احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:16 ثور 1393 - ۱۵ ثور ۱۳۹۳
بخش نخست
هوشنگ گلشیری، داستاننویس صاحبنام معاصر، نوشتن را در مکتب بهرام صـادقی آغاز کرد. اولین شعرها، داستانها و نقدهایش از سالهای ۴۰ به بعد در «پیام نوین» و «جنگ اصفهان» به چاپ رسید. بعد، سرودن شعر را به شاعران وانهاد و راه اصلیاش، داستاننویسی را بهجد ادامه داد.
در داستانهای اولین کتابش ـ مثل همیشه، (۱۳۴۷) ـ خستهکننده بودنِ زندهگی کارمندان دونپایه در شهرهای کوچک را ماهرانه تصویر کرد.
اما آنچه از آغاز گلشیری را از صادقی جدا میکرد، نگرش مبتنی بر غم غربتِ گلشیری بود در مقابل نگاه طنزآمیز صادقی به زندهگی خردهبورژوازی. صادقی با طنز، سکون این زندهگی را مینمایاند و گلشیری با غم غربت. اما توجه بسیار بهغم غربت، گلشیری را بهگذشتهگرایی و گریز کشانید، و غمهای فردی، به داستاننویسان مدرنیست نزدیکش کرد.
گلشیری اما داستانهایی هم دارد که نمونه عالی واقعگرایی انتقادی در ادبیات معاصر پارسی است. در این داستانها نویسنده موفق به دادن تصاویری قوی و پرجذبه از زمان و مکان زیستی خود میشود. بیشک خواندنیترین داستان نویسنده در مثل همیشه، «مردی با کراوات سرخ» است که خفقان پولیسی حاکم بر ایران را بهخوبی مجسم میکند.
توجه به فُرم از آغاز با گلشیری بوده است. اغلب داستانهای مثل همیشه را بهشیوه ذهنی نوشته است. شیوهیی که بارزترین شکل خود را در «دخمهیی برای سمور آبی» مییابد. اما در داستان بلند و کمنظیر شازده احتجاب (۱۳۴۷) توجه به فرم ربطی معقول با محتوا پیدا کرد و توانست با پَرشهای ذهنی و عبور از حال به گذشته و برعکس، زندهگی همچون آینه شکسته شازده دودمان برباد رفته را بنمایاند. گلشیری در این داستان، در قالب تحلیل رفتن و به مرگ نزدیک شدن زندهگی شازده، ناقوس مرگ اشرافیت را به صدا درمیآورد.
پرداختن بهیک رابطه عاشقانه بین مردی ایرانی و زنی انگلیسی ـ که مانع اصلیشان عدم تفاهم از نظر زبان است ـ تمام هَمّ گلشیری در کریستین و کید (۱۳۵۲) ـ است. داستانی عمیقاً فرمالیستی. آهی از سَرِ افسوس، برای از بین رفتن عشقهای لیلی و مجنونی در زمان ما. داستانی که انتشار آن، سقوطِ گلشیری را گواهی میداد.
اما گلشیری، در نمازخانه کوچک من (۱۳۵۴)- بار دیگر با قدرت برخاست. این مجموعه شامل داستانهای واقعگرایانه و نمادگرایانه نویسنده است. در داستانهای واقعگرایانهاش، از قبیل «عکسی برای قاب عکس خالی من» و «هر دو روی سکه» مهمترین مسایل اجتماعی امروز، زندهگی زندانیان سیاسی، در بافتی خاطرهگونه بهشیوه ذهنی مطرح میشوند. این داستانها در ردیف بهترینهای ادبیات مقاومتِ ایران قرار میگیرند.
به خدا من فاحشه نیستم
بره گمشده راعی در بهار ۵۷ منتشر شد. گلشیری در این داستان بلند، پوچی و بیهودهگی روشنفکرانی را تصویر میکند که هیچ امیدی به آینده ندارند و زندهگی را با لاابالیگری میگذرانند. گلشیری محیط زندهگی و شیوه گذران این روشنفکران را آنچنان زنده تصویر میکند که گویی خود در بطن ماجرا بوده است. این کتاب از آن جهت قابل تأمل است که روشنفکران سازشکار و بریده از مردم را در آستانه انقلاب مینمایاند.
