احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





صنعتِ گفت‌وگو در شعرِ سیمین بهبهانی

گزارشگر:3 سنبله 1393 - ۰۲ سنبله ۱۳۹۳

بخش سوم

mnandegar-3نویسنده: ریوان سندلر – استاد مطالعاتِ ایرانی در دانشگاه تورانتوی کانادا

برگردان: دکتر علی‌رضا شمالی
در شعری در دهۀ ۱۳۵۰ گفت‌وگویی میان دو هستی، یکی «تو» و یکی «من»، در می‌گیرد. «تو» خجالت‌پیشه و پُرآزرم است و «من» پُرشور و شوق و لبریز از احساس.
گفتی که می‌بوسم تو را، گفتم تمنّا می‌کنم
گفتی اگر بیند کسی؟ گفتم که حاشا می‌کنم
گفتی ز بخت بد اگر، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسون‌گری، او را ز سر وا می‌کنم
این گفت‌وگو به چالشی شیرین می‌ماند که در آن گرچه «تو» پیوسته پاپس می‌کشد، «من» راهِ گذر از هر مانعی بر سر راه گفت‌وگو را می‌داند:
گفتی که تلخی‌های می گر ناگوار افتد مرا؟
گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می‌کنم
گفت‌وگو آن‌گاه آهنگ جدی‌تری به خویش می‌گیرد و به پرسش‌های وجودی دامن می‌زند:
گفتی چه می بینی ـ بگو ـ در چشم چون آیینه‌ام؟
گفتم که من خود را در او، عریان تماشا می‌کنم…
گفتی اگر از کوی خود، روزی تو را گویم: «برو»؟
گفتم که صد سال دگر، امروز و فردا می‌کنم
این شعر، که گویی روایتی است از رابطه‌یی پُر پیچ و خم، با کاربست صنعتِ گفت‌وگو میان «من» و «تو» تصویر یک داد و ستد و ارتباط اجتماعی به خویش می‌گیرد و بدین روی تنگناها و محدودیت های یک جامعۀ سنّتی را برای بازنمایی احساس‌های عاشقانه عیان می‌سازد. «تو»ی شکل گرفته در اجتماعی چنین سنتی، نشان از رویارویی با سیل تمنّیات عاشقانۀ «من» دارد و چنین است که کاربستِ استعارۀ «هجوم و غارت» در این گفت‌وگو، که در اساس معنایی اجتماعی دارد، به مفهومی فراتر از پیوند سادۀ عاشقانه در «خلوت» ذهن شاعر اشاره می‌کند:

گفتی که از بی‌طاقتی، دل قصد یغما می‌کند
گفتم که با یغماگران ـ باری ـ مدارا می‌کنم
سابقۀ سروده‌های زنان شاعری که از صنعت گفت‌وگو در خدمت نقد اجتماعی بهره می‌برده‌اند، به پیش از بهبهانی «و گفت‌وگوهایش» می‌رسد. قطعه‌یی که در پی می‌آید، نمونۀ شعری است که در آن رویکرد زنان به مسأله‌های اجتماعی به‌روشنی نقل شده است. شعر «مادر» سرودۀ مهین سکندری است که پیش از این نیز در همین نوشتار از او یاد کرده ایم. شعر دربارۀ برپایی مدارس آموزش دخترانۀ دولتی در ایران است. بهره‌وری از صنعت گفت‌وگو در این شعر خواننده را با نکات عمده‌یی دربارۀ یکی از واقعیت‌های اجتماعی ایرانِ آن دوران آشنا می‌کند. شعر به گفت‌وگوی دو زن می‌پردازد که در نگاه نخست یکی به مادری می‌ماند که سخت دل‌نگرانِ دختر خود است و دیگری دخترِ همان مادر که گاه از مدرسه می‌گریزد و به شیطنت سر از میکده‌ها درمی‌آورد. داستان شعر با سخنان دختر آغاز می‌شود:
دیشب که رو به خانه نهادم دوباره مست
دیدم که گریه می‌کند از غصه مادرم
بر چهره‌اش عیان شده آثار رنج و درد
چشم پراشک دوخته بر دیدۀ ترم
* * *
زان اشک‌های گرم ز سر مستی‌ام پرید
دامان او گرفتم و گفتم که چیست چیست
چشمان اشک‌ریز تو دردی است بر دلم
دانی مرا تحمل درد تو نیست نیست

