احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:29 ثور 1393 - ۲۸ ثور ۱۳۹۳
نویسنده: پیتر سابر
برگردان: علیرضا غفاری
برخی بر این باورند که فیزیک به پایان عمر خویش نزدیک میشود، زیرا بهزودی تمام پرسشهایش پاسخ مییابند. من تا این اندازه خوشبین نیستم. برخی ادعا میکنند فلسفه از پیش پایانپذیرفته است، زیرا پرسشهایش هرگز پاسخ نمییابند و شاید هیچگاه نباید چنین پرسشهایی طرح میشدند. اما من تا این اندازه نیز بدبین نیستم. من مثل همیشه این باور نه چندان تازه را طرح میکنم که نه کامیابیها و نه ناکامیهای ما پایان پذیرفتهاند.
پاسخ گفتن به تمام پرسشهای فیزیک، پیروزی نبوغ بشری است. اما دقیقاً به واسطۀ نبوغ انسانها، نسبت به کسب این تمامیت، اطمینان ندارم. کنار گذاشتن پرسشهای فلسفی، ترک فاجعهبار تأمل و معنا خواهد بود. اما دقیقاً بهخاطر همین گریزناپذیری پرسشهای فلسفی (یعنی اینکه صرفاً دانشگاهی نیستند، بلکه در جریان زندهگی روزمره بروز میبایند) نسبت به اینکه هرگز از چنین فقدانی رنج ببریم، مردد هستم؛ موجی از بربریت و فلسفۀ نامطلوب از بین میرود، اما پایان نهایی فلسفه تا هنگامی که نوع بشر امیدها، تعارضات، مشکلات، کنجکاوی و نبوغ خود را از دست ندهد، تحقق نخواهد یافت. در قرن بیستم، فلسفۀ غرب به دو اردوگاه عمیقاً متضاد تقسیم شد؛ یعنی فلسفۀ «تحلیلی» انگلیسیزبان و فلسفۀ اروپایی یا «قارهیی». مهم نیست که این فلسفهها تا چه حد متفاوتاند و چهگونه نوآوریهای وحدتبخش اخیر میان آنها شکل گرفته است.
یکی از دلایل اعتقاد به مرگِ فلسفه این است که شخصیتهای بزرگ هر دو اردوگاه بهرغم اشتراک اندک، در مورد مرگ فلسفه به توافق رسیدهاند. به نظر تحلیلگران انگلیسی، میتوان از طریق تحلیل زبان به وعدۀ دیرینۀ اخذ شناخت از فلسفه تحقق بخشید. یعنی آنچه الیور وندل هولمز، آن را کره گرفتن از خلأ میداند. تحلیل زبان فعالیتی بلندپروازانه نبود و نکته نیز همین است. این کار رسالتی موقتی و فروتنانه بود و امیدها را برمیانگیخت، دقیقاً به این دلیل که در سطح باقی میماند. لودویک ویتگنشتاین امیدوار بود که وضوحبخشی به زبان بیش از حل مسایل فلسفی، آنها را منحل کند و از این طریق، فلسفه را به پایان رسانـد؛ زیرا وضوحی که به دنبالش هستیم، حقیقتاً کامل است. اما این سخن صرفاً بدان معنا است که مسائل فلسفی کاملاً از بین خواهند رفت. این کشف واقعی مرا قادر میسازد که به دلخواه از فلسفهورزی دست بردارم. این کشف به فلسفه آرامش میبخشد و بدین سان، دیگر از پرسشهایی که خود آن را زیر سوال میبرند، رنج نمیبرد. (پژوهشهای فلسفی، بند ۱۳۳)
اما مرگ فلسفه به این دلیل که مسایل آن محو شدهاند، صورت نگرفته است. برعکس، با تحلیل زبان درمییابیم که اندیشه تا چه اندازه توسط زبان جهتدهی شده و رهایی از آن چهقدر دشوار است. «فلسفه نبردی است برای رهانیدن ذهن از افسون زبان» و رسالت آن «نشان دادنِ راه خروج از بطری [=بوتل] به مگس» محسوب میشود. (پژوهشهای فلسفی، بندهای ۱۰۹ و ۳۰۹) در این طرح، فلسفه پایانیافته تلقی نمیشود، مگر وقتی که همانند مورد فیزیک نبوغ بشری پیروز شود یا خودفریبی صورت گیرد؛ ما همچنان در انتظاریم.
