گزارشگر:سیاوش جمادی/ 22 دلو 1392 - ۲۱ دلو ۱۳۹۲
موضوع این گفتار، کافکا و دین است. از کافکا داستان، نوشته و نامههای بسیاری باقی مانده است. جهان او تا حدودی دسترسناپذیر و از طرفی هم دسترسپذیر است. دین هم مفهومی وسیع و کلی است. اگر قبلاً بر سرِ این دو به توافق نرسیده باشیم، نمیتوانیم به دنبال رابطهیی بین این دو در آثار کافکا برویم.
کافکا در دهههای اول قرن بیستم در امپراتوری اتریش مجارستان و میان اجتماعی از یهودیان به نام یهودیان اروپایی میزیست. آنان غالباً آلمانیزبان بوده و حتا در خانه هم عِبری سخن نمیگفتند. آنان خود را روشنفکر مینامیدند. کافکا نمیتوانست از علایقی مثل تیاتر خاص یهودیان به نام تیاتر ئیدیش یا زمزمهها و آرمانهایی که به نام صهیونیسم مطرح میشد و یا دوست نزدیکش به نام «ماکس برود» که علایق صهیونیستی داشت، مبرا باشد.
به بیان دیگر، او نمیتوانست از جذبه این محافل بگریزد. اما کافکا در نهایت در آثار هنری و داستانیاش به هیچ یک از مسایلی که در فرقههای عرفانی یهودی از جمله فرقه کاباله یا حسیدی یا صهیونیستها، یا فرقه عرفانگرای رودولف اشتاینر بود، نمیپردازد.
اگر به دفترچه روزانه کافکا یا به کتابی با عنوان «گفتوگو با فرانتس کافکا» رجوع کنید، متوجه میشوید کافکار چهقدر در قبال زمزمههایی که صحبت از رستگاری و نجات و امید بستن به عوالم رهایی و غیرهیی که اساس بسیاری از ادیان است، ساکت است.
او نه ملحد است و نه کافر؛ بلکه میگوید:
«من در میلههای آهنی و ذهنیتِ خود محصورم. من نه میتوانم متشرع و نه متعارف باشم .»
او اساساً نسبت به این زمزمهها، بدبین و در آنها نوعی خودفریبی میبیند.
حال مساله ارتباط کافکا و دین از کجا به وجود آمده است؟ چه انگیزهیی در تفسیرهای متعدد از کافکا وجود دارد که تفسیرهایِ دینی از او جایگاه خاصی را اشغال کرده است؟
کمتر نویسندهیی را میتوان یافت که به اندازه کافکا تفسیرپذیر باشد. نوشتههای او بر اساس نظر یکی از معروفترین مفسران او یعنی «والتر بنیامین»، تجدید فُرم اسطوره و تمثیل در ادبیات جدید است. به نظر میآید این بنا به ضرورتی انجام شده است. اول اینکه چرا ادبیات کافکا شکل تمثیل و اسطوره یا به نوعی زبان خاص دینی دارد؟
همان طور که میدانید، والتر بنیامین منقّد بسیار دقیق و ژرفکاوی است که متأسفانه در حوادث سالهای ۱۹۴۰ یعنی اوایل دهه ۴۰ قرن بیستم درسن ۴۰ سالهگی در حال گریز از فرانسه در کوههای پیرینه به طرز مرموزی میمیرد.
طبق گزارشهای هانا آرنت که از نزدیکان بنیامین بود، او خودکشی میکند تا به دست نازیها که فرانسه را اشغال کرده بودند، نیفتد.
والتر بنیامین در نقدی درباره آثار فرانس کافکا در کتاب «نشانهیی به رهایی» به نکتهیی درباره هوای آثار کافکا اشاره کرده، میگوید:
«هوای آثار کافکا نوعی هوای روستایی است و این هوایی است که آثار همه بنیانگذاران ادیان در آن شکل گرفته است.»
بیشتر تفاسیر دینی درباره آثار کافکا، برونمتنی اند. من منکر تفسیر برونمتنی نیستم؛ ولی معتقدم برای دستیابی به جهان کافکا نباید از هیچ چیزِ او گذشت، از یادداشتهای پراکنده و خصوصی تا نامههایی که قصد نابودیاش را داشت و توسط دوستانش مثل «ماکس برود» نجات یافت. من معتقدم تفسیر برونمتنی باید خود را با شخصیت نویسنده به گونهیی پیوند دهد.
