احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۱۷ سنبله ۱۳۹۲
احمدرشاد زریرپارسیمنش
من فرمانده مسعود را از دوربینی که پدرم در چشمم گذاشته است، میشناسم، امّا هرچه مردمکهای چشمم در زمینۀ دورنماهای این صحنه فرومیروند، دوربین برایم کوچکتر از آ
ن که فرمانده را بشناسد مینماید؛ حتّا روزبهروز، گاهبهگاه و لحظهبهلحظه دامنِ ویژهگیهای فرمانده در دیدگاهم وسیعتر میشود. آری! پدرم فرماندهِ شهید را «قهرمان ملی، سپهسالار نترس، بنده خدا ترس و عاشق پاکباز» معرفی کرده بود. ولی وقتی که شناخت مسع
ود را بحری دیدم که شنا در آن هرچه زمانگیرتر شود، لذتبخشتر میشود، ترجیح دادم آبتنیِ مدام در این بحر را؛ هرچند هنوز به ساحل
شناخت سپهبدِ شهید نرسیدهام، کم از کم به «تنها خودش» بودن او حتّا در یک سدهیی که خودم زیست میکنم ایمان دارم. قهرمانان
نی که به آن فکر میکردند، ریاضت کشیدند و دستو پنجه نرم کردند؛ از بودا، ارنستو چهگوارا، فیدل کاسترو و…تا نلسون ماندلا که وا پسین فردِ مرحوم شمرده شده از نامبَران جهان است را خواندم، تا جایی شناختم و کمی هم دوستشان داشتم. امّا فرماندهِ شهید را حتّا از دیدگاه “ماری آنتی بیورلی” و “حکیم قرباناُف باختری” هم که دیدم، به مراتب راسترَو، پاکباز، شجاع و دوست داشتنی بود. در طفولیتم؛ وقتی مسعود زنده بود، همیشه آرزویم این بود که روزی محافظِ پیروِ فرمانده باشم، امّا حالا تنها آرزویم در راه مسعود بزرگ رفتن است. مسعود چگونه شعر را در من آفرید؟ یادوار: یادم هست، صنف پنجم دبستان بودم و هنوز ده الی یازده سالم بود. تازه از مدرسه به خانه رسیده بودم، طبق معمول عادت داشتم مادرم را صدا کنم و برایش از حضورم خبر دهم. وقتی وارد خانه شدم، دیدم خانهمان از دیگر روزها فرق میکند؛ سراسر فضای مهرآلود خانه را اندوه، غصه و ماتم فراگرفته و بغضهای در حال ترکیدن در گلونِ تکتکِ افراد خانوادهمان انباشته است. پدرم را که هرگز گونه ترش را ندیده بودم، انگار عزیزی را از دست داده است و در حالی که داشت سرش را به علامه حسرت تکان میداد، اشکهایش از گونههایش سرازیر شده و فوران داشت و بدون اینکه به من توجهی کند از کنارم رد شد و… خلاصه اینکه فهمیدم از خانه ما عزیزی رفته است و این همه ماتم را جا گذاشته است. فرمانده مسعود شهید شده بود. انگار آدم بزرگی بودم و مسعود شهید نزدیکترین دوستم بوده است، مأیوس و نا امید شدم و من هم به نوبه خود گریهها کردم و اشکها ریختم. دو روز بعد؛ وقتی داشتم به درسو مشقِ مدرسه میرسیدم، قلمم را برداشتم و بغضم را در قالب چند واژه، سپس جملاتی پیهم گذاشته شده روی ورق ریختم؛ که یادم نمیآید چه بودند، امّا اینقدر بهیاد دارم که میشد مرثیهیی در سوگ فرماندهِ شهد نام گذاشتاش. وقتی مادرم، سپس پدرم و افرادِ دیگری از فامیل و اقاربم؛ که دستِقلم داشتند جملات مرا خواندند، شدیداً طرف تشویقم قرار دادند، شاعرم خطاب کردند و برای ادامه دادنم به سرودن شعر فراخواندند. جالب اینکه: همانزمان شعرم دارای وزن، قافیه و ردیف بود، در حین حال درد حقیقی سینهام بود. ازآن به بعد من به سرودن شعر و کنارهم گذاشتن واژهها آغاز کردم، نفسهایم با شعر آمیختند و حتّا در «مالیکُل»های آبِ که مینوشم شعرآمیخته شد؛ که همواره به این بالیدهام سوژه نخستین شعرم فرماندهِ شهید، احمدشاه مسعود بوده، او سبب سرایشم شده و سرودن را از نام او آغاز کردهام.امی جهان و آنانی که برای دریافت و تحقق حقیقتهای
Comments are closed.