فیلسوفان تحلیلی در مقابل شیوههای بزرگ و سنتی فلسفه که دعاوی بسیاری دارند و (به نظر ایشان) هیچ چیز در آنها ثابت نمیشود، قد علم میکنند؛ بنابراین ایشان امیدوارند با تشخیص منشای خطا یعنی افسون زبان و مهار بلندپروازیهایشان پیش روند. هدف ویتگنشتاین صرفاً رهایی از توهم نظاممند زبان بود. دیگر فیلسوفان تحلیلی (به قول جان لنگ) میخواستند سنگریزهیی روشن به تودۀ شناخت بیفزایند.
اما آنها به جای ترک یا اصلاح عمیق فلسفه، به حفظ این عنوان پرداختند و آن را در حوزههای زبانشناسی و ریاضیات به کار بردند؛ یعنی در قلمروهایی که پیشرفت امکانپذیر بود. ایشان در فلسفه بهجای پیشرفت، اختلافات و الگوهایی جدید به وجود آوردند. فیلسوفان تحلیلی میتوانند سهم در زبانشناسی و ریاضیات را فلسفه به شمار آورند. زیرا اصرار بر پیشرفت، تعریف دوبارۀ فلسفه را ایجاب میکند، دقیقاً همانطور که اصرار بر خوشبینی و خوشباشی، برخی از رؤسای جمهور جدید را به بازتعریف «رکود» واداشته است. به قول «ارنست گلنر» (در کلمات و اشیا) کشیشی که ایمانش را به دین از دست میدهد، دست از دعوت خویش برمیدارد، اما فیلسوفی که ایمانش را به فلسفه از دست میدهد، به تعریف دوبارۀ فلسفه میپردازد.
در اروپا، مارتین هایدگر فیلسوفان قرن بیستمی و غیرتحلیلی را کاملاً متقاعد کرد که فلسفه با نیچه مرده و نیچه آن را کشته است. ریچارد رورتی نظریۀ هایدگر را به صورتی امروزین درآورده و به آن جنبهیی عامهفهم بخشیده است. نیچه فلسفه را به تمامیت نرساند، تمام پرسشهایش را پاسخ نگفت یا آن را وظیفهیی محال ندانست، بلکه بیحاصلی و خودفریبی آن را آشکار کرد. نیچه نیز علیه شیوۀ اصلی فلسفۀ سنتی قیام کرد و دریافت که این شیوه بر علایقی ناشناخته و خودشناسی ضعیف مبتنی بوده است.
انتقاد نیچه از منظری دیگر با اعتراضات مارکس و بعدها فروید پیوند مییابد. ایشان همهگی فلسفه را از تظاهر به عینیت باز داشتند و از آن خواستند علایق به کار رفته در پژوهش را بشناسد و بدون دعوی حقیقت، مسوولیت به کارگیری آنها را بپذیرد. اگر به واسطۀ فلسفههای معاصر متقاعد شویم که تفکر، تماماً نوعی تحریف نظاممند واقعیت، یا همان تحریف ایدیولوژیک است، یعنی محصول نژاد، طبقه، جنسیت، زبان، خلقوخوی، فرهنگ و قرن؛ در آنصورت چارهیی جز پذیرش این باور نخواهیم داشت. تلاش جهت رهایی از این دام با جستوجوی سنتی حقیقت که فراتر از این محدودیتهای متنی است، (به زعم بسیاری) کاری احمقانه است.
اگر این انتقاد وارد باشد، اصرار بر فلسفه در حکم تکرار کهنهپرستانه، نوستالژیک و جاهلانۀ مواضع پیشین است. پذیرش این انتقاد بدون جستوجوی راهحل آن و در عین حال تداوم خودآگاهانۀ فلسفه، مصداق چیزی است که پیتر اسلوتردیچ (در نقد عقل کلبی) آگاهی نادرست روشنفکرانه مینامد. هایدگر مسیری را در فلسفۀ اخیر نشان میدهد که به واسطۀ نیچه، از آرمان سنتی عینیت به نفی آن میانجامد.
همچنین رورتی نشان میدهد چه مقدار از جنبشهای معاصر فلسفی این راه را در پیش گرفتهاند؛ اما هر دو عاقلتر از آناند که تمام فلسفه را پیجویی این مسیر بدانند یا فلسفه پس از نیچه را کاملاً همسان بینگارند. با این حال، اگر ادعای فوق بدین صورت تغییر یابد که تمام فیلسوفانِ شایسته این مسیر را در پیش خواهند گرفت، نشانۀ تکبر یا مصادره به مطلوب خواهد بود. به علاوه، هایدگر و رورتی عجولانه فرض میکنند که این راه به عدم فلسفه و نه صرفاً فلسفۀ نامطلوب، غیرسنتی یا حتا فلسفۀ انقلابی یا برانگیزاننده رهنمون خواهد شد.
