احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





هایدگر،‌کوندرا و دیکنز

گزارشگر:25 جوزا 1393 - ۲۴ جوزا ۱۳۹۳

بخش هفتم و پایانی

mnandegar-3نویسنده: ریچارد رورتی‏
برگردان: هاله لاجوردی

همان‌طور که اورول می‏گوید، دیکنز یک قانون‌ستیزِ خوش‏خلق بود. این جمله را می‏توان به همان اندازه در مورد رابله و مونتنی یا سروانتس به کار برد، اما در مورد ولتر یا مارکس چندان‏ صادق نیست. به همین دلیل من فکر می‏کنم اصطلاح خشمِ رحیمانه نزد اورول به این معنی‏ است: خشمی که بری از شرارت است؛ چرا که فرض را بر این می‏گذارد که گناه نتیجۀ نادانی است‏ تا رذالت، و شر را به محض وقوف به آن می‏توان درمان کرد. این همان نوع خشمی است که‏ بعدها مارتین لوترکینگ به آن اشاره کرد. ولی از نوع خشمِ کشیشان ریاضت‏کش نیست، چون آنان‏ عقیده دارند که تغییر اجتماعی نوعی سازگاری دو جانبه نیست، بلکه باز آفرینی است. خشم آن‌ها رحیمانه نیست به این معنی که هدف آن‌ها نشان دادن فقدان فهم متقابل‏ افراد خاص از مقصود یکدیگر نیست؛ بلکه بیشتر، هدف آن‌ها برملا ساختن نقصانی انتولوژیک‏ است که یا در میان همۀ مردم به طور کلی دیده می‏شود و یا حداقل در میان آن‌هایی که در عصر حاضر زنده‌گی می‏کنند. بخشنده‌گی و رحمت نهفته در خشم دیکنز، استاو (Stow) و کینگ از این‏ فرض آن‌ها نتیجه می‏شود که مردم باید به جای توجه به بازسازی دستگاه معرفت و شناخت خود، فقط به افراد آسیب‏دیده توجه کنند و به جزییات درد و رنج آن‌ها بپردازند.
این فرض در مقام یک ادعای تجربی اغلب ابطال شده است و در مقام برداشتی اخلاقی،‏ نشان‌دهندۀ تفاوت میان داستان‌سرایان با آنانی است که دربارۀ آن‌چه فراتر از زبان فعلی و در نتیجه‏ فراتر از تخیل فعلی ماست، نظریه می‏سازند. من فکر می‏کنم وقتی اورول داشتن ظرفیتی برای‏ خشم رحیمانه را نشانۀ فکر آزاد می‏داند، نوع مشابهی از تقابل نظریه‌پرداز با رمان‌نویس را مدنظر دارد؛ تفاوتی که من در این مقاله سعی در گسترش آن دارم. قبلاً گفتم که نظریه‌پردازانی مثل‏ هایدگر، روایت را همیشه در مرتبۀ دوم قرار می‏دهند، هم‌چون راهنمای اولیه‏یی برای‏ به‌دست آوردن چیزی عمیق‏تر از جزییات رؤیت‏پذیر. رمان‌نویسانی مثل اورول و دیکنز همیشه‏ خواسته‏اند نظریه را در مرتبۀ دوم قرار دهند و هیچ‌گاه آن را چیزی بیش از یادآوری هدفی خاص‏ نمی‏دیدند: هدفی برای بهتر گفتن داستان. من معتقدم که تاریخ تغییرات اجتماعی در غرب‏ معاصر نشان می‏دهد که دومین تعبیر از رابطه بین روایت و نظریه، پرثمرتر است.
وقتی می‏گوییم پرثمرتر است درست مثل آن است که گفته باشیم به هنگام مقایسۀ خیر و شرِ رمان‌‎نویسان اجتماعی با خیر و شر نظریه‌پردازان اجتماعی، آرزو کنیم که تعداد رمان‏ها بیشتر از نظریه‏ها باشد. آدمی آرزو می‏کند که کاش رهبران انقلاب‏های موفق کمتر کتاب‏هایی می‏خواندند که اندیشه‏های کلی به آن‌ها می‏داد و بیشتر کتاب‏هایی می‏خواندند که به آن‌ها کمک می‏کرد تا خود را در خیال‌شان با کسانی که تابع حکومت آن‌ها هستند، یکی بینگارند. وقتی کتاب‏هایی مثل تاریخ‏ کولاکوفسکی (Kolakowski) دربارۀ مارکسیسم را می‏خوانید، درمی‏یابید که چرا همیشه‏ نظریه‌پرداز حزبی، یعنی مردی که مسوول خط درست ایدیولوژیکی بود، بعد از شخص رهبر حزب ترسناک‏ترین و منفورترین عضو کمیتۀ مرکزی بوده است. این امر شاید به یاد شما بیاورد که رهبر گروه شبه مائوئیست جنبش چریکی راه درخشان در پرو، پایان‌نامه‏اش را دربارۀ کانت‏ نوشته است. هم‌چنین شاید به یاد شما بیاورد که عکس‌العمل هایدگر نسبت به زندانی شدن‏ همکاران سوسیال دموکرات خود در سال ۱۹۳۳ این بود: «با جزییات بی‏اهمیت مزاحم من‏ نشوید.»
