احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:سید احمد فردید/ 1 جدی 1392 - ۳۰ قوس ۱۳۹۲
متن زیر یکی از مهمترین نوشتههاست دربارۀ صـادق هدایت. اهمیت آن نه به دلیل طرح نکاتی تازه و بدیع دربارۀ هدایت (هرچند که از این جهت هم خالی از ارزش نیست)، بلکه از آنروست که توسط سید احمد فردید نوشته شده است؛ چهرهیی که اگر اندکشناختی دربارۀ او و مواضع فکری و فرهنگیاش داشته باشید، حرفهایش میتواند پاسخی باشد برای انگشتشمار چهرههایی که هدایت را یک مزدور امپریالیسم توهم کردهاند که همۀ جریانهای مشکوک و وابسته، دست به دست هم دادهاند تا برای او شهرتی کاذب رقم بزنند.
***
من اگر با صادق هدایت دمخور و همدم و همزبان هم نمیبودم و میخواستم که او را از دیدگاه فلسفی بشناسانم، میبایستی کتابی بزرگ مینوشتم.
من در زمینۀ انتـقاد ادبی و هنری و در نتیجۀ آثار هنری، به حوزهیی از حوزههای فلسفی تعلق دارم که نقد و تحلیلهای آن، با آنچه که امروزه به نام نقد و تحلیل انجام میشود، جهت اشتراکش بسیار ضعیف است، و بنابراین تعبیرات من نیز در این زمینه، بیتوضیحات مفصل نخواهد توانست برای دیگران معنی و مفهوم محصلی داشته باشد.
بر این باور هستم که صادق هدایت بر روی هم نویسندهیی بود “نیستانگار”؛ آدمی بود که مانند همۀ هنرمندان و نویسندهگان باخترزمین، حوالت تاریخیِ او چنین آمده بود که آنچه برای او اصالت داشته باشد، همان “من” و “ما”ی انسانی باشد، نه حق و حقیقت به طور مطلق. مراد من از “نیستانگاری” که خود مستلزم “خودبنیـادی” است، همین نیست انگاشتن حق و حقیقت است. کوتاه سخن آنکه هدایت پیش از هر چیز، قلندرمآب و عارفمنش بود، اما قلندرمآب و عارفمنشِ فرنگیمآب. او از دیدگاه من، یک “صوفی فرنگی” بود. با این تعبیر، هرگز نمیخواهم که او را تحقیر کرده باشم؛ چه در زمانۀ ما قلندرمآبی به مفهومی که در سدههای میانه داشت، پاک بیمعنی است و امریست تقریبا محال.
در سخن از هر کس میشود از هنرهای او چشم پوشید و تنها عیبهای او را در نگریست؛ یا عیبهایش را به یک سو نهاد و بر هنرهای او چشم گشود. من در اینجا از جنبههای شخصی و جهات غیرعادی هدایت دیده فرو میبندم و تا میتوانم سخن از جنبههای مثبت او میگویم. اما این نکته را نا گفته نمیتوانم گذارد که به باور من، یکی از ویژهگیهای پارهیی از جریانهای فکری سدۀ بیستم، “نیستانگاری” است که بهویژه اگر با “پسیکانالیز” پیوند و بستهگی پیدا کرده باشد، خالی از انحرافات زنندۀ غیرانسانی و در یک کلمه “بیآزرمی” نیست؛ و گزافهگویی نیست اگر بگویم که در کشور من هنر تا اندازهیی با بیآزرمی درآمیخته است. حالا مراد من از بیآزرمی چیست؟ این خود از نکتههای بسیار باریک و مهم فلسفی است و جای طرح آن اینجا نیست.
