احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





نگاهی گذرا به «سه خواهر چخوف»

گزارشگر:زهره روحی / 30 دلو 1392 - ۲۹ دلو ۱۳۹۲

بخش نخست

mandegar-3در نمایش‌نامۀ «سه خواهر»، آن‌چه چخوف پیش روی مخاطب می‌گذارد، آرمان رهاییِ نسل جوان و روشن‌فکر روسیۀ پیش از انقلاب است: به جان آمده از پوسیده‌گی و ابتذال فرهنگیِ روسیۀ تزاری. ماجرای داستان، مانند اکثر کارهای چخوف در یکی از شهرستان‌های روسیه می‌گذرد. و مسلماً با همان ویژه‌گی عام در داستان‌های چخوف: شهری کوچک و خواب آلوده با ساکنانی که در شیوۀ زیستِ گیاهی ـ حیوانیِ خویش یا معنای «آرزو داشتن» و «ساختن» را از یاد برده‌اند و یا آن را بدون هرگونه کوششی، فقط «طلب» می‌کنند.
آن‌چه سبب نمود و برجسته‌گیِ این فرهنگ مبتذل و پوسیده می‌شود، صدای معترض و تا حد زیادی، کم‌رمق و یا شکننده‌یی است که از یکی دو شخصیت نمایش‌نامه، به گوش مخاطب می‌رسد. اما احتمالاً از آن‌جا که روح روشن‌گریِ محلی ـ فرهنگیِ زمانۀ چخوف کم‌جان و کم‌بنیه است، تصویری که این روشن‌فکران در نمایش‌نامه‌ها از خود ارایه می‌دهند، از دید امروز، چندان به اصطلاح «روشن‌گر» به نظر نمی‌آید. زیرا هنوز خود، به واقع درک تجربیِ چندانی از ماهیت فرهنگیِ آن چیزی که می‌باید جایگزین این پوسیده‌گی شود ندارند؛ تا جایی که در گفتارشان اغراقی رومانتیک و در کردارشان نوعی بی‌قراری التهاب‌آمیز به چشم می‌خورد.
این‌ها گفته شد تا هنگام خواندن آثاری از این دست، متوجه این مهم باشیم که تواناییِ درک و لذت از متون ادبیِ کلاسیک، تنها زمانی حاصل می‌شود که خود را به موقعیت‌های تاریخی و فهمیِ آن‌ها برسانیم: این‌که به معنای واقعی «مسایل» آنان را «بفهمیم». اما نه با توقعات ادراکی امروز خود، بل با تواناییِ ادراک امروزیِ خود در نزدیک شدن به محدودیت‌های فکری و تجربی آن دوران. به عبارتی، به فهم محدودیت‌های رشد اجتماعی «آنان».
باری، چخوف در مقام روشن‌فکر زمانۀ خود در نمایش‌نامۀ «سه خواهر»، فرصتی دیگر می‌یابد تا نفرتِ خود را از فرهنگِ ساکن و بی‌رمقِ روسیۀ تزاری به بیان درآورد. منتها این‌بار آن را از نگاه خانواده‌یی بیان می‌کند که خود اهل این شهر نیستند. آن‌ها خیلی پیشتر، در زمان نوجوانیِ دختران خانواده، به دلیل انتقال شغلی پدر به این شهر آمده‌اند. از مرگ مادر سال‌ها می‌گذرد و چخوف داستان را از زمانی آغاز می‌کند که یک سال از مرگ پدر خانواده گذشته است. تنها پسر خانواده، به نام آندری، یک‌سال پس از مرگ پدر، با زنی از اهالی همان شهرستان کوچک ازدواج می‌کند. زنی که از جنس آرزوهای بزرگ خانواده خصوصاً سه‌ خواهر نیست. از نظر خواهران، سرشت فرومایۀ ناتاشا (همسر آندری)، چنان نازل و فرومایه است که حتا ارزشی برای گفت‌وگو درباره‌اش نمی‌یابند؛ اما نه به این دلیل که وی به برادر آنان وفادار نیست که ماشا (یکی از خواهران) خود نیز، دل در گروی مردی دیگر دارد؛ بل از این‌رو که ناتاشا با روحیه کاسب‌کارانۀ خود در جست‌وجوی لذت‌های سبک‌سرانۀ زنده‌گی است. چخوف، محور ارتباط وی با دیگران و به‌خصوص با خواهران خانواده را بر اساس «گرفتن» و «انباشتِ» مال و اموالِ آنان نشان می‌دهد. و این در حالی است که چخوف سعی دارد تا با برجسته کردنِ ابتذال فکری کولیگین (شوهر ماشا)، در برابر فرهیخته‌گی فکری ورشینین (دلداده ماشا)، خطی قاطع بین بی‌وفایی دو زن بکشد.
