احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:زهرا ابطحی / 21 جوزا 1393 - ۲۰ جوزا ۱۳۹۳
مقدمه:
کتابِ گرگ و میش نوشتۀ استفنی مهیر است که بیشتر با نام انگلیسیاش «توایلات» و بهواسطۀ فیلمی که بر اساس رمانش ساخته شده است، شناخته میشود. این کتاب نخستین کتاب از مجموعۀ چهار جلدی the twilight saga است که جلدهای بعدی آن به ترتیب ماه نو(new moon) ، ماهگرفتهگی (eclipse) و سپیدهدم (breaking dawn) نام دارند. این مجموعه برای ماهها در امریکای شمالی جزوِ پرفروشهای نیویارکتایمز (New York Times bestseller) بوده است و به واسطۀ فیلمی که در سال ۲۰۰۸ از روی جلد اولِ آن ساخته شد، به پدیدهیی جهانی تبدیل شد، به طوری که جلد دومِ آن در بریتانیا توسط انتشارات اتم (atom) به تعداد چاپهایی بیش از ۳۰ بار رسیده است. (در سال ۲۰۰۷ دوبار، در سال ۲۰۰۸ شانزده بار و در سال ۲۰۰۹ هجده بار تجدید چاپ شده استـ به گواهی سایت انتشارات اتم.)
دربارۀ نویسنده:
نویسندۀ کتاب استفنی مه یر متولد ۱۹۷۳ است که در رشتۀ ادبیات انگلیسی از دانشگاه Brigham Young فارغالتحصیل شده است و بیش از مجموعۀ کتاب گرگ و میش، کار جدی نداشته و پس از نوشتن این مجموعه، رمان دیگری تحت عنوان میزبان (host) به تحریر درآورده است. مه یر مدعی است که ایدۀ اصلی نوشتن این رمان را از یک خواب الهام گرفته است؛ خوابی که در آن یک خونآشام عاشق دختری میشود و در عین حال بهشدت تشنۀ خون وی نیز هست و این او را بر سر دوراهی سختی قرار میدهد. همچنین مه یر ادعا میکند که گرگ و میش را بر اساس طرح رمان غرور و تعصب از جین آستین، ماه نو را بر اساس طرح نمایشنامۀ رومئو و ژولیت از شکسپیر، ماهگرفتهگی را بر اساس طرح رمان بلندیهای بادگیر اثر امیلی برونته و در نهایت سپیدهدم را بر اساس طرح رمان نمایشنامۀ رویای نیمهشب تابستان اثر شکسپیر نوشته است.
نقدها و تحسینها:
نقدهای مثبت فراوانی در تمجید و ستایش از این رمان عامهپسند نوشته است. بر اساس آنچه که پشت جلد کتاب اول درج شده است، حتا مجلۀ معروف تایمز نیز به ستایش از این اثر پرداخته است: «مه یر مثل یکی از خونآشامهایش، به امری نادر و حتا بیش از انسان تبدیل شده است….. مردم فقط نمیخواهند کتابهای مه یر را بخوانند، بلکه آنها میخواهند درون کتاب زندهگی کنند و از واژگانش بالا روند.»
«زنجیرهیی از عواطف و اضطراب» یو. اس. ای تودی
«یک پدیدۀ ادبی» نیویارک تایمز
«استفنی مه یر محبوبترین نویسندۀ ژانر خونآشام در جهان بعد از آن رایس (Anne Rice) است.» اینترتینمنت ویکلی
دربارۀ داستان:
گرگومیش داستان دختری هفدهساله به نام ایزابلا (بلا) سوآن (Isabella Swan) است که بهخاطر ازدواج مجدد مادرش مجبور میشود از فونیکس به نزد پدرش در فورکس برود و با او زندهگی کند. در ابتدا او از این امر بسیار ناراضی است، چرا که ترک فونیکس و رفتن به فورکس به معنی ترک خورشید و رفتن به یکی از بارانیترین نقاط دنیاست. او در مکتب با پسری به اسم ادوارد کولن(Edward Cullen) آشنا میشود و برخورد اول آنها مثل برخورد اول الیزابت و آقای دارسی (قهرمانان رمان غرور و تعصب) پر از سوءتفاهم و ناخوشایندی است. ولی بهتدریج و با شناخت و ارتباط بیشتر، این سوءتفاهمات برطرف میشود و کم کم علاقه و سپس عشقی قوی بین آن دو شکل میگیرد. تا اینجا همه چیز کاملاً عادی به نظر میرسد تا اینکه بلا متوجه میشود ادوارد و خانواده اش (کارلایزل: پدرخواندهاش، ایزم: مادرخواندهاش، الیس و ایمت کولن و روزالی و جاسپر هیل: خواهران و برادرانش) انسان نیستند؛ آنها خونآشاماند(!Carlisle, Esme, Rosalie and Jasper Hale, Alice and Emmet Cullen)، ولی نه خونآشام «بد» که خون انسانها را مصرف میکند؛ بلکه خونآشام «خوب»؛ خونآشامی که خون حیوانات را استفاده میکنند. کارلایزل معتقد است که این فرقی با کشتن حیوانات و خوردن گوشتِ آنها ندارد و به کسی هم آسیبی نمیرساند. آنها همچنین مواظباند که نظم طبیعت را برهم نزنند و گونهیی را در خطر انقراض قرار ندهند.