وقتی یادداشتهای روزانه او را بررسی میکنید، در واقع افکار او پیش چشم شماست. هرچند «موریس بلانشو» میگوید به اینها اعتماد نکنید. او نکته جالبی در مورد کافکا بهخصوص در رابطه او با زنها بیان میکند. او میگوید:
«کافکا با دیگری همواره دگر بود. کافکا هرگز شخصیت حقیقی خود را حتا به «ملینا» که بسیاری معتقدند او تنها زنی بود که کافکا با تمام وجود، حضور خود را در برابر او عریان کرد و به او اعتقاد داشت، به ملاحظه شخص مقابلش، کاملاً عیان نکرد».
«سوزان سانتاگ» با تفسیرهای ولنگ و باز درباره کافکا مخالف است. سانتاگ تفسیرهای درباره کافکا را در مقاله معروف «علیه تفسیر» به سه لشکر تقسیم میکند:
«تفسیرهای اجتماعی» درباره آثار کافکا غالباً مدعی اند در آثار او از قدرت و بوروکراسی و دیوانسالاری خشک و آهنین صحبت میشود که در زمانه ما در دوران مدرن در تمامی نسوج و روابط انسانی حاکم است.
«تفسیرهای روانکاوانه» آثار کافکا که به قول سانتاگ لشکر دیگری را تشکیل می دهند، غالباً به رابطه کافکا با پدرش تأکید میکنند و مسایلی چون عقده ادیپ را پیش میکشند.
«تفسیرهای متافیزیکی» یا مابعدالطبیعی که امروز مورد بحث من است، لشکر دیگری از این تفاسیر را تشکیل میدهند. سوزان سانتاگ میپرسد با این انبوه تفسیرها چه باید کرد؟
کافکا و دین؛ امکان یا امتناع؟
این مشکل واقعاً به تفسیرپذیری کافکا برمیگردد. کافکا شخصیتی بسیار تفسیرپذیر دارد.
یکی از مفسران کافکا که بسیار دقیق آثار او را تفسیر کرده، «موریس بلانشو» است. او معتقد است ویژهگی آثار کافکا اساساً بازنمودی است از ویژهگی شخصیت کافکا.
این ویژهگیها گاه عیان و گاه نهاناند. اما مسأله صرفاً نوعی بیان حدیثِ نفس و بازگو کردنِ ویژهگیهای شخصی نیست. کافکا از اصطکاک ویژهگیهای شخصیاش با مقررات و به طور کلی قدرت صحبت میکند.
به عقیده بلانشو جوهره آثار کافکا، اصطکاکی بین شخصیت و خود بودن است با نیروهای بیرونی که مانع خود بودن اند. بلانشو بر آن است که کیرکه گور به گونهیی تکلیف خود را با این مسأله روشن کرده بود. زیرا ویژهگیها را به درون و باطن خود سوق میداد. اما کافکا نمیتواند به درون خود عقبنشینی کند؛ چون در آن صورت دچار خودفریبی وحشتناکی میشود که حاصل آن نوعی شرمساری است که در واپسین جمله «محاکمه» نمود پیدا میکند. یعنی حتا بعد از اینکه «جوزف کا» در واپسین صحنه محاکمه به وسیله دژخیمان کشته میشود، آن شرمساری هنوز به قوت خود باقی است.
این صحنه جای تأمل دارد. بلانشو این شرمساری را اصطکاک وجود حقیقی قهرمان با دنیای بیرون میداند.
اما تفسیر «ماکس برود» از جمله دوستان نزدیک کافکا هم قابل توجه است. ماکس برودِ یهودی، معتقد به یهودیت و صهیونیست است. او در دانشگاه تل آویو کرسی استادی دارد. او همانقدر که با کافکا دوست صمیمی بود، به قول بعضی از مفسران، از کافکا دور بود. تا جایی که کافکا در یادداشتهای شخصی خود تصریح میکند که او و ماکس برود به دو دنیای کاملاً متفاوت تعلق دارند.