شاید بتوان گفت که نمایش‌نامه سه خواهر، لایه‌های گوناگونی دارد که یکی از آن‌ها که از قضا اساسی هم هست، جنبه‌یی زن‌محور دارد. و ناگفته نماند که این القاء صرفاً از جایگاهی مردمحور صورت گرفته است. چرا که در هر دو روی این سکه، تحمیل تصنعی به اصطلاح «زنانه»، به زنان نمایش‌نامه به چشم می‌خورد. به بیانی، چه در فرهیخته‌گیِ آدم‌های این شهرستانِ ملال‌آور و چه در حیله‌گری‌های سبک‌سرانۀ آن‌ها، همان اداهای نمایشی و جلوه‌فروشیِ به اصطلاح «زنانه»‌یی دیده می‌شود که همواره از سوی خوانشی مردسالار، تألیف و تنظیم شده است. باری، با مرگ پدر، به عنوان تنها دلیل ماندگاری حضور خانواده در شهر و نیز بی‌لیاقتی آندری (تنها مرد خانواده و در مقام جانشینِ حاکمیت مردسالار خانواده) که برای پنهان ساختنِ شکست زناشویی‌اش، به قمار و باخت اموال خانواده روی ‌آورده است، دلتنگی و ملال از شهر و آدم‌هایش بیش از پیش خواهران را در بر می‌گیرد. اما با این وجود، هیچ‌یک شهامت کندن و رفتن از این شهر و ساکنینش را ندارد.
اما هنر چخوف در این است که طنز تلخ نمایش‌نامۀ خود را به وضعیت کرخت و کاهلی‌ِ (به تعبیرِ خود وی) شهرستانی، درهم می‌آمیزد و بدین ترتیب، با برجسته ساختنِ سستیِ اشراف‌منشانه شخصیت‌های این خانواده مسکویی، داستان خود را پیش می‌برد. و در نتیجه، ما را ناظر به ابتذال فرهنگیِ به قول خودش زنده‌گی شهرستانی از یک‌سو و رنج ناشی از آگاهی آن، از سویی دیگر می‌کند. بنابراین طی فرایندی تدریجی، شاهد شکل‌گیریِ خطوطی موازی و همسان از یک‌سو بین احساس پیری و ناتوانی این خانواده، و از سوی دیگر جلوه اسطوره‌یی یافتن شهر «مسکو» می‌شویم. یعنی همان شهرِ به اصطلاح «متمدن و با فرهنگ»ی که خانواده از آن آمده و در آرزو و رویاهای فرزندان، بازگشت به آن آرزو می‌شود. به عبارتی، از همان لحظه‌یی که روحیه شکست و سرخورده‌گی به این خانواده روی می‌آورد، «مسکو» که در ایام جوانیِ فرزندان و خصوصاً خواهران، صرفاً به منزله شهر زادگاه به شمار می‌‌آمد، به‌تدریج به صورت شهری آرمانی بدل می‌شود. تا جایی که از جایگاه ناتوان و درماندۀ این خانوادۀ درهم پاشیده در حال سقوط، خصوصاً ایرنا (کوچک‌ترین خواهر)، مسکو مبدل به شهری‌ می‌شود که صرف حضور در آن، می تواند او را به رستگاری رساند و روح وی را از پوچی و جهالتِ زنده‌گی در شهرستان آزاد سازد.