کسی غیر از بلا، از راز کولنها با خبر نیست البته به استثنای بزرگان سرخپوست قبیلۀ Quileute که در منطقۀ حفاظت شدۀ (reservation) La Push زندهگی میکنند. سالها قبل قرارداد نانوشتهیی بین این دو گروه برقرار شده است: سرخپوست دربارۀ راز کولنها چیزی به کسی نمیگویند، در مقابل کولنها نیز حق قدم گذاشتن به رزرویشن را ندارند.
داستان ماه نو با جشن تولد بلا شروع میشود. بلا در خانۀ کولنها در حالی که سعی دارد کاغد کادویش را باز کند، دستش را میبرد و قطرۀ خون اتفاق وحشتناکی را رقم میزند. شش خونآشام (غیر از کارلایزل که پزشک است) از بوی خون دیوانه میشوند و حوادث دیگری رقم میخورد:
….dazed and disoriented, I looked up from the bright red blood pulsing out of my arm- into fevered eyes of the six suddenly ravenous vampires.
کولنها بهخاطر بلا فورکس را ترک میکنند، گویی که هیچگاه وجود نداشتهاند. بلا در حالی که بهشدت سرخورده شده است، با جیکوب بلک (Jacob Black) پسری از سرخپوستان Quileute دوستییی را شروع میکند که به مثابۀ داروی مسکنی برای وی عمل میکند و در حالی که برای جیکوب این فقط یک دوستی نیست، فراتر و شدیدتر است.
در ماهگرفتهگی، بلا مجبور میشود که بین دو نفر انتخاب کند: در یکسو ادوارد کولن قرار دارد که عشق بلا به او همچون صخرههای سنگی، ثابت و تغییرناپذیر است و در سوی دیگر، جیکوب بلک است که علاقۀ بلا به او همچون ماسههای روان، گذرا است؛ همچون کاترین در رمان جاودانۀ بلندیهای بادگیر، که مجبور است بین هیث کلیف از یکسو و ادگار از سوی دیگر دست به انتخاب بزند. در این کتاب است که خونآشامهای «خوب» و سرخپوستان Quileute در نهایت با هم کنار میآیند و علیه یک دشمن مشترک متحد میشوند: خونآشامهای «بد». طبق باور ریش سفیدان Quileute اجداد این قبیله، گرگینهها بودند که هیچ چیز جلودار آنها نبود، هیچ چیز جز خونآشامها. و علت دشمنی دیرینۀ این دو دسته نیز همین امر است. در نهایت آنها موفق میشوند که خونآشامهای «بد» را از بین ببرند.
در سپیدهدم، ادوارد و ایزابلا نهایتاً با هم ازدواج میکنند و بلا باردار میشود. ولی هنگام زایمان، بلا بهشدت ضعیف میشود و در خطر مرگ قرار میگیرد. ادوارد بهخاطر از دست ندادن بلا، مجبور میشود به خواستۀ چهارسالۀ بلا تن دهد و او را نیز به خونآشام تبدیل میکند.
