گزارشگر:15 دلو 1392 - ۱۴ دلو ۱۳۹۲
در مراسم تشییعِ پیکر روانشاد «اخگر» نبودم؛ برایش درود فراوان فرستادم، کارِ دیگری که ساخته نبود و ساخته نیست. شب هفتمِ بدرودش خوابی دیدم:
سرم را در پای تابوت اخگر گذاشتهام و میگریم. صدای استاد باختری که در میان انبوه مردم و در چند قدمی قرار دارد، اینگونه به گوشم میآید: «اخگر، آخرین جام را همینگونه باید سر میکشید!»
گریهام بیشتر میشود تا اینکه بیـدار میشوم. وقتی چشم گشودم، رخسارم از اشک تر شده بود. پس از لحظاتی صدای «الله اکبر» بلند شد و این «جام فرجام» پیآوردِ همان خواب است.
نثارِ استادِ همیشه در یاد و اخگرِ روانشاد باد!
آری، استاد!
چنین که سر کشیدهایم و سرکشیم
این زهرِ تهنشین،
میکشد همه را،
ترا، مرا
×××
رعد فریاد،
از این آسمان پژواکی برنمیدارد
چرا که زمین از جاذبۀ مهر خالیست
کجا میکشند این آتش مقدس را
از زمین سوختۀ زردشت
به کدامین دریا می افگنند این آتش مقدس را
نپرس؛
این یارِ افتاده در چاه روزگار کیست، کجاییست؟
بگذار سر بگذارم بر سر این جنازۀ آزادی!
××××
آری، استاد!
نیرنگِ بههنگام چنین است
در این مهمانسرای
فرهنگ انتقام چنین است
که مرد را،
دلیر و دلبستۀ نبرد را
زود از در میکشد «این عجوزه»
×××
آری، استاد!
بگذار سر بگذارم بر پای این جنازه
یار را بگریم
باغ خشکِ انتظار را بگریم
آری، استاد!
اینگونه تلخ تلخ باید سر کشید
پیمانۀ کارخانۀ ایام را
جامِ فرجام را
رهبین
کابل، ۱۲ دلو ۱۳۹۲
Comments are closed.