احتمالاً یکی از زیباترین موقعیت‌های روشن‌فکریِ «حسرت» برای زنده‌گی و گذشتۀ ازدست‌رفته را چخوف در نمایش‌نامۀ سه خواهر ترسیم کرده است. حسرتی که به نظر می‌رسد روشن‌فکرِ زمانۀ چخوف را تمامِ عمر گرفتار خود کرده است. اما آیا این صدای چخوف نیست که از زبان ورشینین، تلاش می‌کند تا برای شکست طلسم زمانۀ خویش، آگاهی را وارد این دور باطل سازد:
«تازه‌گی دارم دفتر خاطرات یکی از وزرای کابینۀ فرانسه را می‌خوانم ـ داخلِ زندان نوشته. او به دنبال قضیۀ پاناما افتاد زندان. با چه شور و شوقی راجع به پرنده‌هایی که می‌تواند از پنجره زندان ببیندشان می‌نویسد؛ پرنده‌هایی که وقتی وزیر کابینه بوده، اصلا توی نخ‌شان نبوده. البته حالا هم که آزاد شده دیگر در عالمِ آن‌ها نیست… همین طور هم شما، اگر یک دفعه دیگر مسکو زنده‌گی کنید، بهش [به آن شهر] توجهی نخواهید کرد. ما خوشبخت نیستیم و نمی‌توانیم هم باشیم؛ ما فقط خواهان خوشبختی هستیم.» (ص ۶۶)
اما با توجه به سخنان ورشینین، چه چیز سبب می‌شود تا خوشبختی را درک نکنیم. چه عاملی دلیل ندیدنِ جوشش زنده‌گی در خود و اطرافیان می‌شود. چرا نمی‌توانیم لحظه‌‌یی را دریابیم که تار و پودش سرشار از زنده‌گی و عمل در زنده‌گی‌ست؛ آن‌چنان که عمل از زنده‌گی لبریز گردد و زنده‌گی از عمل!؟ آیا چخوف قصد دارد پرسشی فلسفی، پیش روی مخاطبِ خود بگذارد؟ یا هدفش نشان دادن ابتذال فرهنگیِ محیط اجتماعی زمانه خویش است. زمانه‌یی که فراخوان به برگرفتن رسالت جدیدی داده است، اما با این حال فضای عقب‌ماندۀ روسیه قادر به لبیک گفتن به آن نیست.