گلشیری پیش از این داستان به خدا من فاحشه نیستم (مجله رودکی، شهریور ۵۵) را نوشته است. داستانی که بهصورت مفصلتری در بره گمشده راعی نیز تکرار میشود. در این داستان، نویسنده ما را به مهمانیهای دورهیی دوستان قدیمی میبرد. اینگونه دورِ هم جمع شدن را در داستانهای قبلی گلشیری هم خوانده بودیم، مثلاً در شبِ شک. این بار اما مسأله بر سرِ چیز دیگری است: قلم افشاگر گلشیری، روشنفکرانِ سازشکار را در بحبوحه خودفروشی رسوا میکند.
ماجرای داستان در یک مهمانی پُر از بخور و بپاش و بحث و جدل میگذرد. مهمانییی که گلشیری ماهرانه آدمهایش را کارگردانی میکند. از زاویه دید نویسنده به مهمانی میرویم و ابتذال را مشاهده میکنیم و از فساد روزافزون روشنفکر سازشکار نشانهها مییابیم. مهمانی بزرگ اصولاً سمبولی از رفاه بورژوازی است. سالهای بعد از ۱۳۵۰ است، و بهسبب افزایش درآمد نفت رونقی در کار است. پس مهمانیها بهتعدّد برگزار میشود و علاوه بر داستانهای گلشیری، داستانهایی چون ملاحتهای پنهان و آشکار خردهبورژوازی تنکابنی و شبچراغ جمال میرصادقی نیز به آن میپردازند.
اغلب روشنفکرانی که در این مهمانیها دیده میشوند، زندهگییی جهنمی دارند: سیر ابتذال را ادامه میدهند و حسرت روزهای پرشور گذشته را میخورند. اینها روشنفکرانی هستند که در سالهای نضج گرایشهای سوسیالیستی در رویدادهای اجتماعی شرکت کردند، اما شکست پایان دهه پایهگذاری نهادهای دموکراتیک (در ۱۳۳۲) و خصلتهای ناپیگیرانه خرده بورژوازیشان آنها را عوض کرد. بعد از شکست ۳۲، رفیقان نیمهراه بهانحطاط روحی دچار شدند. اینان که دردوران هیجان وارد زدوخوردهای اجتماعی شده بودند، در روزهای سکون و خفقان به سازش با ارتجاع پرداختند. اینان که خصایل خردهبورژوازی وجودشان را در اختیار داشت، با نظمی همصدا شدند که بر ضدش داعیهها داشتند. بسیاری از آنها که در رفاه مستحیل شدهاند، از اعمال آن سالهای خویش پشیمانند، اما دستهیی هم ضمن پذیرش نظم موجود بر گذشت آن سالها غبطه میخورند.
در مهمانی بهخدا من فاحشه نیستم، فاحشه تازهکاری بهنام اختر هم هست که مرتب میگوید: بهخدا من فاحشه نیستم. گلشیری، با هنرمندی، این حرف را از دهان روشنفکران سازشکار میزند. روشنفکرانی که میکوشند تضاد گذرانِ امروزشان را با ایدههای آرمانیشان به نوعی توجیه کنند. اینان شکست خود را، مستحیل در یک شکست تاریخی، رکود همیشهگی جامعه میپندارند و بدبینی مسمومشان را به نسل جوان که در پی ادامه و تکامل مبارزه است، منتقل میکنند.
این روشنفکران واخورده بعد از سال ۳۲ با تنگ شدن فضای سیاسی و افزایش رفاه اقتصادی قشرهای بالای طبقه متوسط، بریده شده از سالهای شور و شوق متلاشی شده در راه تلاش برای پیوستن به قشر بالایی و بهرهور شدن از ثروت بادآورده، معلق ماندند. اینان خود را بهشطّی سپردند که بهجای دریا، به مردابهای ابتذال میریزد.
فضای مملو از غم غربت که از ویژهگیهای داستانهای گلشیری است، در این داستان هنگام بحث از گذشته، تلألویی گیرا مییابد. تلألویی که در پرتو آن اضمحلال یک نسل از روشنفکران مشاهده میشود. نسلی که: «آدم نمیداند چرا این طور شد. این طور شدیم. میخواستیم دنیا را عوض کنیم و حالا یادمان هست؟ بله، اختر خانم، ما پنج نفر انگار آتش بودیم و حالا با این شکمهای برآمده».
