احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمد شعیب سیقل / 9 حمل 1393 - ۰۸ حمل ۱۳۹۳
ابوذر!… آنگاه که به چشمانِ نیمهبازِ تو در بستر نگاه میکنم، میدانم که در برابرِ تو خجالت هستم!… میپندارم که دیدهگانِ تو به انسانِ گنهکاری مینگرند!… میپندارم که تو از آنسوی آسمانی که بهسهو سوی جهنم گام نهادهای!
ابوذر!… مگر ندانسته بودی که در این سرزمین به شمار تارهای موی سرت و دهها بار بیشتر از آن، انسان کشتهاند و نیز میکشند؟… مگر ندانسته بودی در این حریمی که پا گذاشتهای، آشامیدن خونِ کودکان باب است و مزهمزه کردنِ گوشت انسانها شوخی روزگار؟… برایت نگفته بودند که در این ملک شعبدهبازی است؟… تفنگکشی است؟… درهم شکستنِ شانه و چانۀ یکدیگر است؟… و جایی برای تو و امثالِ تو نیست؟… مگر برایت نگفته بودند که در این ملک انسانها از دیرباز است که معرکه برپا کردهاند و برای دنیا نمایشنامهیی اجرا میکنند تا هر کسی که میلِ ماجراجویی در سرزمینِ آدمخواران را داشته باشد، به آنجا بیاید و در خون آبتنی نماید؟
ابوذر!… بگو که با توچه کردهایم؟… ابوذر!… هزاران همانند تو نیز سرنوشتی بهسانِ تو داشتهاند!… در این ملک تو نه نخست استی و نه پایان این داستانِ غمبار!… ابوذر!… تو نقطۀ سرخی استی در این صفحۀ سیاه که هزاران تای دیگر از تبار تو در خاک خفتند و اکنون که بهاران است، از خاک آنان گلها روییده!… ابوذر!… تو چرا همراه این قافله آمدی؟… مگر در عالم ملکوت کسی به تو نگفت که ما انساننماها با هزارانهزاران مانند تو چه کردیم که با تو میکردیم؟… ابوذر!… با آن نگاههایت چه از ما میطلبی؟… دستکم ما برادران یوسف هم نشدیم که بهانه کنیم که تو را گرگ خورده است!… ابوذر! … نمیدانم… نه میدانم که آن نگاههای تو به من چه نفرینهایی میفرستند!… ای کاش!… ای کاش نیامده بودی!… ای کاش ابوذر راه به این سوی ویرانکده نگشوده بودی!… من پاسخ آن نگاههای تو را چهگونه بدهم؟… چهگونه برایت بگویم که آن پدر دیگر هرگز تو را ابوذر صدا نخواهد زد؟… دیگر تمام شد که دست به دست پدر به تپههای سبز کابل به سیاحت بروی!… نه دیگر میدانم که روزگاری خواهد رسید که تو بر تربتِ آنان خوهی رفت!
ابوذر!… دیگر خبری از آغوش گرم مادر نیست!… دیگر حرف و حدیثی از شنیدنِ لالایی شبهای مهتابی بهاران نیست!… آنچه در این عالم است، این است که همین تو خواهی بود و زندهگی در میانِ ما انساننماها که در اجرای نمایشنامۀ خوابهای خوفناک تو و امثال تو به ستارههای تیاتر نیلوفرکشی مبدل شدهایم!
ابوذر!… برای پرسشهای جدییی که از پشت چشمهای تو سر برمیآورند، ما انساننماها چه پاسخی داریم؟… چه کسی را بیاوریم تا پاسخِ نگاه تو را بگوید؟… ابوذر!… هیچ میدانی که دیگر آن جمعی که تو در دامنِ آنان چون آلالهیی سر برآوردی، وجود ندارد!… هیچ میدانی که باغبان تو ربوده شده است؟… هیچ میدانی که پرستاری که مویهای تو را چون برگهای گلاب نوازش میداد و میپیراست، دیگر دستش از موهای تو کوتاه است؟… دیگر این تو هستی و این میدان خوفناک، یکه و تنها میانِ ما آدمنماها!
ابوذر!… ای نشانی روزگارِ بیروزگارِ قلمرو بینوایان!… ابوذر!… ای سرزنش و شلاق به گوش انساننماها!… بغضم گرفته و لبریزم از فریاد تو!… فریاد تو برای اینکه چهگونه برایت خواهم گفت که دیگر مادر نگو؟… ناله میزنم برای اینکه چهسان آماده شوم به تو بگویم که دیگر انتظار آمدنِ بابا را نداشته باش؟… چهسان بگویم برای تو که ابوذر… دیگر چیزی به نام نیلوفر و… در انتظار تو ننشسته است؟!…
ابوذر!… غمهای تو غمهای سال و عمرِ هزاران ابوذریست که چون تو در این کشور داستان غمبارِ آنان چاشنی روزمرهگیِ این سرزمین است!… ابوذر!… ای قربانی میان سمهای دیوهای مست و عربدهگر!… ابوذر!… ای سوژۀ پامالشده در کمشکش قصههای مرموز و پنهان!… ابوذر!… ای دانۀ افشانده در زمینی از جنس جهنم و از تبار دوزخ!… ای پرستوی غریب در سرزمین دایناسورها و موجودات هیولایی!… ابوذر ای مهمانِ ناخوانده به دیار مرموز و لبریز از عجایب!… ابوذر!… ای متن مقدس در قلمروی که بر دندان محمد تیر میزنند و ابراهیم را در آتش میافکنند و بر گردن زکریا اره مینهند و یوسف را در چاه میافکنند و بر سر عیسی خار میبندند و کشانکشان به سوی صلیبش میبرند!
ابوذر تنها!… همانگونه که یار محمد (ص) ابوذر گفته بود: «ای کاش درختی بودم»، من به تو میگویم درخت باش، اما نه در میانِ ما آدمنماهای تبربهدست و داس در چنگ!
Comments are closed.