مطلب شایان اهمیت دربارۀ رمان‌نویسان در مقایسه با نظریه‌پردازان این است که رمان‌نویس‏ در گفتن جزییات مهارت دارد. این دلیل دیگری است که چرا آثار دیکنز نمونه‏یی کارآمد از ژانر رمان است. با استناد دوباره به اورول «نشان برجسته و شبهه‌ناپذیر دیکنز وجود همین جزییات‏ غیر ضروری است، آثار او به تمامی چیزی نیست جز قطعات و جزییات فراوان ـ ساختمانش‏ پوسیده است اما مجسمه‏هایش عالی است ـ دیکنز هنگامی بهتر از همیشه است که به ساختن‏ شخصیتی می‏پردازد که بعدها باید با بی‏ثباتی عمل کند.» اگر ما پارادیمی دیکنزی از غرب‏ بسازیم که امیدوارم آسیایی‏ها و افریقایی‏های تخیلی من نیز چنین کنند، آن‌گاه سازنده‏ترین چیز را دربارۀ تاریخ اخیر غرب خواهیم دید: کسب توانایی هرچه بیشتر برای تساهل و مدارا با چندگونه‌گی. از نگاهی دیگر این توانایی فزاینده مبتنی بر این است که فقدان انسجام آشکار را به‏ منزلۀ چیزی غیر واقعی یا اهریمنی رد نکنیم، بلکه آن را نشان نارسایی واژه‏های رایج خود دربارۀ تبیین و قضاوت بدانیم. این تغییر روش در برابر فقدان انسجام آشکار با توانایی فزایندۀ مردمان‏ گوناگون و متفاوت برای همزیستی مسالمت‏آمیز هم‌بسته‌گی دارد. و از این‌رو مستلزم آن است که‏ مردم را به حال خود بگذاریم تا خود به دنبال مقاصد خویش بروند. تمایل به این امر در ظهور دموکراسی بورژوای جمع‏گرا منعکس می‏شود؛ جوامعی که در آن‌ها به جای این‌که سیاست‏ فراخوانی اخلاقی برای عظمت باشد، فراخوانی احساساتی برای تسکین آلام است.
شاید به نظر عجیب بیاید که این تمایل را به غرب معاصر نسبت دهیم ـ فرهنگی که اغلب با دلایل کافی نژادپرست و جنسیت‌گرا و امپریالیست خوانده می‏شود. ولی البته در عین حال فرهنگی است که دربارۀ نژادپرستی و جنسیت‌گرایی و امپریالیسم نگرانی بسیار هم دارد، همان‌طور که نگران اروپامداری و منطقه‌پرستی و جزمیت فکری نیز هست. فرهنگی است که به‏ کشنده بودن جزمیت آگاهی یافته و از این‌رو در برابر آن محتاط‌تر شده و در برابر مطلوبیت‏ گوناگونی و تکثر بیش از آن‌چه تا به حال گفته‏ایم، حساس‌تر شده است. به عقیدۀ من، ما غربی‏ها این‏ حس کنجکاوی و حساسیت را بیشتر به رمان‌نویسان مدیونیم تا به فلاسفه یا به شعرا.
وقتی مدارا و «همزیستی مسالمت‏آمیز» شعارهای یک جامعه می‏شود، دیگر نباید آرزوی‏ بزرگی و عظمت تاریخی ـ «جهانی سودای آن جامعه باشد، اگر عظمت ـ یعنی تفاوت بنیادی‏ گذشته و امید به آیندۀ خیره‌کنندۀ تخیل‌ناپذیر ـ آرمان فرد باشد، کشیشان ریاضت‌کشی مثل‏ افلاطون و هایدگر و سوسلف تحقق یافتن آن آرمان را بر عهده خواهند گرفت؛ ولی اگر چنین‏ نباشد، رمان نویسانی مثل سروانتس و دیکنز و کوندرا کافی هستند. این واقعیت که فلسفه به‏ عنوان یک ژانر با خواست چنین عظمتی گره خورده است ـ یعنی با تلاش برای تمرکز همۀ افکار روی یک منبع نورانی واحد و فرستادن این نور به ماورای همۀ مرزهایی که تا کنون در تصور گنجیده است ـ شاید تا حدی توضیح دهد که چرا در غرب فلاسفه بیش از همه دچار ازخودبیزاری هستند. این امر باید برای آسیایی‏ها و افریقایی‏ها که قربانیان اصلی امپریالیسم و نژادپرستی غربی هستند، وسوسه‌انگیز باشد که غرب را مستحق ازخودبیزاری بدانند. ولی‏ پیشنهاد من این است که این ازخودبیزاری را فقط نشانه‏یی دیگر از جست‌وجوی مأنوس قدیمی‏ برای خلوص و پاکی بدانیم که کشیشان ریاضت‏کش هم در شرق و هم در غرب به دنبال آن‌اند. اگر ما این جست‌وجو را کنار بگذاریم، شاید بخت بیشتری برای یافتن چیزی متمایز در غرب داشته‏ باشیم؛ چیزی که شرق بتواند از آن استفاده کند، و بر عکس.

این مقاله ترجمه‏یی است از:
Richard Rorty, “Heidegger, Kundera and Dickens”, in. Essays on Heidegger and others, philosophical papers, volume 2, Cambridge University Press, pp. 66-81

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.