احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:عليرضا ذيحق/ 29 دلو 1392 - ۲۸ دلو ۱۳۹۲
معمای نیمایوشیج که به توصیف استعاری جلال آل احمد «چشم ما بود» را در چه باید جست؟ آیا به نوآوریهایش باید بالید و اینکه از سال ۱۳۱۸ خورشیدی، شروع به بنیان کاخی نهاد که با برهم ریختن و شکستنِ اوزان عروضی در شعر فارسی آغاز کرد، و یا اینکه به رازی پوشیده در قلب و روحِ او باید نقب زد؟
آیا اسراری هست که هنوز ناگفته باقی مانده و این روح بزرگ را چنین بیمرگ و جاودانه در سیلان زمان جاری ساخته است؟ بیشک که سرّ و رازی است و این معما، با تعهد و ادراکِ او از شعر و انسانیت گرهی سخت خورده است. نیما در جایی میگوید: «من به همۀ چیزهای قدیمی علاقه دارم، مگر به سبک شعر قدیم و طرز تفکر قدیمی.» اینجاست که تجلی سخن جلال آل احمد در اینکه پیرمرد چشم ما بود را بهزیبایی میشود درک کرد و سراغ روحی رفت که همیشه مهیای درد بود و با همۀ مردمی بودن و معتقد به اصل تعهد در شعر و هنر، به انزوا و دوری از مردم پناه برده بود:
«… مرا با کسی آشنایی نده. حوصلۀ صحبت کردن با آنها را ندارم. آنوقت از من دلتنگ خواهند شد، یا چیزهایی خواهند شنید که به من خواهند گفت دیوانه. بگذار حالا که به تنهایی عاقل به نظر میرسم، به حال خود باقی باشم. از آنها نیستند که چیزی مینویسم و شهرت کسب میکنند. عالم دیگری مرا به طرف خود می کشد … از عجایب زندهگی من شاید یکی این باشد که هنوز اسامی روزنامههای این شهر را نمیدانم و هیچ نمیدانم کهها چیز مینویسند. اینها جزییات است و نوشتهجات من تمام راجع به دنیا، انسان و سرنوشت او است. … عوارض موهوم زمان در من اقتداری ندارد. چه میتوان کرد؟ بعضیها مثل من میشوند. چهقدر خوش است انزوا و دوری از مردم!»
نیما اما با خیال و فکر خود و اینکه روح آدمی بهترین مربی اوست، در مقابل یک شکوفه میایستد و میگوید:
«چرا من مثل این شکوفه نمیخندم؟ برای اینکه بادهایی که میتوانند به من روح بدهند، بهاری که باید مرا بخنداند، هنوز خیلی از من دور است.»
اینجاست که «منِ نیما»، میشود «منِ نوعی» و خلقی بیدار و فردا و فریادی که با عظمتی از حس و معرفت، در آثار وی تموج مییابند:
«باید برای احتیاجات ملتی که اکنون زندهاند چیز بنویسیم. من از وقتی که دانستم چه باید بکنم و نسبت به این مردم چه وظیفهیی دارم، روز به روز از وجود من کاسته میشود… بعضی اشخاص خلق شدهاند برای دورۀ دیگر !»
این پیشگامی نیما در خلاقیت و نگاه، و خامی خواص و تعصب زمان در درک زبان او، سرفرازی نیمایی را رقم میزد که او را بیشتر از پیش شاعرترش میکرد:
«مستحق این هستم که به من بگویی شاعر. یعنی چشمی که برای گریه مهیاست. قلبی که برای سوختن خلقت یافته است. من تا آخرین قطرۀ خون برای دفاع از حقوق انسان زاده شدهام. فردا است که در زیر بار غبار گلوله، فریاد های مرا خواهند دید و فریاد از خواب کنندهگان اجتماع … جسد مرا در میان کشتهگان راه حق خواهند دید …»
نیما اینچنین بود و چشم بینای ما و فردا بود:
«فقط امیدواری من به شما جوانهاست والّا هرگز کسی نمیدید با کاغذ و قلم سروکاری داشته باشم. این برای شما است که چیز مینویسم و در آتیه آنها را خواهید خواند.»
نیما یوشیج که دنیا را خانۀ خود میدانست، به قول خود میتوانست از اشک خود برای رنجورهای عالم دریا درست کند، جدا از اوزان و قالبهایی که آنها را آرام ـ آرام از اریکۀ قدرت مطلق به زیر میکشید، در توضیح شعری که باید مبنا قرار میگرفت، چنین مینویسد:
«شعر نه لفظ است نه توازن الفاظ است و نه قافیه. فکر کن … شعر وصف آرزوها و آمال درونی است … اگر از این ساعت بدانم که شعر و ادبیات من مفید به حال جمعیت نیست و فقط لفاظی محسوب میشود، آن را ترک گفته برای خودنمایی داخل بازیگران یک بازیگرخانه شده و به جستوخیز مشغول میشوم. باید منزه شد و قطع علاقه کرد تا به چیزهای منزه و قابل علاقه رسید. چون که من شاعرم، از نیست هست به وجود میآورم و برای من هوای آزاد بهتر از عمارتهای عالی است.»
معمای نیما و آن حقیقت کتمان، آیا چیزی جز شاعر بودن و هنرمند ماندن در شبیخون سنت و شبه هنر، چیزی فراتر نیز میتواند باشد؟ بیشک که او انسان شریفی بود و خیالی ژرف داشت و به هرچه غیرانسانی بود، به دیدۀ نفرت مینگریست و اینهمه عصیان و فهم، هرگز چیز کمی نیست:
«فقط ضعف را باید رعایت کرد. رعایت متجاوز، حد بیعرضهگی است. این رکن مباحث اخلاقی و اجتماعی من است. بیشتر میل دارم یک مربی روحانی باشم تا یک مرد مکار و متزلزلالفکر… هر وقت میخواهم مطلب تازهیی را بفهمم چیز مینویسم. هاتف درونی به من درس میدهد. یک هیأت خیالی شدهام. فکر و خیال از سرو روی من بالا میدوند… به هیچ چیز اینقدر شوق ندارم مگر به نوشتن.»
اما نیمای شاعر و معمای ماندهگاریاش، جز اصل تعهد اجتماعی و تصاویر استعارهیی و سمبولیک شعرش و ساختارشکنیاش در شیوۀ شعری قدما، گریز او از ناگزیریهای ایدیولوژیک نیز جانمایهیی به شعر او میدهد که آثار او را در فراسوهای زمان و مکان، به سرود و نبضی از سروش و فلسفۀ انسانی بدل میکند:
«سرعتی که انسان به طرف فنای خود دارد، بیشتر از هر سرعتی است که در کارهای دیگرِ او مشاهده میشود … روزی نیست که در شکنجه و عذاب افکارِ خود نباشم. در جریان سریع یک رودخانۀ طغیانی، چهقدر بد است پروبال شکسته بودن.»*
——————-
* نقل قولها از کتابهای «دنیا خانۀ من است» و «کشتی و طوفان»، از مجموعه نامههای نیما یوشیج به همت سیروس طاهباز.
Comments are closed.