احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۱۳ حوت ۱۳۹۲
برگردان: شـبنم سمیعیـان
نوشته زیر یکی از جالبترین و زیباترین سخنانیست که یک نویسنده به افتخار دریافت جایزهیی ادبی بیان کرده، فلیپ راث این حرفها را به مناسبتِ دریافتِ جایزه پن بازگو کرده؛ روایتی از زندهگی، عشق، ادبیات و البته در جهانی که گاه سرِ سازگاری ندارد. این نوشته خود به داستانی دلنشین میماند که حیف است نخوانده از کنار آن بگذریم.
***
از سال ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۷، هر فصل بهار که از راه میرسید، به مدت یک هفته تا ۱۰ روز به شهر پراگ، سفر میکردم تا با گروهی از نویسندهگان، روزنامهنگاران، مورخان و استادانی دیدار کنم که مورد آزار و اذیتِ رژیم دیکتاتوری چک قرار گرفته بودند؛ رژیمی که مورد حمایت اتحاد جماهیر شوروی بود. بیشتر اوقاتی که آنجا بودم، افراد پولیس مخفی تعقیبم میکردند. اتاق هوتلم و همچنین تلیفون اتاق، تحت کنترول بود. با این وجود، هیچ اتفاقی نیفتاد تا اینکه در سال ۱۹۷۷ و در ششمین سال سفرم به پراگ، وقتی که از دروازه یک موزیم هنری بیرون میآمدم تا به دیدن نمایشگاه مضحکی از نقاشیهای سوسیالیست ـ ریالیسم جماهیر شوروی بروم، پولیس دستگیرم کرد. میانجیگریهای آزاردهندهیی صورت گرفت و روز بعد، بنا بر توصیه خودشان، کشور را ترک کردم.
گرچه کماکان از طریق نامه و گاهی نامههای رمزدار، با برخی از نویسندهگان مخالفی که در پراگ با آنها دوست شده بودم، ارتباط داشتم؛ اما به مدت ۱۲سال، یعنی تا سال ۱۹۸۹ نتوانستم برای بازگشت دوباره به چکسلواکیا ویزا بگیرم. در آن سال بود که دولت کمونیست سرنگون شده و دولت دموکراتیک واتسلاو هاول که دولتی کاملاً مشروع بود، قدرت را در دست گرفته بود. حکومتی که بیشباهت به ژنرال واشنگتن و دولتش نبود که در سال ۱۷۸۸ از طریق رای متفقالقول مجمع فدرال و با حمایت همهجانبه مردم چک، به قدرت رسید.
بسیاری از ساعات حضور من در پراگ به همنشینی با رماننویسی به نام ایوان کلیما و همسرش، هلنا که روانشناس بود، سپری میشد. ایوان و هلنا هر دو انگلیسی صحبت میکردند. افراد دیگری هم بودند از جمله: رماننویسهایی چون لودویک واسولیک و میلان کوندرا، شاعری به نام میروسلاو هلوب، استاد ادبیاتی به نام زیدنک استریبرنی، مترجمی به نام ریتا بودینواـملیناروا که بعدها هاول او را به سمت اولین سفیر چک در امریکا منصوب کرد و نویسندهیی به نام کارل سیدون که بعد از انقلاب مخملی، خاخام اعظم پراگ و بعدها خاخام اعظم جمهوری چک شد. همه این افراد دوستانی بودند که اطلاعات بسیار دقیقی از دولت چک به من میدادند. این اطلاعات شامل دیدن مکانهایی همراه «ایوان کلیما» بود؛ مکانهایی که همکاران «ایوان» مثل او که توسط مقامات از حقوق خود محروم شده بودند، در آنجا کارهای بیارزش و پستی انجام میدادند که رژیم همهجا حاضر، از روی عناد به آنها تحمیل کرده بود. به محض اینکه این افراد از جامعه نویسندهگان اخراج شدند، از انجام هر کاری که از طریق آن میتوانستند به نوبه خود امرار معاش کنند، منع شدند؛ کارهایی مثل: چاپ کتاب، تدریس، سفر کردن و رانندهگی. از آنطرف فرزندان آنها، فرزندان قشر متفکر جامعه، از حضور یافتن در دبیرستانها و مراکز علمی منع شدند. با بعضی از آنها که ملاقات و صحبت کردم، در دکههای گوشه خیابان سگرت میفروختند، بعضی از آنها با آچاری در دست، کارهای معمولی را در اماکن عمومی انجام میدادند، برخی، کلوچههای پخته شده را به نانواییها تحویل میدادند، بعضی از این افراد در موزیمهای دوردست پراگ، شیشه پنجرهها را میشستند یا به عنوان شاگرد سرایهدار آنجا به جاروکشی میپرداختند. این افراد، همانطور که به آن اشاره کردم، افراد برگزیده طبقه روشنفکر جامعه بودند.