و حالا: «تمام هفته یا توی صفم یا پشت چراغ قرمز یا پشت میز، نمیدانم، هِی باید بروم، مثل شتر عصّاری آنهم با چشمِ باز. میدانی؟ این خیلی بدتر است. تازه میدانیم که نمیرسیم و میدویم، میدانیم همین سنگ که میکِشیمش بالاخره یک روزی له و لوردهمان میکند، اما باز میکِشیمش، حتـا چرخدندههایش را هم روغن میزنیم».
این روشنفکران با وضعشان آشنایند، اما آن را پذیرفتهاند و هیچ کوشش هم برای تغییر آن نمیکنند، حسرت وانهادن آرمانها را میخورند، اما چهارچنگولی بهسفره بورژوازی چسبیدهاند و ولع پرخوری، فرصت هیچ کار دیگری برایشان باقی نمیگذارد.
در بهخدا من فاحشه نیستم عنصرافشاگرانه انتقادی، مقاومت خواننده را در مقابل روشنفکرانِ پذیرا برمیانگیزد؛ اما در بره گمشده راعی برانگیختن مقاومت خواننده، بهنوعی «همراه کردن» بدل شده است. گلشیری به تجزیه و تحلیل روحیه این روشنفکران میپردازد و از موضعی خردهبورژوایی از نقاط ضعف آنها دفاع میکند. در بره گمشده راعی چه میگذرد؟
فصل اول فاصله زمانی بین یک غروب تا صبح روز بعد را در بر میگیرد. در این فصل هیچ واقعهیی اتفاق نمیافتد و همه چیز در ذهن میگذرد. گلشیری که در بهکارگیری صناعت قصه نو استاد است در این داستان نیز صنعتگری پیشه میکند و از خلال «حال» کوتاه و بی«حادثه» ـ از طریق نمودن ذهنیات آقای راعی ـ گذشته تقریباً مفصلی را باز میگوید.
بازگویی این گذشته از طریق اتصال تداعی معانیها انجام میگیرد. تداعی معانیهایی که عامل بههم پیوستهگیشان تنهایی و خواهشهای جنسی آقای راعی است. مهمترین مسأله این دبیر مجرد ۳۹ ساله، «رهایی از غمهای غروبی» است. این یاد ایادی (تداعی معانی)ها، اما، برای رسیدن بههدفی نیست. یعنی قصه زمینه مشخصی ندارد تا در آن پیش برود و به تکامل برسد. وصف یک زندهگی سترون است با همه خستهگیها و یادهایش. زندهگییی که بیش از آنکه رو به آینده داشته باشد، گذشتهنگر است. گلشیری برای القای سکون این زندهگی، به وصف جزء بهجزء میپردازد و از توجه به مسایل مهمتر و کلیتر باز میماند و به ناتورالیسم کشیده میشود.
اما «حال» قصه غروبها و شبهاست که آقای راعی میآید خانه و مینشیند توی بالکن اتاقش و به زیرپوشهای زنانه بَندِ رختِ همسایه روبهرو مینگرد. از دیدن بند، شستن رخت تداعی میشود و از حلیمه ـ زن خدمتکاری که هرچند وقت یکبار برای شستن رختها و تمیز کردن اتاقها بهخانه راعی میآمده یاد میشود. یک شب حلیمه در خانه راعی مانده و با او به بستر رفته است. راعی اما وجدانش راضی نبوده، دایم از بچهها و شوهر معلولش پرسیده، آنقدر که حلیمه ناراحت شده و گذاشته رفته. بعد راعی به سراغش رفته و کلید خانهاش را از او گرفته است. حالا که واقعه اتفاق افتاده، در ذهن سَرخورده راعی گاهبهگاه تکههایی از آن را مییابیم. مثل شیشهیی که درهم شکسته و به اطراف پخش شده. این شیشههای شکسته را پهلوی هم میچینیم: حلیمه همچون سنگی است که در مرداب زندهگی راعی میافتد. سنگی که امواجی دایرهیی و هر دَم به خود رسنده ایجاد میکند. امواجی که حامل یادها هستند: یاد کودکی و خانه پدری و دستپخت مادر. یاد تجرّد و شبهای مستی.
اما در واقعیت چه میگذرد و در کوچه و خیابانهای شهر چه خبر است؟ از نظر این کتاب هیچ. نویسنده زمان و مکان را رها کرده تا با کنکاش در ذهن خسته آقای راعی خصوصیترین مسایل او را بازگوید.
Comments are closed.