و اینک نوبت مادر است که سخن گوید:
آهسته گفت دختر آشفته‌موی من
پرسی زکم ز چیست چنین گریه می‌کنم
از درد من مپرس که دارم هزار درد
بدحالم و به حال «مهین» گریه می‌کنم
گریم از آن که در پی یک جرعۀ شراب
شب تا سحر چو ساغر از کف فتاده‌ای
هر مرد ناخلف به لبت بوسه می‌زند
تن بر هزار خبط و به صد ننگ داده‌ای

رشتۀ سخن اینک در گفت‌وگوی درازِ مادر و دختر از دست می‌رود و شرح دلواپسی‌های مادر هنوز ناگفته می‌ماند.
دیروز داشتی به مدرسه جای، لیک
امروز در میانۀ میخانه می‌روی
این مست کیست کز پی او شام تا سحر
در هر سرای، بهر دو پیمانه می‌روی
تا چند باده می‌خوری و جام می‌زنی
گفت‌وگو آن‌گاه دلواپسی‌های مادر را آشکار می‌کند و در سخنان دختر نیز پرده از شیوۀ نگاه و داوری جامعه‌یی بر گرفته می‌شود که سخت نگرانِ دختران جوانی است که پای به بیرون خانه می‌نهند. سخنان مادر زبان حال مردمِ روزگار است وگویی وجود دختر نیز نمادِ همۀ بدبینی‌ها و تنگ‌نظری‌های جامعه است. نوبت گفتار دوباره به دختر می‌رسد:
آشفتم از دریغ که مادر مریز اشک
از یاد خویش خاطرۀ من ببر دگر
دختر مخوان مرا که به تنگ او فتاده‌ام
رو دختری بجوی و از این ننگ درگذر
منعم مکن که منع ندارد نتیجه‌یی
از دست زنده‌گی به‌خدا خسته‌جان شدم
مردم ز دست دکتر و داروی تلخ او
دادم توان ز دست و دگر ناتوان شدم
مادر مرا به بند مکن خوش که من دگر
خواهم به جان بیایم و از غم رها شوم
آن‌قدر جام باده بنوشم که عاقبت
در گوشه‌های میکده روزی فنا شوم۱۱
گرچه شاید از نگاه ادبی شعر «مادر» ارزش چندانی نداشته باشد، اما بی‌شک نقش آن را در بازنمایی و نیز شکل‌دهی رابطه‌های اجتماعی نمی‌توان نادیده انگاشت؛ چه این شعر جایگاه پایین زنان در ساز و کار اجتماعیِ در حال دگرگون شدن را به تصویر کشانده و خواننده را به شنیدن ندای زنان فرا خوانده است. از این گذشته، در این شعر دو نسل پی در پی امکان گفت‌وشنید یافته و نمونه‌یی از آن‌چه در شعر بادیه‌نشینان مصری دیده می‌شود، پدید آورده‌اند.۱۲ سبک «سخن احساس» در قالب عنایت و احترام به هنجارهای زنده‌گی اجتماعی نهفته است و از همین‌رو تفسیر و معنایابی این‌گونه سخن نیز «بیش از آن که با وارسی احوال درونی شاعر به دست آید، با نگرش در سیاق زنده‌گی اجتماعی‌اش امکان‌پذیر می‌شود.
همان‌گونه که شعرهای عاشقانۀ بادیه‌نشینانِ مصری برای چالش اقتدار مردان و سرآمدان به کار برده می‌شود، در ایران نیز سنت دیرینۀ شعر پارسی به کنار نهاده نشده، بلکه از آن برای پرورانیدن و پیش چشم کشیدنِ نهادهای اجتماعی و اقتصادی متفاوت و دست‌کم در حال دگرگونی بهره برده شده است. در حالی که اقتصاد سیاسی جامعۀ بادیه‌نشینان مصری در حال دگرگونی است، شعرهای عاشقانۀ‌ آنان نیز در دست و زبان طبقه‌های پایین اجتماعی به کار چالش وضع موجود سیاسی – اقتصادی و نیز سرآمدان و زمام‌داران سنتی می‌آید. شعر «مادر» نمونه‌یی از گفتمان احساس محور در سبک سروده‌های سنتی پارسی است و مانند شعر بادیه‌نشینان مصری برای اثر نهادن و دگرگون ساختن ساز و کار اجتماعی سروده شده است. این شعر از یک‌سو با چشم‌داشت‌های فرهنگی خواننده‌اش همخوان است و از دیگرسو بسا که پیامی سخت تازه و بی‌سابقه برای آنان به همراه می‌آورد.
