احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۸ سنبله ۱۳۹۲
نویسنده: رابرت استکر
مترجم: علی ثباتی
بخش نخست
رابرت استکر (Robert Stecker) در رشتههای فلسفۀ ادبیات، فلسفۀ اخلاق و تاریخ فسفۀ مدرن صاحبنظر است و آثار متعددی در زمینۀ فلسفۀ ادبیات به رشتۀ تحریر درآورده است. مقالهیی که برگردان آن در پی میآید در آنتولوژی مقالات فلسفۀ ادبیات (انتشارات Blackwell) در کنار آثاری از مهمترین فلاسفۀ تحلیلی و قارهیی همچون پیتر لامارک، دونالد دیویدسون، دیوید لوییس، مارتا نوسبام، و… آمده است که نشانۀ اهمیت و جایگاهِ نظری این فیلسوف در حوزۀ فلسفۀ ادبیات است.
وی در این مقاله میکوشد شرط لازم و کافی ادبیات بودن را بهشکلی تعمیمپذیر تبیین کند. از همین روی، سه نوع ارزششناختی، زیباییشناسیک و تأویل- محوری را برای ادبیات در نظر میگیرد و این شرط را نیز به آن میافزاید که در اعصار پیشین اثر ادبی را با معیارهای همان زمان ادبی به شمار آورده باشند. با این تعریف منطقی، او امکانی برای طبقهبندی و ارزیابی آثار ادبی به دست میدهد که از محدودیتهای ساختگرایی، فرآیندگرایی، ساختارشکنی و دیگر رویکردهای رادیکال به ادبیات فراتر رفته و ادبیات را با تأسی به همهگی ارزشهای آن و بدون اولویت بخشیدن به برخی از وجوهش نسبت به دیگر وجوه (شناختی، زیباییشناسیک، تاریخی، معرفتشناختی، نوشتاری و نظایر آن) تعریف میکند.
*
«ادبیات» کاربردی دارد که مبتنی بر آن به هر پارهیی از نوشتار۱ (یا نوشتاری که در معرض عموم باشد) اطلاق میشود؛ مثلا ً در: «ادبیات مربوط به سیاهچالهها سریعاً رو به رشد است.» به هر ترتیب، «ادبیات» معنای دیگری هم دارد که مبتنی بر آن معنی، به خُردشاخۀ بهخصوصی از نوشتارها اطلاق میشود. مبتنی بر همین امر، رمان هنری جیمز زیر عنوان ِ «سفیر» (The Ambassador) ادبیات است، در حالی که تازهترین مقاله دربارۀ سیاهچاله احتمالاً از مقولۀ ادبیات نیست. در این مقاله معنای اخیر ادبیات مدِ نظر ماست.
در این مقاله، به مسالۀ مشخص کردن اصل، یا اصولی، خواهم پرداخت که با تأسی به آنها برخی آثار را در زمرۀ آثار ادبی قلمداد میکنیم (در آن معنایی که ذکرش رفت)، و سایر آثار را غیرادبی میشماریم. من به نفع نگرشی سنتی استدلال خواهم کرد که برای بسیاری از فلاسفه و نظریهپردازان ادبی در حال حاضر محبوبیتی ندارد: این نگرش که ادبیات پیکرهیی از آثار هنریست در که در رسانهیی زبانشناسیک تولید شده است، و اینکه چنین پیکرهیی باید نظر به برخورداری از ارزشهای خاص هنری تعریف شود. پیش از آنکه چنین تعریفی را پیش نهم، به برخی بدیلها که امروزه محبوبیت بیشتری دارند، خواهم پرداخت.
تعریفی که در اینجا برای ادبیات پیشنهاد میشود در اصل به کارگیری تعریفیست برای هنر که من در جای دیگری به آن پرداختهام.۲ جهت تسهیل امر میگویم که بنا به ادعای این تعریف، یک اثر، اثری هنری به شمار میرود اگر و تنها اگر در یک قالب یک هنر مرکزی شکل گرفته باشد و معطوف به این باشد که کارکردی هنری را برآورده کند، یا (چه در قالب یک هنر مرکزی شکل گرفته باشد یا نه)، چنین کارکردی را به شایستهگی برآورده کند. یکی از راههای کاربستِ این تعریف برای ادبیات صرفاًً این است که ارایۀ این تعریف به جای «هنر» از «ادبیات» استفاده کنیم. سعی خواهم کرد این تعریف را از طریق روشن کردن آن کارکردهایی که باید بهشایستهگی در نظر گرفته شده و برآورده شوند، تا موردی به ادبیات بدل شود، بهشیوهیی جالبتر و ماهرانهتر به کار برم. برای نایل آمدن به این امر، آگاهانه آنچه که نظر به استنداردهای یکسوم آخر قرن بیستم ادبیات محسوب میشده را مشخص میکنم. همانطور که خواهیم دید، بخشی از نگرش من این است کارکردهای مورد استفاده برای تعریف ادبیات در طول زمان میتوانند تغییر کنند.