به هر حال گمان نمیکنم ما به نسبیت تاریخی یا انحرافات ناشی از دستور زبان محکومیم. اما این دعاوی پستمدرن را نیز نادرست نمیدانم. من با آنها موافقم، زیرا طغیان علیه استدلالهای پریشان و دعاوی متکبرانه در بخش اعظمی از فلسفۀ سنتی را میپذیرم. اما این قضایای پستمدرن را بهسختی میپذیرم؛ زیرا آنها نه تنها اثباتناپذیر بلکه خودویرانگرند. در فلسفۀ سنتی، مشکلات طرفداری از نسبیگرایی بدون دچار شدن به تناقض، بهخوبی شناخته شده است. به عبارت سادهتر اگر بگوییم «همۀ باورها به شرایط تاریخی بستهگی دارند»، این ادعا شامل خودش هم میشود؛ اگر این عبارت نادرست باشد، بنابراین میتوان از آن چشمپوشی کرد، اما اگر درست باشد، صرفاً به زمان و مکانِ صدور خودش بستهگی دارد.
بدین سان، این عبارت یا مطلقاً نادرست یا تنها برای بخشی از مردم صحیح خواهد بود. پرسش همچنان مطرح آن است که آیا با این قیاس ذوحدین، مشکلات پیشاروی نسبیگرایی بیش از حد ساده انگاشته نمیشود؟ برای نخستین بار، افلاطون این پرسش را طرح کرد. نسبیگرایان نیز از آن پس کوشیدهاند به این پرسش پاسخ دهند. برخی این حقیقت را که ما بر سر پاسخ به پرسش مذکور به توافق نرسیدهایم، نشانی دیگر از بیثمری فلسفی میدانند. اما از نظر من، این حقیقت نشانی است از پرسشی اجتنابناپذیر. شاید مابعدالطبیعه مرده باشد، اما معرفتشناسی نمیمیرد، زیرا اعلانهای مرگش آن اندازه خام و مسألهانگیزند که توجه فلاسفه را ایجاب میکنند.
به طور خلاصه گمان میکنم هر دو فیلسوف قارهیی و تحلیلی به واسطۀ ناامیدی از آرمان شناخت عینی، مرگ فلسفه را اعلام داشتهاند و خود را به انواع متفاوتی از نسبیگرایی تاریخی و زبانی سپردهاند. اما شناخت عینی هرگز شرط تعیینکنندهیی برای فلسفه نبوده است. شناخت عینی، برنامهیی پژوهشی یا نوعی آرمان به شمار میرود، اما نه برای تمامی فلاسفه. در واقع نسبیگرایی درست به اندازۀ عینیگرایی، فلسفه است. از اینرو ناکامی برنامۀ پژوهشی عینیگرایان، دلیل خوبی برای نسبیگرایی یا اعلام مرگ فلسفه نیست. اگر چنین است، چرا فلاسفهیی صاحب نبوغ مقدمات خود را نقض میکنند و مرگ فلسفه را اعلام میدارند؟
من این تفسیر توماس ناگل را میپذیرم؛ «اگر نظریات تعین تاریخی و توهم دستوری نادرستاند، نادرست تلقی میشوند، چرا برخی فیلسوفان علاج دردهای مابعدالطبیعیشان را در این درمانها میدانستهاند. تشخیص متفاوت من آن است که بسیاری فیلسوفان از این موضوع رنج میبرند و در صورت رهایی از معضلات آن، خشنود خواهند شد. غالب افراد این امر را ناامیدکننده میپندارند، اما برخی دیگر به صعوبت آن، چنین واکنش نشان میدهند که این اقدام را نادرست و این مسایل را غیرواقعی میانگارند.» (کتاب نگرشی از هیچ کجا، ص ۱۱)
چرا من از فلسفه رانده نشدهام؟ کوتاهترین پاسخ آن است که من هرگز برنامۀ تحلیلی جهت بیداری از رویای زبان یا به دست آوردنِ شناخت فلسفی از تحلیل آن را نپذیرفتهام. به علاوه این تشخیص تحلیلی را نیز نپذیرفتهام که فلسفه بعد از نیچه، تکراری یا خودفریب است. چرا من این امور را رد کرده ام؟ تا حدودی بنا به دلایلی که از حیث فلسفی معتبر اند، به گمان من این نتیجهگیریها شتابزده هستند و تا حدی در جهل ما نسبت به تاریخ فلسفه، فقدان خلاقیت در تجسم گزینههای پیش رویمان و اندیشههای گذرای ما ریشه دارند. اما اساساً الگوهای ما برای اینکه فلسفه چیست و چه باید باشد، متفاوت است.
