احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۱۰ سنبله ۱۳۹۳
برگردان: ماهمنیر مینوی
رومن گاری را بیشتر با «خداحافظ گاری کوپر» میشناسـند که البته معروفترین اثرِ اوست؛ اما آثار دیگرِ این نویسندۀ بزرگ نیز بهتمام معنا جذاب و تأثیرگذار است، به همین منظور داستان شیفتۀ پاکیِ او را برای شما انتخاب کردهایم.
***
بالاخره تصمیم گرفتم که هرچه زودتر تمدن و همۀ ارزشهای کاذبِ آن را ترک گویم، از این دنیای حریص که یکسره رو به نعمات مادی کرده است، دوری جویم و خود را به جزیرهیی دورافتاده در اقیانوس آرام، به روی تختهسنگهای مرجانی، به کنار برکهیی لاجوردیرنگ بکشانم. دلایلی که مرا به این کار وامیداشت، تنها در نظر طبایعِ بیاحساس، شگفت جلوه میکند.
تشنۀ پاکی بودم. نیاز داشتم که از این محیط مسابقۀ دیوانهوار، از این مبارزۀ بیامان برای استفادۀ هرچه بیشتر، که فقدان هر نوع وسوسۀ وجدانی در آن بهصورت قانون درآمده است، و برای طبعی ظریف و روحی هنرمند، یافتن مواد سادهیی که لازمۀ آرامش روح است روزبهروز مشکلتر میشود، بگریزم.
آری. خصوصاً محتاج بیتوجهی به مادیات بودم. همۀ آنها که مرا میشناسند، میدانند که این مسأله بارزترین، و شاید تنها خصیصهییست که من از دوستانم انتظار دارم. در رویایِ آن بودم که افرادی ساده و خدمتگزار، به دور از حسابگریهای پست، احاطهام کنند، تا بتوانم هرچیز را از آنها بخواهم و در عوض، دوستیِ خویش را به آنان هدیه کنم، بیآنکه ملاحظات حقیرانه بتواند روابطمان را تیره سازد.
بنابراین چند کار خصوصی را که بدانها مشغول بودم، سروسامان دادم و در شروع تابستان به تاهیتی رسیدم.
پاپت را نپسندیدم، هرچند که شهر زیبایی بود، اما تمدن گوش خود را در هر گوشهیی از آن نشان میداد: هرچیز در آن قیمتی دارد. یک مستخدم، یک مزدبگیر است نه یک دوست، و انتظار دراد که در آخر ماه مزد خود را دریافت دارد. جملۀ “کسب معاش” همهجا با سماجتی دردناک متداول است، و همانطور که گفتم، پول یکی از چیزهایی بود که من تصمیم داشتم هرقدر ممکن است از آن بگریزم.
بنابراین، تصمیم گرفتم که به یکی از جزایر کوچکِ مارکیز بروم. تاراتو را که کشتی تجارتی مروارید سالی سه بار در آن لنگر میانداخت، برحسب اتفاق از روی نقشه برگزیدم.
به محض ورود به جزیره، دریافتم که بالاخره رویایم دارد به حقیقت میپیوندد. وصفِ زیباییها را هزاران بار شنیدهایم. اما هنگامی که آن را با چشم خویش میبینیم، دیوانۀمان میکند. با نخستین گامی که در ساحل برداشتم، و منظرۀ پلینزی در برابر دیدهگانم تجسم یافت، خمگشتهگی نخلهایی که از کوهستان تا دریا ادامه مییافت، آرامش رخوتآور برکهیی محاط در تختهسنگهای محافظ، روستای کوچک که از کلبههای سبک تشکیل شده بود، و سبکی این کلبهها که به تنهایی نمایانگر فقدان هر نوع نگرانی جلوه میکرد، دیدن اهالی روستا که بلافاصله به سوی من دویدند، این احساس را در من به وجود آورد که در این نقطه همهچیز را میتوان تنها با دوستی و مهربانی بهدست آورد.