به گمانم که در زندهگی هدایت، داستان عشقی دریغآمیز و دردناکی نهفته بوده است. حیات شخصی صادق هدایت مانند هر نویسنده و هنرمند بزرگی، خالی از جهات غیرعادی که معمولاً به انحراف تعبیر میشود، نبود. انحرافی که ادبیات آمیخته به پسیکانالیز میتواند بر حدت آن بیفزاید؛ ولی با همۀ این احوال، هدایت نویسنده و دقیقتر بگویم: متفکر صادقی بود. برخلاف دور و بریها و حواریونش که به باور من از ریشه و بن هیچگونه پیوندی به صادق هدایت نداشتند و نمیتوانستند ژرفای اندیشههای او را دریابند و دردهای بزرگ فلسفی و جهان وارستهگی و آزادمنشی او را بفهمند؛ تنها هرزهدراییها، مسخرهگیها، دلقکبازیها، و خودنماییهای کوتهاندیشانه و بندوبستهای زیرجلکی برخی از آنان بهخوبی نشاندهندۀ مایه و پایۀ اندیشههای آنان بود.
در هنگام آشنایی و دوستی با هدایت، من دبیر بودم؛ و هم دانشپژوهی کوشا. پرورش من آخوندی نبود، اما چون جز فلسفه، رشتههای دیگر چندان چنگی به دلم نمیزد، و اشتغال به فلسفه را هم جدی گرفته بودم، از همان آغاز کار دریافتم که “تعاطی فلسفۀ جدید” بدون نگرشی در فلسفۀ اسلامی معنی نخواهد داشت. از این روی در آن زمان همراه با فلسفۀ جدید، به فلسفۀ قدیم نیز میپرداختم و در آن فرو میرفتم. در این رهگذر، هدایت از کسان انگشتشماری بود که مرا در کار خود تشویق میکرد و دم او تا بدان پایه پاکدلانه و گرم بود که در زندهگی معنوی من تأثیر بسیار نهاد.
به نزد من، هدایت یک نویسنده و هنرمند به معنی و مفهومِ معمول نبود. او پیش و بیش از هر چیز، مرد اندیشمندی بود که از ناراستی روزگار و بیمهری زمانۀ رسوایی که در آن میزیست، بیزار گردیده بود. به تعبیر “کیرکه گور” متفکری بود ”سوبژکتیو” بیآنکه شیوۀ اندیشه و تقرر ظهوری (اگزیستانس) او مانند “کیرکه گور” فراروی خدای او باشد.
هدایت هیچگاه به مارکسیسم نپیوست، و گرایش او به روس، از دلبستهگی او به مارکسیسم و کمونیسم نبود؛ از تأثیر ژرفی بود که ادبیات و روح عرفانی روسی (مانند آثار داستایوسکی) در او بخشیده بود. وانگهی، نوعی نزدیکی او با برخی از جریانات زمان، بازنمایانندۀ سرکشی و شورش خوی آزادمنش او بود که سالها در زیر فشار زورگویی و زورتویی مثل خوره روح او را خورده و فرسوده بود.
هدایت در این سرکشی و شورش نیز که من به آنارشیسم تعبیر میکنم، جدی بود و شاید بتوان گفت که شوخیهای تند و بیپروا و “زشت” و “رکیک” برمیانگیخت نیز از همین چشمه سرچشمه میگرفت. در بیشتر بهاصطلاح “دلقکبازی”های او، سوگنامۀ دردناکی نهفته بود.
هدایت درآغاز جوانی چندی از “شووینیسم” بعضی از اشخاص که مد روز شده بود، تأثیر گرفت؛ ولی به هر حال با دین اسلام از نظر اصولی کار نداشت و در این زمینه چنین میاندیشید که: درخت را از میوهاش باید شناخت؛ و با این ترازو، اوضاع و احوال کشورهای اسلامی را میسنجید. هدایت با همۀ شوخیهایش، مردی بود بسیار آدابدان و مؤدب و از همین روی با بسیارکسان که به نظر من هیچگونه پیوند و بستهگی فکری با آنان نداشت ولی آنان بعدها خود را “دوست” او خواندند و نام پاکِ او را مایۀ سودجوییهای خویش کردند، به کجدار و مریز رفتار میکرد و با همۀ شوخیها و نیشخندها و ریشخندهایش، کاری نمیکرد که دیگران از او برنجند. با اینهمه، بایستی بیفزایم که هدایت “غربزده” بود و غربزدۀ خوبی هم بود. هدایت در تظاهرات صوفیمآبانه و قلندرانه بیشتر از شیوۀ آزاد اندیشی غربی در پهنۀ ادب و هنر مایه گرفته بود.
