احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۸ سنبله ۱۳۹۲
نویسنده: ریچارد بِسِل
برگردان: آراز امین ناصری
پس از پایان جنگ جهانی اول، دموکراسی لیبرال در اروپا به نظر پیروز میرسید؛ جنگ صلیبیِ بزرگی که به گفته وودرو ویلسون رییسجمهور امریکا برای اَمن کردن جهان برای دموکراسی به وقوع پیوسته بود و با پیروزی به پایان رسیده بود. امپراتوریهای آلمان، اتریش، مجارستان و عثمانی شکست خورده و از بین رفته بودند. جنبش های انقلابی، حکومتهای موروثی را کنار زده بودند. حکومت خودکامه تزاری سرنگون شده بود. دموکراسیهای غربی توانسته بودند شرایط خود را هنگام امضای معاهدههای صلح را در ورسای، سَن گرماین و تریانون تحمیل کنند. اصل حق حاکمیت ملی به عنوان مبنای ترسیم خطوط مرزی جدید پذیرفته شده بود. حکومتهای پارلمانی با قانون اساسی دموکراتیک در کشورهای بهجا مانده از امپراتوریهای هابزبورگ و هوهنزولم تاسیس شده اند. حق رای عمومی، حق مشارکت فعال در فضای سیاسی (دموکراتیک) و ستون اصلی شهروندی فعال که تا آنزمان تنها به مردان صاحب ملک محدود شده بود، در بعضی از کشورها به زنان و فقرا هم تعمیم داده شده بود. از پایان جنگ جهانی اوّل به عنوان پیروزی حق حاکمیت ملی و مردمی در سراسر قاره اروپا تعبیر میشد.
بیست سال بعد به سختی میشد باور کرد که شرایط اینهمه تغییر کرده و این اندازه ناامیدکننده باشد. حکومتهای دموکراتیک یکی پس از دیگری در کشورهای اروپا فرو پاشیده بودند و با دیکتاتوری یا حکومت نظامی جایگزین شده بودند. در این میان، تنها انگلستان و ایرلند، اسکاندیناوی و کشورهای بنولکس و سویس بودند که حکومتهای دموکراتیک باثباتی داشتند. ضعف، ناکارآمدی، رسوایی و حقارت تصویری بود که دموکراسی در سرتاسر قاره از خود بهجا گذاشته بود.
از پرتگال تا لهستان، از آلمان تا یونان، از ایتالیا تا مجارستان و از اتریش تا هسپانیه، حکومت اقتدارگرا جایگزین دموکراسی شده بود. نشانههای بازگشت به دیکتاتوری متعدد بودند: رژه موسیلینی در رم در ۱۹۲۲، کودتای نظامی پیلسودسکی در ورشو در ۱۹۲۶، کودتای سلطنتی شاه آلکساندر در یوگسلاویا در ۱۹۲۹، بهدست گرفتن قدرت توسط سالازار در پرتگال در ۱۹۲۹، رسیدن هیتلر به صدر اعظمی رایش در برلین در ۱۹۳۳ و پیروزی فرانکو در جنگ داخلی ۱۹۳۹ هسپانیه، تنها بخشی از این علایم بودند.