۱٫ ادبیات به مثابۀ فرآیند
بهگونۀ سنتی ادبیات را همچون پیکرهیی از نوشتارها دانستهاند. همین نگرش نیز در این مقاله به کار گرفته خواهد شد. به هر حال، یکی از راههای همهپسند امروزی برای تعریف ادبیات، این است که بهجای پیکره یا مجموعهیی از نوشتارها به [خودِ] متنها بپردازیم.۳ به قول چارلز آلتیری (Charles Altieri)، وقتی متنی را به عنوان متنی ادبی در نظر میگیریم، «یکی از آن چیزهایی که یاد میگیریم در حین خواندن انجام دهیم، تغییر دادن برخی مقاصد مؤلفانه و گاه تحمیل خصوصیتهایی چون انسجام به متنهاییست که آشکارا از آن خصوصیتها برخوردار نیستند.»۴ کار دیگری که مشخصاً یاد میگیریم انجام دهیم، این است که به جستوجوی دلالتهایی عام در جزییات متنها برآییم. این دو فرآیند، اعضای مجموعهیی از فرآیندها هستند که برای آلتیری ادبیات را تعریف میکنند. آشنایی با این دو مقوله کافیست تا ایدهیی بهدست داده باشیم از آن امری که فرآیندگراها (proceduralists) در حکم تعریف ادبیاتش میدانند.
نخستین امری که دربارۀ تعریفهای فرآیندی (procedural) میباید در نظر داشت، حال جزییاتشان هرچه که میخواهد باشد، این است که این فرآیندها مسالۀ طبقهبندی منظور ِ نظر ِ ما را برطرف نمیکنند. آنها معنایی از ادبیات به دست نمیدهند که مبتنی بر آن رمان «سفیر» ادبیات به شمار میآید، و مقالهیی دربارۀ سیاهچالهها خیر. همانگونه که گاه خودِ فرآیندگراها توجه دادهاند، هر فرآیند تعریف شدهیی را میتوان هم برای مقاله به کار برد و هم رمان.
با این وجود، حتا اگر این واقعیت را در نظر نگیریم که تعریفهای فرآیندی مسالۀ ما را حل نمیکنند، رویکرد فرآیندگرایانه، نقص دیگری هم دارد. فرآیندگراها در تلاشاند که برای خواندن یا تأویل یک متن راهی را تعریف کرده این دعوی را پیش نهند که راه تعریف شدهشان به نحو متمایزی ادبیست. به هر شکل، منتقدان ادبی به شیوههایی گوناگونی آثار را تأویل میکنند. منظورم این است که نه تنها تأویلهایِ کاملاًً متفاوتی از اثری واحد به دست میدهند، بلکه تأویلشان را با اهداف متفاوتی ارایه میدهند که از فرآیندهای متفاوت متعددی ناشی شدهاند. برای مثال، در عین اینکه برخی از تأویلها مقاصد را یا نادیده انگاشته یا تغییر میدهند و مؤلفههایی چون انسجام را تحمیل میکنند، برخی دیگر از آنها بهدقت سعی میکنند مقاصد نویسنده را احیا کنند و از تحمیل امری دیگر به متن اجتناب میکنند. هر دو سبکِ تأویل به یک اندازه در تأویل آثار مورد قبول [و اصیل] ادبی آشکار هستند. تعریف فرآیندیِ ادبیات متکی بر پیشفرضی کاذب است؛ هیچ فرآیند یگانهیی برای خوانش و تأویلی در دست نیست که ویژهگیهای امر ادبی را برشمارد.
۲٫ تعریف زبانشناسیک
برخی بر این باور اند که آنچه ادبیات را از دیگر نوشتارها متمایز میکند، این است که در ادبیات زبان به شکلی خاص به کار رفته است. این رویکرد میتواند به چندین شکل نمود یابد. در اینجا به دو مورد آن میپردازم.
الف. از آنجا که بیشتر ادبیات داستان است، این وسوسه درمیگیرد که ادبیات را با داستان برابر بگیریم. اثر ادبی اثریست که زبان را به کار میگیرد تا داستانی بیافریند. متأسفانه روشن است که داستان بودن برای ادبیات بودن نه شرطی لازم است و نه کافی. داستان، زندهگی روزمرۀ ما را فرگرفته است. شرکتهای تبلیغاتی داستانبارانمان میکنند. ما همیشه وقتی به چیزهایی فکر میکنیم مثل اینکه چه باید کرد، به آفرینش داستانهایی کوچک دست میزنیم. اگر داستانِ کلامی بودن برای ادبیات بودن کافی میبود، در نتیجه نهتنها تبلیغات و تمامی داستانهای خودساختۀمان، بلکه رمانهای عامهپسند و کتابهای طنز مصور، لطیفهها، و مثالهای خیالیِ فلاسفه نیز همهشان ادبیات میبودند. شاید فکر کنید که بعضی از اینها ادبیاتاند، اما شک دارم فکر کنید همۀشان ادبیات باشند. اگر چنین باشد، موافقاید که داستان بودن برای ادبیات بودن شرط کافییی نیست.
