گزارشگر:مهدی امامبخش/ 27 اسد 1393 - ۲۶ اسد ۱۳۹۳
بخش دوم و پایانی
به گفتۀ هیوم «منیت چیزی نیست مگر مجموعهیی از ادراکهای مختلف که با سرعت باور نکردنی یکی پس از دیگری میآیند و پیوسته در تغییر و حرکتاند. ذهن صحنۀ تیاتر است و ادراکهای متعدد پی درپی در آن خودنمایی میکنند، میروند، باز میگردند، ناپدید میشوند و در انبوهی حالات و مواضع گوناگون در هم میآمیزند.»
هیوم یادآور میشود که ما هیچ گونه هویت شخصیِ نهفتهیی در ورای این درک و حسهای در رفتوآمد نداریم. ما متوجه تغییر تکتک تصاویر این فیلم نیستیم، چون بهسرعت میگذرند، اما در حقیقت به هم متصل نیستند؛ بلکه مجموعهیی از لحظات آنی اند. سارتر در « تهوع» از زبان قهرمان داستان مینویسد: «هیچ وقت مثل امروز به این شدت احساس نکرده ام فاقد ابعاد مخفی ام، محدود به تنم هستم، محدود به افکار سبکی که چون حباب از آن بالا میروند. یادبودهایم را با زمان حال بنا میکنم. من به درون زمان حال رانده و وانهاده شده ام. بیهوده سعی دارم به گذشته بپیوندم. نمیتوانم از خودم بگریزم.»
سارتر تجربه را اینگونه تعریف میکند: «گذشتهیی که به کار گرفته میشود تا بر حال حکومت کند».
او هنگامی که میتوانست خاطراتش را در کلیتشان به یاد آورد، چنین مینمود که پیوندشان با او وجود دارد؛ ولی همین که خاطرات به هیأت کلمه در میآیند، صورت عقلانی مییابند و به دنیای امور تخیلی وارد میشوند و دیگر وجود نخواهند داشت و از او میگریزند و او در زمان حال زندانی میشود. قهرمان تهوع به دنبال ایجاد ماجرا در زندهگی واقعی است، اما درمییابد ماجراها تنها به دنیای کلمات متعلقاند.
آنها حوادثی منقطع و غیرمتصل بوده اند. رخدادهای واقعی دارای هیچ آغاز و انجامی نیست، تنها وقتی زمان را از دُمِ آن بگیریم و به گذشته بنگریم، میتوانیم رویداد زیسته را با کلمات به «امری غیر واقعی» مبدل کنیم تا «ماجرا» شکل بگیرد.
وقتی به زندهگی مردم سرگشته مینگرد که در نقش و جایگاه اجتماعیِ خود جا افتاده اند و این نقش و طبقۀ آنها را تعریف میکند، میفهمد که آنها به جای اینکه از گذشته به سمت آینده حرکت کنند، آینده را مثل پایان یک داستان از پیش نوشته میدانند که گذشته و حالشان را تحمیل میکند. زمان حالشان مشروط به گذشته است. زمان برای ایشان وارونه شده و زندهگیشان از پیش مقدر شده است. در داستان توضیح میدهد: «ناگهان احساس میکنیم زمان جریان دارد، هر لحظه به لحظۀ دیگر راه میبرد، این یکی به دیگری و همین طور تا آخر.» آگاه میشویم که زمان ما را به درون آینده میبرد. او تجربه را اینگونه تعریف میکند: «گذشتهیی که به کار گرفته میشود تا بر حال حکومت کند». با تجربه و به حکم آن زیستن، زندهگی در دنیای گذشته است. تجربه به این ترتیب وسیلهیی است که میتوانند از زندهگی بالفعل بپرهیزند و متضمن این فرض است که جهان پیرامون دگرگون نشونده است. تجربه چیزی است که برای فرار از فهم وانهادهگی و تنهایی به کار میرود. در واقع، تجربه چیزی بیشتر ازدفاع در برابر مرگ است.
تجربه احساس حقِ وجود داشتن میآورد، نوعی وجوب کاذب و دستساز تقلبی برای وجود. صاحبان تجربه، هم از خود و هم از دیگران پنهان میکنند که وجودشان واجبتر از وجود دیگران نیست. ماهیت حقیقی فهم زمان حال این است که هر چه در زمان حال نیست، وجود ندارد.
وجود به معنی نوعی نقصان نیز ما را به یاد دکارت میاندازد. او نیز که در پی یک زیرساخت کاملاً جدید بود، فقط به این شک نداشت که میتواند شک کند، پس هستیِ خود را با اندیشیدن ثابت میکند. سارتر به آن میافزاید که آگاهی و جهان در آن واحد داده شده اند: جهان که به حکم ذات خویش، بیرون از آگاهی است، بنا به ذات خود منسوب به آن است. بنابراین با قبول تقدم ذهن بر بدن، ما به منزلۀ ذهن و بدن وجود داریم. بدن چیزی است که ما مسوول و مسببِ آغازش نیستیم. «همین که یک بار آغاز به زندهگی کند، به خودی خود میزید ولی اندیشه را من میزایم و میگسترم». پس ما به منزلۀ بدن صرفاً وجود داریم، اما به لحاظ اندیشه وجود داریم، چون میاندیشیم که وجود داریم؛ بنابراین اندیشههایمان همان اندازۀ ما هستند که بدنمان. وجود از این نظر عبارت از یک نقصان است که آگاهی ما بر پایۀ جسمانیت است که با مرگ جسمِ آن نیز نابود میشود و این مهر تاییدی بر این است که من با اندیشهام لنفسی (برای خودم) وجود دارم.
منبع: وبسایت آفتاب
Comments are closed.