مشکل در کجا بود؟ چرا پیروزی اولیه ایده حق حاکمیت ملی و مردمی که به نظر میرسید لیبرال دموکراسی را به عنوان شکل طبیعی و امن حکومت در اروپا بر قرار خواهد کرد، به این سرعت به شکست تبدیل شد؟ چرا حکومت دموکراتیک اینقدر سریع پس از پیروزی مسلم خود شکننده از آب درآمد؟ چهار عامل در اینجا با اهمیت بهنظر میرسند و موضوع این نوشته را تشکیل میدهند: تاثیرات مخرب وسیع جنگ جهانی اوّل؛ بحرانی اقتصادی در ابعادی حقیقتاً غیرمنتظره و شکافهای ملی و اجتماعی که امکان حلوفصل آنها در یک چارچوب دموکراتیک وجود نداشت. تمامی این عواملِِِ تبیینکننده نه تنها ماهیتاً بلکه از نظر ابعاد وسیعشان هم در اروپا تازهگی داشتند. اروپا و بهطور کلی جهان، پیشتر هم جنگ را تجربه کرده بودند، اما هر گز در گذشته جنگی جهانی به وقوع نپیوسته بود؛ جنگی که اینهمه منابع انسانی و مادی صرف آن شده باشد و جنگی که به اندازه جنگ ۱۹۱۴ اینهمه زخمهای عمیق به جای گذاشته باشد. تورم، رکود اقتصادی و بیکاری در اروپا و جهان پدیده شناخته شدهیی بود. اما مردم جهان هرگز چیزی مانند تورم حاد اوایل دهه ۱۹۲۰ یا انقباض وحشتناک اقتصادی و بیکاری عمومی دهه۱۹۳۰ را تجربه نکرده بودند؛ بحرانی که اساساً بقای نظام سرمایهداری را زیر سوال برد. اروپا و جهان شکافهای اجتماعی و قومیتی را پیشتر هم تجربه کرده بودند. اما هرگز این شکافها با شدت نیمه اول قرن بیستم فوران نکرده بودند. دورانی که با امیدهای فراوان به طلوع یک عصر دموکراسی شروع شده بود، به قول اریک هابزباوم در کتاب تاریخ خود به نام “قرن کوتاه بیستم”، به یک عصر فاجعه تبدیل شد(هابز باوم، ۱۹۹۴).
تضاد میان قرن طولانی نوزدهم به عقیده بسیاری، قرن بهبود اوضاع اقتصادی، اجتماعی و سیاسی بود؛ قرن توسعه رفتار مدنی: “قرن موفقیت بورژوازی”. با استنداردهای قرن بیستم، قرن نوزدهم قرنی بسیار صلحآمیز به نظر میآمد و استنداردهای رفتار عمومی و سیاسی در آن دوران بسیار مدنیتر شده بودند؛ دو خاصیتی که برای توسعه موفق سیاست دموکراتیک حیاتی بودند. توضیع هابز باوم درباره واکنشها به موارد متعدد برنامههای یهودستیزی در امپراتوری روسیه در ۱۸۸۱ و ۱۹۰۳ جالب است:
کشته شدن چند نفر در ۱۸۸۱ و۴۰ تا ۵۰ نفر در گشته، در نتیجه برنامه کیشی نِف در ۱۹۰۲، جهان آن روز را برآشفته کرد و باید هم چنین میشد؛ زیرا در دورانی که هنوز بربریت توسعه نیافته بود، این تعداد قربانی برای جهانی که انتظار پیشرفت تمدن را داشت، غیر قابل تحمل بود. (هابز باوم، ۱۹۹۴: ۱۲۰). [متاسفانه] دموکراسی همانقدر به رفتار مدنی وابسته است که به ساختار سازمانی و توسعه سیاسی.
داستان این نوشته، روایت محدودیتهای سیاست لیبرال دموکراتیک و روایت لیبرال دموکراسی در لحظه شکست تکاندهنده و تراژیک آن است. داستانی عمیقاً تلخ و ناخوشایند؛ نه تنها بهخاطر وحشتی که در فاصله دو جنگ در اروپا بهخاطر شکست دموکراسی چیره شده بود، بلکه همچنین بهخاطر این تصور عمومی که ممکن است وضعیتهایی وجود داشته باشد که حکومت دموکراتیک از عهده مواجهه با آنها بر نمیآید.
این موضوع در مورد آلمان در فاصله دو جنگ درست به نظر میرسید؛ زیرا در حالی که ممکن بود بتوان شکست دموکراسی را در ایتالیا، اسپانیا و لهستان به فقدان نسبی نوسازی اقتصادی و اجتماعی نسبت داد، اما وضعیت آلمان به شکل دیگری بود. به علاوه هنگامی که به اروپایِ بین دو جنگ در سالی مثل ۱۹۲۸ نگاه میکنیم، هیچ کشوری را نمیبینیم که به اندازه آلمان از توسعه اقتصادی و اجتماعی و سطح بالای نوسازی بهرهمند شده باشد. آلمان تنها چند سال پیش از سقوط دموکراسیاش و جایگزینی آن با دیکتاتوری مخرب و شیطانی هیتلر که جهان تا آنزمان به خود ندیده بود، از نظر ثروت، سطح صنعتی شدن، درجه شهرنشینی و سطح تحصیلات مردمش در بالاترین ردههای اروپا قرار داشت.
Comments are closed.