احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:ناصر فكوهي / 3 سنبله 1393 - ۰۲ سنبله ۱۳۹۳
گفتن از مرگ و شنیدن از مرگ در جهان کنونی، از همان ابتدا حسی ناراحتکننده و اضطرابآمیز را در گوینده و شنونده ایجاد میکند، حسی که برای انسانشناسان آشنا است و در مفهوم «تابو» خود را متبلور میکند: آنچه نباید بر زبان راند، آنچه نباید به سویش رفت و به کنش رساند.
مدرنیته، مرگ را از زندهگیِ ما بیرون رانده است، همانگونه که شروع فرایندهای بزرگِ شهرنشینی پس از رنسانس، به گونهیی نمادین با بیرون راندنِ گورستانها از شهر همراه بود. مدرنیته مرگ را در زندهگی ما به حوزهیی تابویی رانده است و این همان چیزی است که دربارۀ حوزهها و گروههای اجتماعی متعددِ دیگری نیز اتفاق افتاده است: نگاه کنیم به پدیدههایی چون سالمندی، بیماری، ناتوانیهای فیزیکی و ذهنی، جنون، و در یک کلام متفاوت بودن و متفاوت زیستن و حرکت در خلاف جریان متعارفِ روزمرگی در معنای عام آن و با سکانسها و کلیشههای از پیش تعریفشدۀ آن؛ مدرنیته در رویکرد سودجویانه و ابزارگرایانه و ابزارسازندۀ خود نسبت به انسان، تلاش کرده است همۀ این پدیدهها را از زندهگی ما بیرون براند. با این وصف، بیرون راندن همواره شکل همگن و یکدست نداشته است و بنا بر مورد، فرهنگ، دوره و موقعیتهای متفاوت، بیشتر یا کمتر، قطعیتر یا نسبیتر بوده است. اما، کنترل کالبدی، هدایت اندیشه و کنش و بهخصوص مرزهای نامریییی که از خلال زبان، ما را درون خود اسیر کرده و ما را ناچار به تبعیت از خود میکنند، اینجا هستند تا ما با این پدیدهها صرفاً در زمانها و مکانهای خاصی وارد رابطۀ حسی/ ذهنی/کنشی شویم: بیماران روانۀ بیمارستانها میشوند، کهنسالان روانۀ خانههای سالمندان، دیوانهگان روانۀ تیمارستانها؛ گروهی نیز به زندان فرستاده میشوند و یا خواسته و ناخواسته از زندهگی فیزیکی محروم میشوند و در تمام این موارد جهان مدرن برای کالبد، ذهن و حسهای ما «زمان و مکان ملاقاتی» تعیین میکند که معنای دیگرش به حاشیه راندن و فراموشیِ آن موجوداتی است که دیگر جایی در جهان روزمرگی و نظم بیرحم آن ندارند.
فراموشی، معادلی برای ناپدید شدن است، همانگونه که در اسطورهشناسی یونانیهادس، خدای زیر زمین و دوزخ، یکی از پسران کورنوس(خدای زمان) در کنار زئوس (خدای آسمانها) و پوزه دیون(خدای دریاها)، حاکم جهان مردهگان بود و در عین حال نامش معنی «ناپدید شدن» میداد و یونانیان گروهی از مردهگان خود را «نونومنوی» (nonomenoi)به معنی ناپدیدشده و بینام، خطاب میکردند: کالبدی که روح خود را از دست داده است، نمادی از ناپاکی همچون واژۀ فونستوس (funestus) بوده و هست که حضورش برخلاف کالبد زنده، ایجاد ترس و اضطراب و وحشت از «آلودهگی» میکند. این همان مرزی است که مری داگلاس در حد فاصل میان برون (جهان دیگری و شیطانی) و برون (جهان خودی و خدایی) قایل میشود: کالبد بیجان از روح جدا میشود تا دو سفر آغاز شوند: سفری به مرگ و سفری به فراموشی. دیالکتیک مرگ و فراموشی نیز از همینجا آغاز میشود.
فرهنگهای باستانی برخلاف فرهنگ مدرن، مردهگان را به حاشیهیی شدن و فراموشی محکوم نمیکردند. انسانیت انسان در آن بود که میدانست که خواهد مرد، که مرگ امری ناگزیر است که در بطن زندهگی نهفته شده و زندهگی از آن میزاید، چنانکه رومیها میگفتند: mores janua vitae یعنی مرگ زندهگی میزاید. از اینرو از قدیمیترین ایام و در اغلب تمدنها مرگ، به مثابۀ یکی از مراحل گذار در تعبیر وان جنپی از این اصطلاح، همچون تولد، بلوغ و ازدواج، به شمار میآمده است. رابطۀ نزدیک میان زایش و مرگ در نمادگرایی زمین به مثابه سمبل زن، باروری و مادری کاملاً نمایان است: مادری که آنچه را زاییده است، بار دیگر طلب میکند. همین نمادگرایی در ادیان و باورهای مختلف به اشکال گوناگون دیگری نیز درآمدهاند، چنانکه در بسیاری موارد آسمان یا دریا (که دو خدای دیگر زادۀ کرونوس بودند) جایگزین زمین شدهاند و پدر جایگزین مادر(همچنان که خود کرونوس حاصل ازدواج زمین و آسمان بود) و ما نیز میگوییم: ما از خدا آمدهایم و به خدا باز میگردیم و یا در تعبیری گویا از مولانا: ما ز بالاییم و بالا میرویم/ما ز دریاییم و دریا میرویم.