اشاره به غربزدهگی کردم. بایستی یادآور شوم که معنایی که من از غربزدهگی میخواهم، با آنچه که در اینباره شادروان جلال آل احمد نوشته است، بسیار فرق دارد. در نظر من، غربزدهگی از لحاظ فلسفۀ تاریخ مطرح است.
صادق هدایت در عین حال، هم مردی منفرد و به اصطلاح فرانسویها originel بود و هم مردی اصیل و باز به اصطلاح فرانسویها original تا آنجا که من در ایران در زمینۀ هنر و ادب کمتر کسی را با این وصف میشناسم. غربزدهگی هدایت، آمیخته و آلوده به هوسهای پست و زبونِ مال و منال و جاه و مقام نبود.
همدمی با او را بسیار خوش میداشتم، هیچگاه همنشینی چون او نیافتم که به تعاطی و تبادل فکری جدی و بیغرضانه با او بپـردازم. رابطۀ من با صادق هدایت، با رابطۀ دیگران با او صورت دیگری داشت. من برای دیدار او به کافۀ فردوسی میرفتم و گاه روی میداد که ساعتها در مجلس هدایت در کافهها مینشستم تا بتوانم ساعتی با او خلوت کنم و خوشبختانه از این اوقاتِ خلوت با هدایت زیاد داشتم. سر میز هدایت در کافه، اگر دیگران هم نشسته بودند، من خاموشی میگزیدم و تنها گوش بودم و از شما چه پنهان؛ از دریوریها و ولگوییها و هرزهدراییها و شوخیهای رکیکِ دور و بریهای هدایت که آمیزهیی از رکاکت شرقی با پورنوگرافی غربی بود، بسیار احساس بیزاری و دلبههمزدهگی میکردم.
گفتوگوی من و هدایت بیشتر مربوط به مسایل اساسی و اصولی و به یک معنی فلسفی بود. کتابهایی به یکدیگر میدادیم و میخواندیم و آنگاه در زمینۀ متن کتاب با هم به گفتوگو میپرداختیـم. هدایت از بحثهای خشک منطقی و اقتصادی و دیالکتیکی بیاندازه بیزار بود. از این روی من آن دسته از کتابهایی را که میدانستم به خواندنش میگراید، به او میدادم و او به تعبیر خودش، آنها را “کفلمه” میکرد.
به گمانم که در زندهگی هدایت، داستان عشقی دریغآمیز و دردناکی نهفته بوده است و شاید آن عبارت بوف کور: “در زندهگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را در انزوا میخورد و میتراشد…” با این داستان پیوندی داشته باشد. اگر چنین باشد، میتوان آن را با آنچه که “کیرکهگور” به نام “خار زیر پوست” خوانده و گویا اشارهیی به راز زندهگی عشقی او است، سنجید.
من با برخی از تمایلات که هدایت گاهی بدان تظاهر میکرد، سخت مخالف بودم و حتا چند بار با هم در این زمینه به بحثهای فلسفی و روانشناسی پرداختیم و هدایت نمیدانم از چه رو، بسیار دلش میخواست که مرا به آن وادی بکشاند، اما نشد.
چنین میاندیشم که تظاهر هدایت به این حالت، یک گونه واکنش ساختهگی او بود در برابر شکست عشقی خود به زنی؛ و خودداری شاید عمدی او از زناشویی با آن زن (درست مانند کیرکهگور و دلدادهاش). حال اینکه “خودداری” از زناشویی، از ملاحظات خانوادهگی یا چیزهای دیگری سرچشمه میگرفت؛ نکتهیی است که باید روزی روشن شود.