کاراکترهای اصلی:
“You’re dangerous?” I guessed. “But not bad”, I whispered. “No, I don’t believe that you’re bad.” “You’re wrong” his voice was almost inaudible. (p.93)
بلا سوان: دختری است که نزد پدرش سرهنگ چارلی سوان (Chief Charlie Swan) زندهگی میکند. به ادوراد کولن علاقهمند میشود و بعد از اینکه متوجه میشود ادوراد خونآشام است، برای اینکه بتواند تا ابد کنار او بماند، بزرگترین آرزویش تبدیل شدن به خونآشام است. دختری است که نه تنها از این واقعیت که ادوراد خونآشام است نمیترسد، بلکه بهراحتی با آن کنار میآید. بلا کمی دستوپا چلفتی است و به قول خودش اگر روزی بدون بخیه، بانداژ و زخم نباشد، باعث تعجب بقیه میشود.
ادوارد کولن: در ۱۹۰۱ در شیکاگو به دنیا آمده و در هفدهسالهگی و در حالی که پدر و مادرش از آنفولانزای هسپانیهیی مرده بودند و خودش نیز در بستر مرگ افتاده بود، توسط کارلایزل به خونآشام تبدیل میشود. ادوارد اولین فرد از خانوادۀ جدید کارلایزل است و رابطهاش با کارلایزل رابطۀ پدر و پسری است. با گذشت بیش از صد سال از زندهگیاش همچنان هفدهساله مانده است و به همین دلیل با ایزابلا در دبیرستان همصنف است. بوی خون ایزابلا بهشدت برای ادوارد تحریککننده است و تنها آرزویش در ابتدا کشتن ایزابلا و نوشیدن خونِ اوست و تنها عاملی که باعث خودداری وی میشود، این است که نمیخواهد هر آنچه را که کارلایزل ساخته است، خراب کند. ولی کم کم به ایزابلا علاقهمند میشود و دوراهی بزرگ زندهگیاش شکل میگیرد: عشق به ایزابلا و عطش برای نوشیدن خونش. ادوارد حاضر نیست که ایزابلا را به خونآشام تبدیل کند، چرا که معتقد است خون آشامها روح ندارند و او نمیخواهد روح بلا را از او بگیرد. ادوارد یک ویژهگی منحصر به فرد هم دارد: او میتواند ذهن بقیه را بخواند؛ ذهن همه غیر از ذهن بلا.
جیکوب بلک: در جلد اول، جیکوب پانزدهساله است، پدرش بیلیبلک دوست قدیمی و صمیمیِ چارلی سوان است و این باعث آشنایی جیکوب و بلا میشود. او پسری سرخپوست از قبیلۀ Quileute است با موهای مشکی، پوست تیره و قدی بسیار بلند که علاقۀ اصلیاش در زندهگی تعمیر موترسایکل و موتر است. در جلد دوم متوجه میشویم که جیکوب به گرگینه تبدیل شده است و این یکی از دلایل تنفر متقابل ادوارد و جیکوب است. در جلد آخر، او و ادوارد نهایتاً به خاطر بلا با هم کنار میآیند و دوستی عمیقی بین آنها شکل میگیرد.
کارلایزل کولن: کارلایزل در قرن هفدهم در انگلیس به دنیا آمده است. پدرش یک کشیش بوده که با جدیت به دنبال کشتار و سوزاندن جادوگران، خونآشامها و… بوده است. پس از مرگ پدرش، کارلایزل کشیش میشود در یکی از این تعقیب و گریزها در پی خونآشامها، آنها کارلایزل را گاز میگیرند و او را به خونآشام تبدیل میکنند. کارلایزل در ابتدا به حدی از این امر وحشتزده میشود که سعی میکند خودش را بکشد: خودش را غرق میکندـ فایدهیی ندارد. خودش را از صخره پرت میکندـ بدون نتیجه. کارلایزل متوجه میشود که خونآشام بودن به معنی ابدی بودن و نامیرا بودن است، پس سعی میکند از زمان بیانتهای مقابلش بهترین استفاده را بکند. او پزشکی را انتخاب میکند تا بتواند همچنان به بقیه کمک کند، تا بتواند همچنان «خوب» بماند. پس از گذشت نزدیک به چهار قرن، کارلایزل به حدی از کنترل نفس میرسد که میتواند به راحتی در اتاق عمل جراحی کند بدون اینکه ذرهیی تحریک شود. با تمام تلاش کارلایزل برای ایجاد صلح و آرامش، سرخپوستهای Quileute از وقتی که در شفاخانۀ فورکس شروع به کار کرده است، دیگر به آنجا نمیروند، چرا که راز او را میدانند. کارلایزل در بیستوسهسالهگی «عوض» شده است؛ به قول ادوارد در حالی که به زحمت سیساله است، وانمود میکند که سیوسهساله است.