آنچه ناگل صعوبت فلسفه میخواند، تصور مرا از فلسفه مخدوش نمیسازد. از نظر من فلسفه به جستوجوی حقیقتی عینی و نظاممند محدود نمیشود، هر چند در گذشته غالباً این صورت را به خود گرفته است. بنابراین وقتی این جستوجو به گونهیی تردیدآمیز ناموفق از آب درمیآید، از فلسفه دلآزرده نمیشوم. من در نگرش خود به فلسفه برای هیچ خواست، فرض یا برنامۀ پژوهشی، تقدس قایل نیستم. مهم نیست که یکی از این بناها یا تمامی آنها فرو ریزند، در واقع ناکامی آنها، به وسیلۀ خود فلسفه کشف خواهد شد. فلسفه بر اساس این کشف پیش خواهد رفت و بر پیامدهای آن غلبه خواهد کرد.
من انسانی شکاک هستم که نسبت به پایان فلسفه نگرانی ندارم. بنابراین از ناتوانی فلسفه در رسیدن به توافق یا به دست دادن پاسخهای علمی به پرسشهای فلسفی هراسی ندارم، همچنین این پیشبینی که برخی خطاها ناگزیر رخ خواهند داد، موجب دلنگرانی من نیست، یا اگر باشد، آن را مانعی بر سر راه فلسفه نمیدانم. نکتۀ طنزآمیز آن است که من به عنوان یک شکاک، بسیار بیش از افراد غیرشکاکی که بیهودهگی فلسفه را تشخیص دادهاند، خوشبین هستم؛ حتا اگر فلسفه هیچ علمی تولید نکند و نتواند از دامهای فریب رهایی یابد و بهخصوص در همین شرایط خاص فلسفه کارهای بیشتری در پیش خواهد داشت. بنا به قول برتراند راسل (در مقالات مردمناپسند؛ «تحقیر فلسفه اگر به قدری بسط یابد که نظاممند شود خود، نوعی فلسفه خواهد بود.»
زیرا فلسفه دوستداری حکمت و نه در اختیار داشتن آن و پاسخی متقابل و مشروح به شرایط ماست. اگر شرایط ما، شبکهیی درهمتنیده از دشواریها، تناقضات، راه حلهای موقتی و امیدواریها باشد، یا اگر امید چندانی به عینیت نظاممند در کار نباشد، آنگاه تنها نوعی سست از فلسفه به مرگ دچار خواهد شد؛ یعنی فلسفهیی خوشبینانه یا نوعی از فلسفه که نافی این حوزه است.
بدینسان، فلسفه دستکم به دو معنا زنده است؛ اولاً، فلسفه در مقام دوستداری خرد یا واکنشی به شرایط ما، نیازمند عینیت نیست و در موجودات متفکر نخواهد مرد. ثانیاً، فلسفه در قبال آثار کلاسیک این حوزه، وظایف بسیاری در پیش دارد. به عنوان مثال، باید تعیین کند که آیا نسبیگرایی متناقض نیست. فلسفه به هیچیک از این معانی با معضلات پیشارویش تحلیل نخواهد رفت، بلکه بر عکس از آنها تغذیه خواهد کرد.
مرگ فلسفه حتا نزد حامیانش نیز شعاری مبالغهآمیز است. من این شعار را به واسطۀ نادیده انگاشتن معضلاتی که در نسبیگرایی تلویحی فلسفه وجود دارد، خام میدانم.
اما بخش اعظمی از فلسفۀ سنتی نیز که این شعار در واکنش به آن صادر میشود، بسیار خام است. بدین معنا اگرچه جریان مرگ فلسفه این نکته را نادیده میانگارد، اما خود دلیلی درونی برای تغییر جهت فلسفه و نشانی از اعتبار و زمینهیی برای امیدواری است؛ بنابراین جریان مرگ فلسفه به گونهیی طنزآمیز، نشانی روشن از زندهگی و حرکت به شمار میرود. چه چیزی برای جریان مذکور بدتر از این میتواند باشد؟ فقط یک چیز، یعنی این فکر؛ فلسفۀ بزرگ آن اندازه که میاندیشیدهاند، خام نبوده است. من به این سخن نیز معتقدم.
اما شاید فلسفه به واسطۀ دلنگرانی از مشکلات موجود در آن پایان یابد. اگر در فلسفه پرسش از مرگ این حوزه طرح شود، آیا نمیتوان گفت که فلسفه چندان هم زنده نیست؟ من چنین پاسخ خواهم داد؛ اگر این خودشیفتهگی نسبت به رشته (فلسفه) رایج یا اجتنابناپذیر باشد، فلسفه شایستۀ توجه ما نخواهد بود، در این صورت برای همۀ ما بهتر است که پیجوی پول بیشتری باشیم.
Comments are closed.