غربزدهگی هدایت، آمیخته و آلوده به هوسهای پست و زبونِ مال و منال و جاه و مقام نبود. آنچه میدانم، صادق هدایت در برابر زنهای فرنگی واکنش خوبی داشت و با آنان زود گرم میگرفت و خودمانی میشد؛ اما در برار زنان ایرانی چنین نبود و از آنان اغلب خوشش نمیآمد.
در اینکه برخی ادعا کردهاند که هدایت را در نوشتن آثارش کمک کردهاند، بایستی بگویم برخلاف برخی از کسان که به شیوۀ قرون وسطا به عبارتپردازیهای ادیبانه و متذوقانه گراییـدهاند، هدایت در هنر و ادب، هرگز فرمالیست نبود و با phraseologie هیچگونه سازش نداشت:
قافیهاندیشـم و دلدار من / گویدم مندیش جز دیدار من
توجه هدایت بیش از همه به مفاد و مضمون بود، نه به هیبت تألیفی لفظی و ظاهر و صورت آن. معمولاً نوشتههای خود را به برخی از ادیبان فرمالیست ـ که گاه هیچگونه پیوند و بستهگی با جهان اندیشۀ او نداشتند ـ میداد و به زبان ویژۀ خویش به آنان میگفت: «بگیر بخون و عباراتش را هرجا دیدی شکسته بستهس، درست کن!»
گاهی برخی از نوشتههایش را به این حقیر هم میداد که بخوانم و از آنها یکی “زند و هومن یسن” است که من در برخی از عبارات آن دست بردم.
هدایت آدمی اجتماعی نبود. منظورم این است که sociable بود اما social نبود و این خود حسنِ او بود. رفتارش با دیگران تفاوت داشت؛ بدین معنی که رفتاری هنرمندانه داشت. منظورم این نیست که او را “فرد کامل” دانسته باشم. او هم بشری بود میان دیگران. درست مانند خود من. چنان که گفتم، روح او معنامیستیک بود ولی میستیکِ او را زمانه خراب کرده بود و به هر صورت، ادبیات خودبنیادانۀ باختر که در آن زمان جوشوخروش بیشتری داشت، در او تأثیر بخشیده بود. به کسانی چون “آرتور شنیتسلر” که پسیکانالیز در او اثر نهاده بود و هم از مایۀ عرفانی خاور بهرهمند گردیده بود.
سخنم را با این عبارت پایان میبخشم که: صادق هدایت از فرد و شخصیت نامکرر، یعنی از آدمی که دیگران معمولاً بهصفت بینظیر وصف میکنند، بهرههایی داشت که من اکنون هرچه در ذهنم میجویم، در شاگردان حوزۀ ادبی او کسی را نمییابم که اندکهمانندی با او داشته باشد. با ادای اشخاص نامکرر در آوردن که کسی شخصی نامکرر نمیشود! بلکه این ادا و اصولها به هرگونه و به هر رنگش که باشد، نوعی “قرتیبازی” است. نمونههایی از این “قرتیبازی”ها را خودتان میتوانید در برخی از کسانی که دنبال هدایت راه میافتادند و خود را به او میبستند و بعدها مدعی شدند که محرم و دوستِ او بودند، بیابید؛ همۀ آنان که ادعای موهوم دوستی با هدایت را وسیلۀ “شهرت” و “ترقی” خود ساختند. اما هدایت مثل بعضی اشخاص، نان به نرخ روز نخورد؛ مثل بعضیها تملق هر کس و ناکسی را نگفت؛ و بالاخره مثل بعضیها عکس خود را در حالی که گربهیی را در بغل گرفته است، در مجلۀ سخن چاپ نکرد.
منبع: مد و مه
Comments are closed.