به نظر می‌رسد، چخوف پیام‌آور نگرش دوم است. و از همین‌روست که بالاخره تصمیم می‌گیرد تا از زبان آندری‌ (که ضعیف و ناتوان‌‌ترین صدای روشن‌فکری جامعۀ شهرستانی است)، افشاگرِ فضای فرهنگی کرخت و مبتذل جامعۀ روسیه باشد. جامعۀ ناتوان و بیماری که نه فقط قادر به برآوردنِ آرزوهای نیروهای جوانِ خود نیست، بلکه آن‌ها را وادار می‌کند تا انرژی و توانایی‌ِ خود را به جای ساختن زنده‌گی، صرف گفتن و نقشه ریختن دربارۀ آن کنند (نگاه شود به صفحات۱۶، ۱۵، ۴۰، ۶۸، ۵۳، ۹۴ و…) به همان نسبت که به محض احساس ناتوانی و فرتوتی، به جای استفاده از تجربیات گذشتۀ زنده‌گی‌، آن ته‌ماندۀ نیروی‌شان را هم صرف ساختن و پروراندنِ تخیلاتی از زنده‌گی در گذشته‌یی کنند که یا دیگر وجود ندارند و یا هرگز جز در عالم ذهن وجود نداشته‌اند:
«وای زنده‌گی گذشته‌ام کجا رفته؟ ـ زمانی که جوان خوشحال و زرنگی بودم، زمانی که همه‌اش رویاهای قشنگ و افکار بلند داشتم و حال و آینده با نور امید می‌درخشید؟ چرا ما پا به زنده‌گی نگذاشته، این‌قدر کُند و مبتذل و کسل‌کننده می‌شویم؟ چرا تنبل و بی‌تفاوت و بی‌فایده و بدبخت می‌شویم؟… این شهر دوصـدسال است که به وجود آمده؛ صدهزار نفر در آن زنده‌گی می‌کنند، ولی یک نفر هم پیدا نمی‌شود که با آن‌های دیگر فرقی داشته باشد! در این‌جا هیچ‌وقت یک نفر ادیب یا هنرمند یا آدم مقدسی نبوده. حتا یک نفر هم نیست که آن‌قدر برجسته‌گی داشته باشد که احساس کنید میل دارید با شور و علاقه با او هم‌چشمی کنید. مردم این‌جا هیچ کاری جز خوردن و نوشیدن و خوابیدن نمی‌کنند… آن‌وقت می‌میرند و یک مشت دیگر جای‌شان را می‌گیرند و آن‌ها هم می‌خورند و می‌نوشند و می‌خوابند ـ و تازه برای این‌که یک خُرده تنوع به زنده‌گی‌شان بدهند تا به کلی از فرط کسالت خرف نشوند، می‌روند داخلِ شایعات چندش‌آور و عرق و قمار و دعوا و مرافعه؛ زن به شوهر حقه می‌زند و شوهر به زن دروغ می‌گوید، و وانمود می‌کنند که هیچی ندیده و هیچی نشنیده‌اند…» (ص ۱۲۵)
به هر حال، شاید آن‌چه در این‌گونه از نمایش‌نامه‌های چخوف نمودی پُررنگ دارد، تمنای «ترک»ِ موقعیت‌های ارتجاعی و عقب‌مانده است: برای «ساختنِ» زنده‌گی می‌باید به جایی دیگر رفت و در آن‌جا زنده‌گی را آغاز کرد. اما نکته جالب در این است که این به اصطلاح «آن‌جا» می‌تواند هرجایی باشد الا جایی که در آن قهرمانان نمایش‌نامه به‌سر می‌برند؛ چرا که در «این‌جا»، همان وضع موجودی است که باید آن را ترک گفت. همان «کار»ی است که به دلیل بی‌نیازی به «فکر کردن و الهام داشتن»، علاقه‌یی هم برای آن وجود ندارد. چنان‌که ایرنا با ته‌ماندۀ انرژی و شور جوانی‌یی که در خود دارد، می‌گوید: «باید شغل دیگری دست‌وپا کنم. این یکی به‌هم نمی‌آید. آن چیزی نیست که همیشه آرزویش را می‌کردم و رؤیایش را داشتم. از آن نوع کارهاست که آدم بدون الهام، حتا بدون فکر انجام می‌دهد» (ص ۵۸). و از قضا در بین اهالی شهر کوچکی که خواهران در آن زنده‌گی می‌کنند، توزنباخ، تنها کسی است که هم‌پای ایرنا، تمنای رفتن از شهر دارد. او عاشق ایرنا است و بالاخره کسی است که ایرنا به درخواست ازدواجش پاسخ مثبت می‌دهد. اما نه از روی عشق، که ایرنا سالیان سال آن را بکر و دست‌نخورده برای شهسوار رویاهایش در مسکو نگه داشته بود، بل از سر پاسخ به ضرورت ازدواج. آن‌چه که به قول اولگا نام «وظیفه» را به خود می‌گیرد.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.