ویکتوریا: یک خونآشام بد. خونآشامی که به دنبال کشتن بلا و انتقام گرفتن از کولنهاست؛ زیرا که ادوارد، ایمت و جاسپر، جیمز دوست ویکتوریا را کشتهاند؛ چرا که به بلا حمله کرده بود. در جلد سوم ویکتوریا خودش لشکری از خونآشامها را پدید آورده است تا بتواند کولنها را شکست دهد، ولی با اتحاد کولنها و گرگینههای Quileute، ویکتوریا و لشکرش شکست میخورند و کشته میشوند.
چهگونه خونآشامِ خود را تربیت کنیم؟ how to train your vampire
خونآشامهای مه یر چه ویژهگیهایی دارند؟… آنها ابدی و نامیرا هستند، در آفتاب به خاکستر تبدیل نمیشوند، بلکه پوستشان بهشدت شفاف میشود و میدرخشد. این یکی از دلایلی است که چرا کولنها فورکس را دوست دارند؛ چون بهندرت آفتابی است. آنها در تابوت نمیخوابند زیرا که اصلاً نمیتوانند بخوابند. زیبایی فرابشری دارند، سرعت و قدرتِ زیادی دارند. صداهایی را از فاصلههای دور میشنوند، چیزهایی را از فواصلی میبینند که چشم بشری نمیبیند. پوستی به سردی یخ دارند، نیازی به نفس کشیدن ندارند و فقط طبق عادت نفس میکشند. غذا و نوشیدنی نمیخورند و تنها نوشیدنی آنها خون است. خونآشامهای خوب مثل کولنها چشمهایی به رنگ عسل و کهربا دارند، در حالی که خونآشامهای بد چشمهای قرمز رنگ دارند و هر دو گروه هنگامی که تشنه هستندف چشمهایشان سیاه میشود.
چهگونه گرگ و میش یک پدیدۀ جهانی شده است؟
گرگ و میش از مسایلی صحبت میکند که ابدی ـ ازلی به نظر میرسند: از فداکاری، از انتخاب، از ماندن بر سر دو راهیها، از تردیدها، از رنجها و دردها و جداییها، از خانواده و مهمتر از همه از عشق.
ژانر کتاب بر اساس آنچه در صفحۀ اطلاعات کتاب نوشته شده است، خونآشامی، تخیلی و دبیرستانی است. این طبقهبندیها طبقهبندیهایی بسیار کلی هستند که میتوانند فرهنگها و افراد مختلف را در خود جای دهند و آنها را درگیر خود کنند. خونآشامها، گرگینهها جادوگران و هر موجود نیمهانسان ـ نیمهاسطورهیی دیگر در تقریباً تمام فرهنگها، تاریخها، و فرهنگهای عامه جای دارند و این خود باعث نزدیکی بیشتر با موضع کتاب میشود. علاوه بر این موضوعات، درگیری شرـخیر که تم اصلی زندهگی است نیز در این کتاب دیده میشود: کارلایزل و خانوادهاش به عنوان جبهۀ خیر در مقابل ویکتوریا، لورنت و جیمز به عنوان جبهۀ شر. البته این طبقهبندی مطلق نیست و از نسبیگرایی رایج قرن بیستویک نیز در آن دیده میشود، چرا که کولنها در دوگانۀ قبلی جبهۀ خیر بودند، در دوگانۀ کولن ـ انسان (مثل بلا، چارلی و سایر مردم فورکس) جبهۀ شر هستند چرا که انسان نیستند، چرا که «دیگری» محسوب میشوند. سرخپوستهای Quileute نیز در تقابل با کولنها جبهۀه شر ـ شر را تشکیل میدهند: هر دو غیر انسان، هر دو دیگری.
If there is in this world a well-attested account, it is that of vampires. Nothing is lacking: official reports, affidavits of well-known people, of surgeons, of priests, of magistrates; the judicial proof is most complete. And with all that, who is there who believes in vampires? –Rousseau (p.134)
Comments are closed.