احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۱۲ دلو ۱۳۹۲
بخش سوم و پایانی
نویسنده: اولین پیلر
برگردان: محسن داوری
هنگامی که افراد تنها کنجکاویشان در مورد آن چیزی باشد که به دنیای خودشان مربوط است ـ و برای خیلیها میتواند با انترنت بهدست آید ـ چه اتفاقی میافتد؟ هنگامی که آنچه خود «تجربه کردهایم» را بر تشریح و توصیف ارجحیت دهیم، چه میشود؟ آن وقت است که تماس «تن به تن» بر منطق پیشی میگیرد، پذیرفتن بدون گفتوگو جا میافتد و شکل نمادین به نفع غلیان «زندهگی» عقب رانده میشود؛ امری که وجود هر نوع دورنما را کاملاً نامفهوم و یا ناممکن میسازد. درک معنایی، توسط درک احساسی که به تنهایی مشروعیت دارد، منهدم میشود. امری که «جمعیتی محدود به احساسات» به وجود میآورد که دیگر دنیای مشترکی جز خودپرستی جمعی ندارند و دیگر معیاری جز تأثیرگذاری آنی برای قضاوت در مورد اثری هنری برایشان نمانده است.
اعتقاد به شفافیت «من» که لبریز از تصور است و باور به شفافیت احساسات، مترادف پذیرفتنِ این امر است که غرایز و وسوسهها خود را «رها» میکنند و جایگاه خود را مییابند. اما آنچه سرکوب گشته و خود را واقعیت میداند، میتواند منجر به رفتار «بربرمنشانه» گردد: دیگر مرزی بین غرایز و محیط خارج وجود ندارد، دیگر فرقی بین نیازهای مختلف بشر نیست؛ نیازهایی که تنها مختصِ خود فرد است و آنهایی که مربوط به همهگان میباشد.
بونیو گاه با اندکی لفاظی، از رازهای باطنی تمجید میکند، ادب صحنه و تمایز زیبای قدیمی بین واقعیت و توهم در سینما و تیاتر را ارج میگذارد و عمداً بر خلاف جهت جریان حرکت میکند: همچون نوعی پیشآهنگ، به برخورد شاعرانهگی دبور[نویسنده، تیوریسین و سینماگر معاصر چپ فرانسه ـ م]، انتقاد دارد و به ویژه با برخی ارزشهای «مساواتگرایی دموکراتیک» مخالف است، چرا که خود آنها، به نفی آن چیزی میپردازند که برای استقرار دموکراسی حیاتی است، یعنی نگه داشتنِ فاصله با نیروهای وحشی ناخودآگاه که بازیچۀ دسیسه میگردند.
بونیو نیز همچون ری «نگرانی آفرین» است و در دو اثر خود بر مغلطۀ خطرناک بین تودهیی شدن و دموکراتیزه شدن تأکید دارد، که به قیمت عقیمسازی مفاهیم آزادی و مساوات تمام میشود. هرچند ذکاوت آثارش باعث شعف خواننده است، اما یأسی عمیق بر او سایه میافکند: دربارۀ این تحول به سوی خودپرستی مخرب فرد، چه باید فکر کرد. آیا انسان دارای نهادی الزاماً بدطینت است، که به طور خود به خودی به سوی ارضای وسوسههای خود تمایل دارد و در مقابل مهار غرایز خودخواهانهاش منفعل است؟ این بحران «ارزشها»، بحران درونی، بحران قرارداد اجتماعی، جهت محتوم تاریخی دموکراسیهای غنی است؟ آیا الزاماً بین تحول دموکراسیها و ارزشهای لیبرالیسم اقتصادی همگرایی وجود دارد؟ واضح است که مدرنیتۀ کنونی به «فرهنگ نوین عواطف» وابسته است: از «بخش زنانه» مردان تا «مردمگرایی» مردان سیاسی و مد روز بودن هنجار مسایل انساندوستانه. البته به نظر ایلوز، احساسات مسلماً پدیدههایی روانیاند اما همچنین «شاید از آنهم بیشتر، واقعیتهایی اجتماعی و فرهنگی». نظریۀ او رابطۀ بین تحول سرمایهداری و تغییر اهمیت جایگاه احساسات و شیوۀ بیان آنها را، که رفته رفته به جوهر هویت بشر ارتقا یافتهاند، به نمایش میگذارد. نظریهیی بیسابقه که بسیار هشیارکننده است.