چه من چون همیشه، بیش از هر چیز خصوصاً نسبت به خصیصههای انسانی حساس بودم.
در آنجا مردمی را میدیدم که به نظر نمیرسید هیچیک از خصوصیاتِ حقیرانۀ سرمایهداری آلودۀ ما به آنان سرایت کرده باشد. تعداد اهالی به چند صدتایی بالغ میشد. این مردمان چنان نسبت به سود مادی بیتفاوت بودند که من توانستم در بهترین کلبۀ روستا اقامت گزینم، همۀ نیازهای نخستین و آنیِ خویش را برآورم، ماهیگیرم، باغبانم، آشپزم را داشته باشم، بیآنکه ناگزیر از گشودن کیسۀ پولم شوم. همۀ اینها را تنها براساس دوستی و برادری هرچه سادهتر و هرچه پراحساستر، براساس احترام متقابل بهدست آوردم.
رفاه خویش را مدیون پاکی روح اهالی و سادهگیِ شکوهآمیز ایشان، بهخصوص مدیون نیکی بیشایبۀ تاراتونگا ۵نسبت به خویش بودم.
تاراتونگا زنی بود، حدود پنجاه ساله، فرزند یکی از رؤسای سابق قبیله. پدر او در زمان حیات بر بیش از بیست جزیرۀ مجمعالجزایر حکومت کرده بود. اهالی، تاراتونگا را همچون مادر خویش دوست میداشتند. و من به محض ورود همۀ کوشش خود را برای جلب دوستیِ او به کار بردم. این کار را در نهایت سادهگی و بیآنکه بخواهم خود را جز آنکه هستم بنمایانم، کاملاً بهعکس، با افشای صادقانۀ روحم به او، انجام دادم.
همۀ دلایلی را که به جزیره سوقم داده بود، نفرتِ خویش را از سوداگریهای زشت و مادهپرستی آلوده، نیاز شدیدم را به کشف مجدد بیتوجهی به مادیات و معصومیتی که خارج از آن حیاتی برای انسانیت نمیشناختم، به او نمایاندم و شادی و سپاسگزاریام را از اینکه همۀ این صفات را در کنار او و مردمش یافتهام، تشریح کردم. تاراتونگا گفت که مرا بهخوبی درک میکند و شخص او در زندهگی جز یک هدف ندارد: اینکه پول روح مردمانش را نیالاید. کنایهاش را درک کرد و و به او اطمینان دادم که در همه مدتِ اقامتم در تاراتورا، پشیزی از کیسهام بیرون نخواهد شد. به کلبهام بازگشتم و در تمام هفتههای بعد با دقت کامل، دستوری را که بهطور ضمنی به من داده شده بود، رعایت کردم. حتا همۀ پولی را که همراه داشتم، برگرفتم و در گوشهیی از کلبهام دفن کردم.
سه ماه بود که در جزیره میزیستم. روزی پسربچهیی، از جانب کسی که از اینپس میتوانستم او را دوست خویش تاراتونگا بنامم، هدیهیی برایم آورد. هدیه عبارت از یک کیکِ چهارمغزی بود که تاراتونگا شخصاً به نیت من درست کرده بود. اما آنچه بلافاصله نظر مرا جلب کرد، پوششی بود که شیرینی در آن بستهبندی شده بود.
این پوشش پارچهیی خشن، از جنس بوجی بود که رویش با رنگهایی عجیب نقاشی شده بود، و طرحها بهگونهیی مبهم چیزی را بهخاطر من خطور میداد که در وهلۀ اول نتوانستم درک کنم چیست.
پارچه را با دقت بیشتری مورد آزمایش قرار دادم، و ناگهان دلم در درونِ سینه جهید. پرده را به روی زانوی خویش نهادم و آن را با دقت گشودم، مربع مستطیلی بود به طول و عرضِ پنجاه در سی سانتیمتر که تقاشی روی آن ترک خورده و جابهجا محو شده بود. اما امکان تردیدی برایم وجود نداشت: یکی از تابلوهای گوگن را پیش روی خویش داشتم.