در گفت‌وگوهای بهبهانی، اما، گفت‌وشنیدی میان شاعر و کسی که بارها و بارها در چهره‌های گوناگون به شعر او راه یافته، جاری است. به دیگر سخن، آن که تنها با نام «تو» باز شناخته می‌شود، نقش بنیادینی در این سرگذشتِ شعری دارد گرچه چیستی و کیستی‌اش همواره در پردۀ راز نهان مانده است.
بهبهانی در کاربست صنعت گفت‌وگو شیوه‌یی فراگیر و نوآورانه را ابداع کرده که در آن زمام سیر داستان شعر به دستِ گوینده نیست، شاعر باید روزنی برای درآمدنِ «آن دیگری» بگشاید و بدین روی دیدگاه‌هایی به‌جز از آنِ خود را به قلمرو گفت‌وگو بکشاند. «پرواز توانی آیا؟» نیز روی سخن با «تو»ای دارد که گویی، چنان‌که شاعر در پایان شعر می‌گوید، «در جمع نخستین گروه زندانیان آزاد شده» است. شعر، که در آبان ۱۳۵۷ سروده شده است، بی‌گمان اشاره‌یی به یک رویداد محسوس اجتماعی دارد. با این همه «پرواز توانی آیا؟» به مقوله‌هایی فراتر از آزادی زندانیان در این روز ویژه می‌اندیشد.
در نخستین بیت، شاعر فیلسوفانه می‌پرسد که آیا پرنده‌یی که زندانی شده، هنوز می‌تواند پرواز کند؟ و آیا شیرِ در زنجیر به‌سر برده هنوز به معرکۀ جنگ و شکار تواند اندیشید؟ پرسش بنیادین این است که آیا زندانی آزاد شده، یا هرآ‌ن‌که بهر روی زمانی را در بند و تنگنا گذرانیده باشد، هم‌چنان به ایده‌آل‌های خویش پای‌بند تواند بود؟
افرای تناور بودی
پرشاخۀ بارور بودی
ایستاده به معبر بودی
صدگونه گزند آمخته
شاعر خویشتن را از زندانیان جدا می‌بیند نه از آن‌رو که به فکر آنان نیست و به هواداری‌شان گام برنمی‌دارد، بلکه بدان روی که زندانیان برخلاف شاعر:
دیری است که دارای پیکر
این گونه پسند آمخته
رسم و رهِ سختی، دانی
ننگ است تو را آزادی
زنده‌گی پُررنجِ آنان که به ایده‌های بزرگ خویش پای‌بند مانده‌اند، دست‌کم این توشه را به همراه دارد که:
ای راه شرف پیموده
با پای به خون آلوده
بدخواه تو بند افزوده
همراه تو پند آمخته
در یازدهمین بیتِ این قطعۀ بیست بیتی است که شاعر در گفت‌وگو را می‌گشاید و دوباره با آن «تو»ی رازآلود سخن می‌گوید. این بار، امّا «منِ» شاعر و «تو» درهم نیامیخته‌اند:
من کرده ز آتش پروا
تو برده در آتش مأوا
«پرواز توانی آیا؟» نه تنها شیوۀ درک شاعر از دوران را پدیدار می‌کند بلکه پرده از دل‌نگرانی‌های دیرپای بهبهانی و نگاهی به چندوچون نسبت شعر با زشتی زنده‌گی و زمانه برمی‌گیرد:
از سختیِ زندان گفتن
ناید ز من آسان، گفتن
کاین تلخ، نه بتوان گفتن
باکام به قند آمخته
شعری‌ست نه در خوردت این
با آن‌که به عمری سیمین
دارد به غزل این آیین
وین رسم و روند آمخته

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.