احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:12 اسد 1393 - ۱۱ اسد ۱۳۹۳
بخش نخست
نویسنده : مارکلیلا
ترجمه کامبیز حضرتی
در سه دهه بعد از جنگ دوم جهانی، تاریخ فلسفۀ فرانسه در یک کلام این است: سیاست دیکته کرد و فلسفه نوشت. بعد از آزادی فرانسه و با خط مشییی که سارتر به سایرین داد، اریکۀ سروری از نویسندهگان مدافع دریفوس، به فیلسوف محول شد و چنین شد که بعد از آن، فیلسوف در مورد رخدادهای روز اظهارنظر کند. این تغییر و تبدیل، سرحد مابین تحقیقات فلسفی محض و فلسفۀ سیاسی و تعهد سیاسی را کمرنگ کرد و تنها بهتازهگی تدریجاً واضحتر میگردد. همانطور که «ونسان دکومب» در کتاب مختصر و مفیدش، فلسفۀ جدید فرانسه نوشته است: «اصل اساسی و تمایزساز فرانسه، موضعگیری سیاسی این است که بیشوکم سیاسی شدنِ فلسفه به معنای از بین رفتنِ فلسفۀ سیاسی تمام شد؛ یعنی رشتهیی از علم که تعمق منظم و عالمانه بر سیاست را وجه همت داشت. هنگامی که چیزها سیاستزده شد، هیچ چیز سیاسی واقعی نیست. واقعیت مورد توجه دربارۀ فضای بعد جنگ در فرانسه این بود که این کشور فقط یک متفکر اساساً برجسته بار آورد و آنهم ریمون آرون بود.
سیاهۀ فلاسفۀ مهم فرانسوی که خود را از شتابکاریهای سیاسی بری کردهاند، کوتاه ولی شامل افراد قابل توجه است: اولی، فیلسوف یهودی اخلاق امانوئل لویناس است؛ دومی، نویسندۀ جمعگریز سی یوران است (البته این دو درگذشتهاند)؛ و سومی، اندیشمند پروتستان، پل ریکور است. این هر سه بهتازهگی احیا شدهاند. شخص دیگری که به ذهن متبادر میگردد، ژاک دریدا، پدر شالودهشکنیست. این مسأله به سبب موج استقبال ایدیولوژیک از دریدا و آثارش در امریکا، شگفت مینماید. دریدا برخلاف بسیاری از همدورههایش در دانشسرای عالی فرانسه در دهۀ ۱۹۵۰، از حزب کمونیست تحت تسلط استالین کرایی فرانسوی دوری گزید، و بعدتر هم به وقایع می ۱۹۶۸، و سودای مائوپرستی به دیدۀ تردید مینگریست. در دهۀ بعد، دریدا تمام آمال آنانی که تلاش داشتند از گوشهوکنار شالودهشکنی برنامۀ سیاسی سادهسازی بیرون آورند، پس از تجربۀ آن وقایع و کعبۀ آمال چپگراها شدن میشل فوکو، ناکام گذاشت. او اظهار کرد بهشخصه چپگراست، اما به تفسیر بیشتر مجال نداد، و آن را به حیرت اندیشمندان ارتدوکس چپ واگذار کرد، به قول نقاد مارکسیست، تری ایگلتون، آیا در بساط شالودهشکنی بیشتر از «آزادیخواهی بدبینانه» چیزی هست یا نیست.
در حالی که در دهۀ ۱۹۸۰، عنایت به دریدا کمرنگ میشد، در دنیای انگلیسیزبان توجه بسیار میشد و مجدد پرسشهایی در مورد تعهد سیاسیِ وی طرح شد و قطعاً به دلایل عدیده، او را به معذورات انداخت.
اندیشۀ دریدا، هم از حیث مسایل مطروحه و هم از حیث بیان، بینهایت فرانسوی است و درکِ آن جدا از متن نزاع های دیرپای روشنفکران پاریسی در باب میراث شالودهشکنی و هایدگرگرایی، بس فراوان سخت است.
ولی در ایالات متحدۀ امریکا، اندیشههای وی ابتدا در حیطۀ نقد ادبی رواج یافت و امروزه در فضای غریب پستمدرنیسم آکادمیک و در حولوحوش مجموعه رشتههای سستاساس و موقتی همچون مطالعات فرهنگی، مطالعات فمینیستی و تیوریهای پسااستعمارگرایی پیگیری شد.
التقاطی بودن، بزرگترین صفتِ پستمدرنیسم است و سرچشمۀ دشواری، درک و حتا توصیفِ آن نیز هم در این است. پستمدرنیسم آکادمیک به هر گونهیی که میخواهد از آثار (ترجمهیی) دریدا و میشل فوکو و ژیل دولوز و فرانسوا لیوتار وژان بودریار و ژولیا کریستوا بهرهبرداری کرده و حتا به این نیز بسنده نکرده و برای الهامگیری سروقتِ والتر بنیامین و تئودور آدورنو و دیگر چهرههای مکتب فرانکفورت میرود. چنین انتظامبخشی و بهسامانی منطقی به اندیشههایی تا این حد بیربط محال است و بر این اساس آنچه از پستمدرنیسم به چشم میآید، بیشتر ژست است و کمتر استدلالگری.
اندیشۀ چپ و لوازمِ آن در ظاهر امر، تبلیغ اعتقادیِ افکارِ این اندیشمندان است، که بیتولید دردسر مشخص در خدمت هدفی سیاسیِ مشترک و رهاییآور است… .
۱ـ حدوداً در روز ۴ نومبر سال ۱۹۵۶، حداقل بر مبنای آنچه کتب درسی میگویند، فلسفه به ذاته متحول گردید. ژان پل سارتر طی ده سال متوالی پس از آزادی فرانسه، شخصیت طراز اول قاطع فلسفۀ فرانسه بود، و مسالۀ چیره بر اندیشهها، کمونیسم.
کتاب سارتر؛ هستی و نیست بودهگی، در دورۀ اشغال فرانسه، سارتر را به عنوان یکی از اگزیستانسیالیستها معروف کرده، و سخنرانی مشهورش در سال ۱۹۴۵، با عنوان، «اگزیستانسیالیسم نوعی اومانیسم است» پیام او را مبنی بر اینکه «انسان، آیندۀ انسان است» را به طیف وسیعی از مردم رساند.
اما تنها به فاصلۀ چندین سال از این سخنهای صریح در موافقت با آزادی بیچون و چرای بشر، سارتر خود نیز یک هوادار (سمپات) حزب کمونیست گردید، و در جستار نااستواری با عنوان «کمونیستها و صلح» که از سال ۱۹۵۲، پاورقیگونه به چاپ میرسید و درستی گزارشهای مربوط به «گولاک» را رد کرد؛ و بعد هم به سفر به اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۵۴، طی یک مصاحبه اظهار کرد که در «اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، انتقاد آزاد بیچونوچرا وجود دارد». از زمانی که سارتر نیروی بیمثل و مانند بشر را در انتخاب آزاد مورد ستایش قرار داده بود، تا آن وقت که مارکسیسم را افق بیمانند عصرِ ما خوانده بود، بیشتر از ده سالی سپری نشده بود.
Comments are closed.