خطرناک برای فرهنگهای انسانی به شمار میآیند که باید از طریق بها دادنِ هرچه بیشتر به هوشمندی و ابتکار در اندیشه و عمل انسانی، از آنها احتراز کرد.
Comments are closed.