ایلوز اساساً به بررسی مدرنیته از منظر ایالات متحده میپردازد، اما نظرات او بر مجموعه کشورهای پیشرفته قابل انطباق است. او یادآوری میکند که چهگونه به دنبال ورود روانکاوی، «من عادی» به مثابۀ «موجودی پُر رمز و راز» شکل میگیرد که هر کس باید آن را بشناسد و شکوفا کند.
«صورات روانکاوانه» از همان سالهای ١٩٢٠ به شرکتها راه یافتند؛ یک مدیر خوب باید روانکاو خوبی نیز باشد، درگیریهای دارای ریشۀ روانشناسانه ارزیابی میشوند، «گوش دادن» به مشکلات دارای ارجحیت میشود و «اخلاق ارتباطی» به مثابۀ روح شرکت تلقی میشود. درگیریهای اجتماعی در این چارچوب، تنها سوء تفاهم میباشند. مهارتها و قابلیتهای شغلی محصولات «من» درونی محسوب میشوند. شکست یا تمایل به اعتصاب همچون اختلال روانییی ارزیابی میشود که باید درمان شود. این طرز تلقی با هدف بالا بردن بهرهوری، همراه با نهادینه شدن روانشناسی، به خارج از حیطۀ محل کار نیز راه مییابد. روابط خصوصی به ابزارهای قابل اندازهگیری تبدیل میشوند «که باهم قابل مقایسهاند و باید از لحاظ هزینه و منفعت بررسی شوند»؛ در عین حال، ذهنگرایی و احساساتگرایی ترویج میگردند، چرا که صرف بیان احساسات دارای ارزش است.
سلامت و تحقق خویشتن، از اینپس یکسان ارزیابی میشود. هر کس «من» خویش و تفاوتهای مختص خود را دارد: عواطف سرمایههای جدیدی هستند؛ هر درد و رنجی را باید شناخت، نه به مثابۀ اشتباهی اخلاقی، بلکه بخشی از هویت فردی؛ البته در عین حال میبایست به حل مشکل پرداخت: کدگذاری بیماریها بر اساس جزوۀ تشخیص آماری اختلالات روانی منتشر شده در سال ١٩۵۴، که در عین حال هم دامنۀ اختلالات شناختهشده را که توسط بیمه تحت پوشش قرار میگیرد، وسعت میبخشد و هم بازار شرکتهای دارویی را گسترس میدهد، در این راستاست. جزوه بهویژه با تعریف بیماریها، به طور غیرمستقیم فرد «عادی» را به معنای فردی «قادر به شکوفایی» تعریف میکند. «من» بیمار به این ترتیب شناسایی شده و وارد بازار میشود تا اشکال این محصول رفع گردد، البته بدون آنکه به طور روشن تعریف شده باشد که «محصول باکیفیت» چهگونه فردی است. و چنین است که سرمایهداری چهرۀ انسانی میگیرد؛ مرز بین خصوصی و دولتی فرو میریزد و ایدیولوژی لیبرالی پیروز میشود… و بازهم چنین است که آنچه به نظر وعدۀ رهایی و سعادت میآمد، به اجباری درونی، «نامرئی» و «عادی» تبدیل میگردد.
فردگرایی امروزین با تکیه بر موازین نوین برابری، آزادی، شفافیت و منطقگرایی، زندهگی عاطفییی را پذیراست که «از منطق روابط و مبادلات اقتصادی پیروی کند». اقتصاد خصوصی و اقتصاد بازار به نام ارزشهای دموکراسی، تغییر یافته، تفسیر شده و مورد استفادۀ یک نظام اقتصادی مشخص که در نظر دارد خود را مترادفِ دموکراسی قلمداد کند، با هم تلفیق میشوند.
به نظر میرسد، این «بیماریهای فرد گرایی» از تلاقی آرمانهای دموکراسی و اهدافِ یک سرمایهداری نوین ناشی میشود. اما بدون امید به بروز یک انقلاب، چهگونه میتوان آیندهیی را متصور شد که در آن شهروند منطبق با مصرفکننده نباشد؟
Comments are closed.