من تبحری در امر نقاشی ندارم، اما امروز نامهایی وجود دارد که همه کس میتواند بدون تردید طرز کارشان را بشناسد. بار دیگر با دستهای لرزان پرده را گشودم و به روی آن خم شدم: گوشهیی از کوهستان تاهیتی را با زنانی که در کنار چشمه مشغول شنا کردن بودند، نشان میداد، رنگها، سایهها، خود طرح به حدی قابل شناسایی بود که علیرغم وضع نامساعد پرده، اشتباه در مورد آن غیرممکن مینمود.
فشاری را که در جسمم همیشه با هیجان شدید قلبی همراه است، در قسمت راست بدنم احساس کردم.
یک ساختۀ دست گوگن در این جزیرۀ دورافتاده! و تاراتونگا که برای بستهبندیِ یک شیرینی از آن استفاده کرده است! پردهیی که اگر در پاریس باشد، باید ارزشی معادل پنج میلیون فرانک داشته باشد! آیا این زن چند تای دیگر از این پردهها را برای بستهبندی، یا برای سد کردنِ سوراخ به کار برده است؟ چه زیان جبرانناپذیری برای بشریت!
با یک جهش از جا برخاستم و به نزد تاراتونگا دویدم تا از شیرینییی که برایم فرستاده بود، تشکر کنم.
او را در حالی یافتم که جلوِ در خانهاش، رو به سوی برکه نشسته بود و چُپُقش را دود میکرد.
تاراتونگا زنی درشتاندام بود با موهای خاکستری، و حتا در این حالت هم شایستهگی ستایشانگیزِ خویش را حفظ میکرد.
به او گفتم:
ـ تاراتونگا. چه شیرینی خوبی درست کرده بودی. آن را خوردم. واقعاً عالی بود. متشکرم.
راضی به نظر رسید و پاسخ داد:
ـ امروز یکی دیگر برایت درست میکنم.
دهانم را گشودم، اما چیزی نگفتم. لحظهیی بود که میبایست مهارت به کار میبردم. نمیبایست به چنین زنِ بزرگواری این احساس را بدهم که فردی بیتمدن است و از شاهکارهای یکی از بزرگترین نوابع جهان، برای بستهبندی استفاده میکند. باید اعتراف کنم که من بسیار احساساتی هستم، و لازم میدانستم که هرطور هست از این کار اجتناب کنم.
ناچار بودم، حتا به قیمت دیدن شیرینی دیگری بستهبندیشده در پردۀ نقاشی گوگن، خاموش بمانم.
بنابراین به کلبهام بازگشتم و منتظر ماندم.
بعد از ظهر، شیرینی دوم، بستهبندی شده در پردۀ دیگری از گوگن به دستم رسید. وضع این یکی از قبلی هم اسفانگیزتر بود. حتا به نظر میرسید که کسی با کارد روی آن را تراشیده است.
نزدیک بود به نزد تاراتونگا بدوم، اما خویشتنداری کردم. میبایست مسأله را با احتیاط مطرح میکردم. روز بعد به دیدارش رفتم و بهسادهگی گفتم که شیرینی او، بهترین چیزی بوده است که در عمر خود خوردهام.
با بزرگواری لبخند زد و چپقش را پر کرد.
در طول هشت روز بعد، سه شیرینی دیگرِ پیچیدهشده در پردههای گوگن از جانب تاراتونگا دریافت داشت. ساعاتی غیرعادی را میگذراندم. روانم ترانهخوانی میکرد. جملۀ دیگری برای بیان هیجان خارقالعادۀ هنری که در آن میزیستم، وجود ندارد.
