بازتابنده‌گی و انسان‌شناسی

- ۰۶ حوت ۱۳۹۲

بخش نخســت

نویسنده: شارلوت دیویس
برگردان: حامد شیری

mandegar-3علاقه به «بازتابنده‌گی» به مثابۀ جنبۀ مثبتِ مردم‌نگاری از اوایل دهۀ ۱۹۷۰ در میانِ انسان‌شناسان گسترش یافته است. قبل از این دوره، بازتابنده‌گی، در اصل به عنوان مسأله‌یی مطرح بود که می‌بایست به‌خاطر جهت‌گیری و تمایل به روشِ مشاهدۀ مشارکتی، بر آن غلبه می‌شد(مقایسه شود با: اوری، ۱۹۸۴). بنابراین، از این چشم‌انداز اولیه، تأثیر مردم‌نگار می‌بایست تا حد ممکن از یافته‌های تحقیق حذف می‌شد. از آن‌جا که این امر، در شرایط مشاهدۀ مشارکتی بلندمدت آشکارا غیرممکن می‌نمود، راهکار جایگزینی که در عمل پذیرفته شد این بود که تأثیر مردم‌نگار در گزارش مشاهدات، به عبارتی، عمدتاً در «شیوه‌های گزارش کردن»، باید به حداقل برسد. آن‌چه که در متون مردم‌نگاری توسعه یافت، شامل انوعی از «گزارش‌های نوظهوری» بود که به یافته‌ها اصالت می‌بخشید(پرات، ۱۹۸۶ و گیرتز، ۱۹۸۸). در نتیجه، ارجاعات شخصی کاملاً اجتناب شده و با دقت بسیار محدود گردیدند. نکتۀ طنزآمیز و طعنه‌دارِ قضیه در این است که کنش متقابل، بیشتر سطحی شده و به برداشتِ نادرست منجر می‌شد. توصیفات انسان‌شناسان، به گونه‌یی قابل پیش‌بینی بر مقایسه‌های سطحی، بدیهی و مواجهاتِ نخستین متمرکز است. اتکای گزارش به تعریف، نمی‌تواند واکنش‌ها و دیدگاه‌های میزبانان را منتقل کند.»(اکلی،۱۹۹۲: ۱۴)
با وجود این، انسان‌شناسی در اواخر دهۀ ۱۹۶۰ فرایندی خودانتقادی را پذیرفت که در نتیجۀ بازشناسی و تشخیصِ شیوه‌هایی آغاز شده بود که بر اساس آن رشته‌های علمی با بهره‌گیری از گسترش و توسعۀ مستعمرات، به وجود آمده و خواه‌ناخواه به‌واسطۀ ملاحظاتی غیرعمدی به طرح‌های استعمارگران یاری رساندند(هیمس، ۱۹۶۹ و اسد،a۱۹۷۳). مثلاً، تمرکز انسان‌شناسان بر فهم اشکال اجتماعی مردم بومی نشان می‌داد که آن‌ها کلیۀ تأثیراتی را که در نتیجۀ تماس [با استعمارگران] به وجود آمده بود، نادیده انگاشته یا تلاش کرده‌اند آن‌ها را از توصیفات و تحلیل‌های خود حذف کنند. بنابراین مسالۀ نژادپرستی و استثمار اقتصادی فراموش شده بود درحالی‌که همان‌قدر که آن‌ها نیازمند مطالعۀ جوامع مستعمره بودند، به مطالعۀ استعمارگران نیز نیاز داشتند. هم انسان‌شناسان ساختارگرای کارکردی انگلیسی پیرو «مالینوفسکی» و «رادکلیف براون» و هم تأکید بر پیچیده‌گی فرهنگی انسان‌شناسی امریکایی پیرو «بواس»، واقعیت هم‌زمان زنده‌گی مردم را نادیده انگاشتند؛ مردمی که انسان‌شناسان در تلاش برای بازسازی ساختارهای اجتماعی و اشکال ناب فرهنگی، بدون توجه به تماس آن‌ها با استعمارگرانی که خود بخشی از آن بودند، مورد مطالعه قرار دادند. کوپر (۱۹۸۸) نشان داده است که به مدت بیش از یک قرن تیوری‌پردازی انسان‌شناسان بر تصوری از ماهیت جامعۀ ابتدایی که در اواخر قرن نوزدهم شکل گرفت، مبتنی بود. تصوری که در ایده‌های تکاملی مربوط به توسعۀ پیش‌رونده جامعۀ مدرن نیز وجود داشت.