این شیوه، شیوه سیستمهای دیکتاتوری بوده و هست. در این سیستم، هر روز یک دلشکستهگی تازه، یک ترس تازه از راه میرسد. درماندهگیها بیشتر میشوند. آزادی تقلیل میرود و تفکر آزاد، در جامعه سانسور شده، محدود و مرزبندی میشود. در این جوامع، تشریفات معمول تنزل بخشیدن موقعیت افراد، اینگونه اعمال میشود: محو کردن هویت فردی، سرکوبی قدرت شخصی افراد، حذف امنیت. در این میان آنچه باقی میماند، اشتیاق استوار ماندن در جهت حفظ آرامش فردی آنهم در مواجهه همیشهگی با تردید است. اتفاقات پیشبینی نشده، طبیعی به نظر میرسند و تشویش همیشهگی، نتیجه مضر این شرایط است و خشم، هیاهوی دیوانهوار یک وجود زنجیرشده است. دیوانهگان خشمهای عبث، فقط دیگران را نابود میکنند. در کنار همسر و فرزندانتان نشستهاید و همراه با قهوه صبحگاهیتان، ظلم حکومت استبدادی را نیز مینوشید. این هم هزینه خشم است. این نوع حکومت، همانند ماشینی آسیب رساننده، بدترین چیزها را به وجود میآورد و با گذشت زمان، اوضاع آنچنان میشود که از تحمل افراد خارج میشود. حال، حکایتی جذاب از آن دوران ترسناک و غیرجذاب برایتان تعریف میکنم:
در شبانگاه آن روزی که با پولیس روبهرو شدم، وقتی که با عجله و هوشمندانه پراگ را به مقصد خانهام ترک کردم، «ایوان» توسط پولیس در خانهاش بازداشت شد، (البته این اولین بار نبود که دستگیر میشد) و ساعتها در اداره پولیس مورد بازجویی قرار گرفت. اما فقط این بار بود که تمام شب را صرف پرسش درباره فعالیتهای مخفیانه و فتنهجویانه او، هلنا و همکاران دردسرساز مخالف حکومت و مخل آرامشِ آن نظام دیکتاتوری نکردند. در عوض، در این بازجویی که برای ایوان یک تغییر سرحالکننده به حساب میآمد ـ آنها درباره دیدارهای سالانه من از پراگ سوال کردند.
همانطور که بعدها ایوان در نامهیی برای من نوشت، او در خلال آن بازجویی شبانه طولانیمدت و در پاسخ به این سوال که چرا من هر سال، فصل بهار در شهر پراگ تردد میکنم، فقط و فقط یک جواب به آنها داد.
ایوان از پولیس پرسید: «آیا کتابهای او را خواندهاید؟» همانطور که انتظار میرفت، آنها از پاسخ به چنین سوالی واماندند؛ اما ایوان به سرعت، آنها را از سردرگمی درآورد و گفت: «او برای یافتن همسر به اینجا میآمد!».
Comments are closed.