معقول هم نیست که فرض کنیم داستان بودن شرط لازم ادبیات بودن است. از عهد باستان («زندهگیهای» پلوتارک، «طبیعت اشیا» لوکرتیوس) تا زمان حاضر («سپاهان شب» مِیلر، «با خونسردی» ترومن کاپوتی) آثار غیرداستانی، بیبحث، بهعنوان ادبیات پذیرفته شدهاند.
مشهود است که تمایز بین داستانی و غیرداستانی آن اصلی را به دست نخواهد داد که برای تمایز بین ادبیات و غیرادبیات در پیاش هستیم. به هر حال، تصادفی نیست که وقتی به آثار نوعی ادبیات میاندیشیم، معمولاً داستانها را در نظر میآوریم. آثار داستانی هستۀ ادبیات را میسازند. شرحی درخور دربارۀ طبیعت ادبیات، چرایی این امر را توضیح خواهد داد.
ب. ایدۀ نهفته در پیشنهاد نخست این است که در آفریدن ادبیات، نویسندهگان از واژهها برای دست یازیدن به کاری خاص استفاده میکنند؛ یعنی آفریدن یک داستان. ایدۀ نهفته در دومین پیشنهاد این است که نویسندهگان در آفریدن ادبیات تقریباً هرکاری میتوانند بکنند، اما باید از رهگذر نوشتن به شیوهیی خاص به آفرینش ادبیات بپردازند. مشکل آنجایی سر بر میکند که بخواهیم مشخص کنیم به کدام شیوه باید نوشت تا نوشتار ادبیات باشد.
بسیاری از آثار ادبی بهنحوی غنی توصیفی هستند، یا آکندهاند از استعارهها و دیگر صنایع بلاغی، یا کنایهآمیز (ironic) و ایهامانگیز (ambiguous) هستند. از آنجا که این مؤلفهها اغلب به زبان ادبی ربط داده شدهاند، میتوان امید داشت که با استفاده از آنها مشخص شود به چه شیوهیی میباید نوشت تا ادبیات آفریده شود. متأسفانه این امیدی واهیست. برخی از دلایل آن را توضیح خواهم داد.
نخست اینکه، اگر نه همه، بسیاری از خصوصیتها آمده در فهرست اشاره به مشخصههای سبکی دارند. البته این مساله شگفتآور نیست چرا که در تلاشایم ادبیات را بر طبق شیوهیی که نوشته میشود تعریف کنیم. به هر ترتیب، سبکهای ادبی معطوف به آفریدن سبکهایی مخالف خود هستند. اگر در برخی آثار ادبی، نثری پرمایه از لحاظ توصیف یافت شود، میتوان نوشتارهایی را هم یافت که آگاهانه از چنین نثری اجتناب کرده باشند. دیگر خصوصیتهای که فهرست کردیم هم، قضیۀ مشابهی دارند. از این امر چنین برنمیآید که به فهرست بلندتری نیاز باشد. اگر سبکهای متفاوت ادبی بر اساس خصوصیتهای معاصر ویژهگیشماری شده باشد ـ خصوصیت F بودن و خصوصیت غیرF بودن ـ پس بهوضوح نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که ادبیات مبتنی بر چنین خصوصیتهایی تعریف شود. اگر میتوانستیم چنین تعریفی داشته باشیم، آنگاه هرچیزی ادبیات میبود.
دوم اینکه تمامی خصوصیتهای آمده در این فهرست در گفتار و نوشتار معمولیِ غیرادبی نیز یافت میشوند. ممکن است که به زبان ادبی ربط داده شده باشند، اما سخت بتوان گفت منحصراً به آن تعلق دارند. گفتار و نوشتار معمولی میتواند ایهامانگیز، کنایهآمیز یا آکنده از استعاره باشد، یا حتا بهنحوی غنی توصیفی.
رویکرد فعلی معطوف به این است که ادبیات را مبتنی بر خصوصیتهای ادراکی تعریف کند، یعنی مولفههای سطحیِ بازشناساننده. بهخاطر ملاحظاتی که پیشتر آمد، چنین رویکردی چندان نویدبخش نمینماید.
Comments are closed.