بازماندن روح در دیالکتیکی روشن با از میان رفتن و حتا نابودی کالبد پیش میرود، ولو آنکه ما خود این تخریب را در مناسک گذار سازماندهی کنیم و یا آن را گاه در اشکالی که شاید به نظر غیرانسانی و وحشیانه بیایند، به انجام رسانیم: در بسیاری فرهنگها، جنازه همچون نوزادان تازه به دنیا آمده، شسته میشود، عطرآگین شده و تزیین میشود و در لباسی نهایی، نمادی از پاکی (کفن) و یا در لباسهایی فاخر به خاک سپرده میشوند. در فرهنگهایی دیگر چون زرتشتیان و تبتیهای باستان، مردهگان را خوراک جانوران میکردند و گروههایی از سرخپوستان حتا به خوردن مردهگان خود میپرداختند که به این پدیده در انسانشناسی درون مردهخواری(endonecrophagy) میگوییم. اما در همۀ این موارد، درست برخلاف آنچه جوامع مدرن تلاش میکنند استدلال نمایند، ما نه با بیحرمتی و زیر پا گذاشتن احترام نسبت به عزیز از دست رفته، بلکه با باور به مرگ به مثابۀ یک مرحلۀ هستیشناسانه از زندهگی در مفهوم کلان کیهانی (macrocosmic) آن سروکار داریم. در این مناسک، «آلودگی» و « فروپاشی» جسد، پشت سر گذاشته میشود و کالبد روانۀ سفری به فراموشی یا بی نامونشان شدن و ناپدید شدن نمیشود، تا روان، بتواند برعکس سفری دیگر را در قالب زایشی دوباره تجربه کند.
زایش از مرگ، در دو معنای بیولوژیک و نمادین ـ فرهنگی اتفاق میافتد تا فراموشی جسم سبب فراموشیِ روان که همان دوزخ ابدی است، نشود. این زایش از یکسو زایشی بیولوژیک، بازتولیدی در نظام خویشاوندی و در روابط جسمانی است، فرزند بر جای مانده، تداوم ژنتیکی ـ مادی یک روح است که در حیات آتی خود به جنگی روزمره و بیپایان با فراموشی موجود از میان رفته دست خواهد زد. حضور فیزیکی انسان در گذشته، یک تجربۀ فیزیکی و بنابراین طبیعی است، تجربهیی که جهان را در مقیاسهایی متفاوت، دگرگون کرده است، جهان پس از او، دیگر جهان پیش از او نیست، مگر آنکه، انسانی به بدترین معنای ممکن در یادها و خاطرهها مرده باشد و نام (یا به تعبیر ادبی ما نام نیکوی) خود را از دست داده باشد. اما زایش دیگری نیز در کار است و آن زایش فرهنگی / نمادین است، تغییری که عزیز از دست رفته در جهان اندیشهها و ذهنیتها، نشانهها و باورها بر جای گذاشته است: بدین ترتیب هر بار یادی از او میشود، هر بار کتابی که نقش قلمِ او در آن حک شده، تصویر یا اثری هنری که خلق کرده، در چارچوبی حسی – شناختی و در مسیر نگاهی انسانی قرار میگیرد، زایشی دوباره انجام میگیرد: ابدیت از آنِ از دسترفتهگانی است که جهان را تغییر دادهاند و یادگاری از خود برجای گذاشتهاند.
از اینرو و در نتیجهگیری هرچند نمیتوان انکار کرد که تعبیر مرگ با مفاهیمی چون خواب، تاریکی و سیاهی، جنون و تسخیر کابوس، ریشههایی عمیق و تاریخی در همۀ فرهنگها دارد، اما برخلاف مدرنیته که فراموشی و به حاشیه راندن و اخراج از زندهگی روزمره را به مثابۀ ابزار اصلی مقابله با این سرنوشت ناگزیر پیش مینهد. فرهنگهای انسانی با دیدن مرگ به مثابۀ دروازهیی به سوی استعلا و دستیابی به خداوند (در سنتهای ابراهیمی)، دروازهیی به سوی آزادی روح از قفس جان(همچون سنتهای عرفانی و مانوی) و یا دروازهیی برای بازگشتی ابدی و آغاز دوبارۀ چرخهیی بیپایان (همچون در سنتهای پیش کلمبی) فراموشی را به مثابه غیبت، هیچ بودهگی و نیستی از اندیشۀ مرگ و اندیشۀ زندهگی خود بیرون راندهاند و نبود آنکه را میرود در بودنش، در حضورش و تبلور زندهگانیبخش یادها و خاطراتش بازآفریدهاند.
با این همه، درد و اندوه و افسوس اینجاست، زخم ندیدن و نیستنِ کالبدی که تا دیروز حسش میکردیم. اما از یاد نبریم که درد، خود نشانۀ حسی زنده و زندهگیآفرین است و بیدردی مطلق، نشانۀ مرگی مطلق.
Comments are closed.