از جمله شواهد این افتراق این است که ماکس برود و کافکا هرگز نمیتوانند اثری مشترک بنویسند. گرچه در این زمینه تلاش میکنند و رمان نیمهتمامی هم به نام «ریچارد و ساموئل» از این همکاری ناتمام باقی مانده است.
علت هم اختلاف شدید این دو از نظر سبک، دیدگاه و جهانبینی بود. ماکس برود اصرار زیادی دارد از آثار کافکا تفسیری متافیزیکی و مابعدالطبیعی استخراج کند. یکی از دلایل او و مفسران دینیِ دیگری از جمله مارتین بوبر و «برنارد رانگ» رمان «قصر» کافکا و فروبستهگی قصر نسبت به قهرمان داستان است. در رمان قصر مساکها بهشدت فعال اند، ولی متولیان و زعمای قصر بهشدت مردمگریز، کثیف، آلوده، پنهان و منفعل و بیخاصیتاند. نمیشود به هیچ چیز آنها اعتنا کرد. بسیاری از خصوصیات رمان قصر، بازگفتی است از الوهیتی که در فرقههای عرفان یهودی مجسم میشود.
به عنوان مثال در یکی از فرقههای عرفانی یهودیت یعنی کاباله، تصویری خاص از جهان الوهیت و ساحت «یَهُوَه» عرضه میشود. به این معنی که اگر تمام جهان خودشان را در برابر ساحت مقدس و با شکوه «یَهُوَه» چاک چاک کنند، او به انسان هیچ اعتنایی ندارد. ساحتی دور از دسترس است و هرگز همچون مسیحیت که ملکوت الهی درون شماست یا اسلام که خدا از شاهرگ گردن به انسان نزدیکتر است، وجود ندارد.
نسبت منشای الهی با عالم انسانی، نسبتی ذیمراتب است. شبیه پرتو نوری است که شعاعهای مختلفش در مراتب مختلف بازتابیده میشود. از مافوق به مادون طی یک سلسلهمراتب تا به مادونترین مرحلهاش یعنی انسان و طبیعت میرسد. بشر با منشای اصلی هرگز رابطه پیدا نمیکند.
این مراتب مختلف، نامهرسان و پیکهایی دارند که در آثار کافکا مثل «قیام امپراتوری» و «دهکده بعدی» پیکها نقش عمدهیی بازی میکنند.
بنابراین مفسران او معتقدند تصویری که در قصر مشاهده میشود، تصویری است از جهان نوافلاطونی عرضه شده در برخی از مکاتب عرفانی یهود.
والتر بنیامین در عین اینکه با ماکس برود مخالفت میکند، اما خود هم در آثار کافکا صبغههای دینی و مذهبی میجوید. بنیامین چند داستان از تلمود نقل میکند که شباهت بسیار زیادی با ماجرای رخ داده در رمان «قصر» دارند.
از جمله داستان تلمودی شاهزاده خانم تبعیدی است. قهرمان این داستان به شهری تبعید شده که نه او و نه مردم آن شهر زبان همدیگر را نمیفهمند.
او همواره منتظر پیامی رهگشا و به قول حافظ، پیک فرخ پی است که آمده و فروبستهگی در قصر را بگشاید. کسی که در داستان تلمودی باید ظاهر شود، مسیح تلمودی است. شاهزاده خانم، روح و آن دهکده، جسم و طبیعت است.
والتر بنیامین این مسأله را از دیگران نقل میکند.
ولی تطابق عجیبی بین این داستان تلمودی با ماجرایی که در رمان قصر اتفاق میافتد، وجود دارد.
همانطور که قبلاً گفتم، مساکها فعالترین شخص همه آثار کافکا هستند؛ شخصیتی که انفعال دستیابی و دستیازی و چنگ زدن به ساحت دوردستی که در آغاز رمان قصر در پشت ابر و برفها پنهان بود، آغاز میکند. در مراتب مختلفی که در عرفان کاباله بین مبدای اعلا تا مادون توصیف میشود، مراتب مادونی و پایینی بسیار کثیفاند. بیشتر شبیه صحنههایی اند که در آثار کافکا مثل صحنههای مربوط به زنان دیده میشود.
داستانهای زیادی در تلمود و آثار مذهبی وجود دارد تا این شباهت را تداعی کنند که کافکا قصد دارد در قصر، بازگفتی از عرفان یهودی به نمایش گذارد.
Comments are closed.