احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





بخشـنده‌ترین سردار در تاریخ افغانستان

گزارشگر:صالح‌محمد ريگستاني - ۱۹ سنبله ۱۳۹۲

بخش دوم و پایانی

آن‌ها را به دفتر آوردم و مسعود را در جریان گذاشتم. گفت تحقیقات اولیه را خودت انجام بده، من جایی می‌روم و برمی‌گردم. با رفتن مسعود اولین کاری که من انجام دادم این بود که هر سه نفر را از هم جدا کردم تا داستان کاذبی نبافند.
قدم بعدی این بود که اولین نفر را جهت تحقیق خواستم و باید بگویم که من از اول هم از دیدن این سه نفر متعجب شده بودم، زیرا هر سه نفر بسیار جوان بودند یعنی بین بیست تا بیست‌وپنج سال داشتند. از طرف دیگر، چهره‌های‌شان بیشتر به جوانان بی‌تجربه می‌ماند تا جنایت‌کاران حرفه‌یی.
وقتی اولین نفر وارد اتاق شد، گفتم بنشین و خاموش ماندم. آثار ترس از سیمایش کاملاً هویدا بود و می‌لرزید. برای ترساندن بیشترش یک بسته چوب هم خواستم. تعجب نکنید، من قبل و بعد از این هرگز تجربه کار تحقیق و استنطاق نداشته‌ام و این اولین تجربه من بود. وقتی چوب‌ها را آوردند و کنار اتاق گذاشتند، طفلک بسیار ترسید.
بعد از آن‌که از تمام مشخصاتش آگاه شدم، پرسیدم “شما امشب قرار بود آمر صاحب را به قتل برسانید، این درست است؟” خلاف انتظار من گفت: “بلی این درست است”. منتظر نماندم و دوستان دیگرش را خواستم. وقتی وارد اتاق شدند و به چهره ایشان دیدم، ترس آن‌ها هم کم از این یکی نبود. بعد از این‌که نشستند، گفتم: “دوستِ شما راستِ خود را گفت و جانِ خود را خرید؛ اگر شما هم راست بگویید، می‌توانید امید بخشش داشته باشید. این درست است که شما امشب قصد داشتید آمر صاحب را بکشید؟” بازهم خلاف انتظار من گفتند: “بلی درست است”.
پرسیدم چه کسی به شما این برنامه را داد. گفتند: بشیر شهادت‌یار.
پرسیدم شما خودتان بشیر شهادت‌یار را دیده‌اید. گفتند نه.
گفتم پس چه‌طور می‌دانید که این دستور را بشیر شهادت‌یار داده است. گفتند یک نفر را نزد ما فرستاده بود.
گفتم نام کسی را که فرستاده بود می‌دانید. گفتند بلی و نام او را دادند(اما آن شخص در تالقان نبود).
گفتم در برابر این کار برای‌تان چه انعامی می‌داد. گفتند: پول می‌دادند(مقدارش به یادم نمانده است).
وقتی صحبت تا این‌جا رسید، دیگر نخواستم بیشتر بدانم. آن‌ها را اطمینان دادم که نگران نباشند و تا رسیدن مسعود استراحت کنند.
نیمه‌های شب بود که مسعود به دفتر آمد و نتیجه تحقیق را به او اطلاع دادم. جریان را برایش نقل کردم و گفتم جوانانی کم‌تجربه معلوم می‌شوند و انگیزهشان ظاهراً پول بوده است. مسعود گفت اگر بیدار باشند، آن‌ها را نزد من بیاور. چراغ اتاق‌شان روشن بود و معلوم بود که خواب نکرده‌اند. وقتی وارد اتاق شدم، دیدم هنوز رنگ‌های‌شان پریده به نظر می‌رسد. گفتم شما را نزد احمدشاه مسعود می‌برم، کوشش نکنید چیزی را پنهان کنید.
وقتی وارد اتاق شدند، مسعود با تبسم دست خود را پیش کرد، می‌خواستند دست مسعود را ببوسند، اما طبق عادت نگذاشت و گفت: بنشینید.
مسعود اول در مورد خودشان پرسش‌های زیادی کرد. از خانوادهشان، پدر و مادر و برادر و مکتب و دوره کودکی و نوجوانی و موضوعاتی که به زنده‌گی شخصی‌شان ارتباط می‌گرفت. سپس به پرسش‌های اصلی پرداخت.
مسعود پرسید: آیا از من به شما یا خانواده و اقارب‌تان کدام ضرری رسیده است؟
گفتند: نخیر!
گفت: پس چرا می‌خواستید مرا بکشید؟
گفتند: آمرصاحب ما را ببخش.
مسعود گفت: نگران نباشید شما را می‌بخشم.
سپس پرسید: اگر موفق می‌شدید، چه‌قدر پول برای‌تان می‌دادند؟
مقداری را گفتند که به یادم نیست، اما چیز اندکی بود، زیرا مسعود بار دیگر گفت: “با این پول یک خانه هم خریده نمی‌شود، آیا تا آخر عمرتان آن‌هم در حالت فرار می‌توانست شما را تأمین کند؟” آن‌ها خاموش ماندند و چیزی نگفتند.
مسعود گفت: “اگر موفق به کشتن من می‌شدید، آیا تا آخر عمرتان از خطر انتقام‌گیری خود را پنهان کرده می‌توانستید؟” بازهم خاموش ماندند، گویی تازه متوجه عواقبِ آن می‌شدند.
سپس مسعود به نرمی صحبت کرد و آن‌ها را متوجه اشتباه‌شان ساخت. در اخیر گفت: شما را از همین حالا بخشیدم، اما به‌خاطراحتیاط مدتی نزد ما باقی می‌مانید تا من با خانواده‌های شما صحبت کنم، بعداً شما را نزد پدر و مادرتان می‌فرستم. حال به اتاق‌تان بروید و بدون تشویش استراحت کنید.
هنگام برخاستن باز می‌خواستند به دست‌وپای مسعود بیفتند، اما او نگذاشت. بعد از آن به من گفت: فردا آن‌ها را به زندان بفرست و بگو با آن‌ها برخورد خوب کنند و تا هدایت بعدی من همان‌جا باشند. فردا آن‌ها را به زندان فرستادم که حدود سه ماه آن‌جا ماندند، سپس مسعود دستور رهایی آن‌ها را داد که رها شدند و از آن به بعد نمی‌دانم که کجا رفتند و چه کردند.
خواننده گرامی!
احمدشاه مسعود بیشتر از ده بار با خطر ترور مواجه گردید، ولی من شاهد پنج موردِ آن بودم که هر بار تروریستان را دستگیر کرد اما انتقام نگرفت و رهای‌شان ساخت. او سرباز روسی را در جنگ اسیر گرفت و به دستش سلاح داد تا از او محافظت کند. آیا شما در تاریخ قدیم و معاصر افغانستان و جهان، چنین شخصیتی را سراغ دارد؟
اگر عمر باقی بود، برای معرفی آن مرد بزرگ و آزدای‌خواه بازهم خواهم نوشت.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.