واکنش‌های اولیه نسبت به تشخیص این نکته که انسان‌شناسان واقعیت‌های موجود و هم‌زمان مردم مورد مطالعۀشان را نادیده انگاشته‌اند، منجر به تمرکز بر ابعاد اخلاقی این بی‌توجهی گردید. مجموعۀ نخستِ این مقالات (هیمس، ۱۹۶۹) که این خودانتقادی را در انسان‌شناسی بسط دادند، به طور کلی، در نتیجۀ آگاهی از به‌کارگیری انسان‌شناسان و کار میدانی مردم‌نگارانه، به مثابۀ منبع و منشای جمع‌آوری اطلاعات در بخش‌های خاصی از جهان، به‌ویژه امریکای جنوبی و آسیای جنوب شرقی، برانگیخته شدند(هورویتز و سالمیک، ۱۹۹۱). بریمن، در مجموعه‌یی مشابه، آن‌چه را که به عنوان فقدان هرگونه هدف انسانی در رشته‌های علمی درگیر در مطالعۀ نوع انسان تلقی می‌کند، مورد پرسش قرار داده و استدلال می‌کند که انسان‌شناسان باید ایدۀ پوزیتویستی فراغت از ارزش را به منظور تعهد ضمنی نسبت به عمل اخلاقی بر اساس دانشی که تولید می‌کنند و نیز جست‌وجوی دانشی که به مسایل مردم و مسایل خود آن‌ها مرتبط است، دور بیندازند.
این جوهر جست‌وجوی مساله درباره مردم جهانِ سوم و دیگران است: یعنی تأثیر کار شما در میان ما چه‌گونه بوده است؟ آیا شما در حل مسایل خود، تأثیر داشته‌اید؟ آیا حتا به این مسایل توجه کرده‌اید؟ اگر نه، پس شما بخشی از این مسایل هستید، از این‌رو باید تغییر یافته، محروم شده یا از بین بروید.(بریمن، ۱۹۶۹: ۹۰)
با وجود این، شناخت کاملِ تحریفاتِ موجود در دانش انسان‌شناختی به‌واسطۀ بی‌توجهی و نادیده‌انگاری تأثیرات استعمار، به طور گریزناپذیر و خیلی سریع به تشخیص این نکته انجامید که مردم‌نگاران نمی‌توانند به طور موثر، صرفاً تأثیرات استعمار را در میان مردم مستعمره مطالعه کنند، بلکه توجه مردم‌نگارانه باید هم‌چنین به مطالعۀ اشکال استعمار، روابط آن‌ها با مردم بومی و سرانجام به مطالعۀ خود جوامعِ مستعمره معطوف شود. بنابراین، تحقیق مردم‌نگاری به‌خاطر تلاش غیراخلاقی و نادرست آن در تمرکز بر مردم بومی مورد نقد قرار گرفت. انتقاد از مشارکت و نقش [مردم‌نگاری] در استعمار، نیاز به بازتابنده‌گی را ایجاب کرد. بدین معنی که مطالعۀ دیگران هم‌چنین باید مطالعۀ خود در روابط‌مان با دیگران باشد.
بازشناسی تحریفات، به عنوان بخشی از اداراکات انسان‌شناختی که به دلیل خواست مردم‌نگاران به نادیده‌انگاری ماهیت و تأثیر جوامع استعماری بر مردم مورد مطالعۀ آن‌ها ایجاد شده بود، به سوالاتی انتقادی دربارۀ یافته‌های این تحقیقات منجر گردید. از این‌رو، مشخص شد که تحقیقات کلاسیک مردم‌نگاری فقط ارایۀ دیدگاهی تحریف‌شده از جوامع و فرهنگ‌های بومی نبوده، بلکه آشکار گردید که این جوامع و فرهنگ‌ها اصلاً مورد توجه نیستند. مردم‌نگاری‌ها در حقیقت بازتاب‌های اصلی پیش‌فهمِ مردم‌نگاران بر اساس رشتۀ علمی آن‌ها و انتظارات فرهنگی غربی بوده است. مردم‌شناسان در حکم افرادی دیده می‌شدند، که خود موضوع مورد مطالعۀشان را می‌سازند.(فابین، ۱۹۸۳ و کوپر، ۱۹۸۸)
این دیدگاه در نقد سعید (۱۹۷۸) به شرق‌شناسی موثر بود، هرچند که به طور خاص به نقد انسان‌شناسان نمی‌پردازد، بلکه استدلال می‌کند که گفتمان روشن‌فکری و اکادمیک مربوط به جوامع غیرغربی، در واقع پروژۀ غرب در مورد پیش‌فهم‌‌ها و تخیلاتِ خود بوده است.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.