سپس ارسال شیرینیها ادامه یافت، اما بدون بستهبندی. خوابم را یکسره از دست دادم. آیا تابلوی دیگری وجود نداشت، یا تاراتونگا بستهبندی را از یاد برده بود؟ احساس رنجش و حتا کمی تحقیر نسبت به خویش میکردم. باید اعتراف کرد که در بومیان، باوجود همۀ صفات نیکی که دارند، عیوبی هم هست، و یکی از این عیوب بیتوجهیِ آنهاست که موجب میشود انسان نتواند یکسره به آنان اعتماد کند. برای آرامش اعصابم چند قُرص خوردم و کوشیدم تا وسیلهیی برای مذاکره با تاراتونگا بیابم، بیآنکه توجه او را به نادانیاش جلب کرده باشم. بالاخره تصمیم بهصراحت گرفتم و به نزد دوستم بازگشتم. به او گفتم:
ـ تاراتونگا. تو چندین نوبت برای من شیرینیهایی فرستادی که همه عالی بود. بهعلاوه چندتایی از آنها در پارچههای نقاشیشده بستهبندی شده بود، که بهشدت توجه مرا جلب کرد. من رنگهای شاد را دوست دارم. بگو ببینم اینها را از کجا آوردهای آیا بازهم از آنها داری؟
تاراتونگا با بیتفاوتی پاسخ داد:
ـ آه. آنها. . . پدربزرگم مقداری زیادی از اینها داشت.
با لکنت پرسیدم:
ـ مقداری زیاد؟
ـ بله. اینها را از یک فرانسوی که در جزیره اقامت گزیده بود و برای سرگرمی، روی پارچههای کیسهیی را با رنگ میپوشانید، دریافت داشته بود. باید هنوز چند تایی از آنها باقی مانده باشد.
زمزمه کردم:
ـ خیلی؟
ـ اوه. نمیدانم. میتوانی آنها را ببینی. بیا.
مرا به انباری هدایت کرد که از ماهیهای خشکشده و هستههای نارگیل انباشته بود. روی زمین شنی انبار. یک دوجین از پردههای کار گوگن وجود داشت که همهگی به روی پارچههای گونی نقاشیشده و اکثراً آسیب دیده بود. اما هنوز چند تایی از آنها وضع خوبی داشت. رنگم پریده بود. و به زحمت خود را سرپا نگه میداشتم. باز اندیشیدم: «خدای من. چه زیان جبرانناپذیری برای بشریت میبود اگر من به این جزیره نمیآمدم!» قیمت این پردهها را میشد به سی میلیون فرانک تخمین زد. . .
تاراتونگا گفت:
ـ اگر بخواهی میتوانی آنها را با خود ببری.
آنگاه مبارزهیی دردناک در روح من به وجود آمد. بیتوجهیِ این جماعتِ نیکسیرت را به امور مادی میدانستم و نمیخواستم در روستا و روح مردمانش، وقوف به سوداگری و ارزشهایی را که موجب نابودی بسیاری از بهشتهای زمینی شده است، به وجود آورم. اما تمام پیشداوریهای تمدنِ ما که علیرغم هرچیز در خاطر من نقش بسته بود، مانع از این میشد که چنین هدیهیی را، بیآنکه در قبالش چیزی بپردازم، بپذیرم. با یک حرکت ساعت طلایی را که به مچ داشتم، از دستم گشودم و به سوی تاراتونگا پیش بردم. از او خواهش کردم:
ـ پس بگذار من هم به نوبۀ خود هدیهیی به تو بدهم.
پاسخ داد:
ـ در اینجا، ما برای شناخت وقت، نیازی به ساعت نداریم. کافی است که به خورشید نگاه کنیم.
آنگاه تصمیمی رنجآور گرفتم و گفتم:
ـ تاراتونگا. من متأسفانه ناچارم به فرانسه بازگردم. بعضی مسایل انسانی به من این حکم را میکند. خوشبختانه کشتی هشت روز دیگر به اینجا میرسد و من شما را ترک میکنم. هدیۀ تو را میپذیرم به شرطی که به من اجازه دهی کاری برای تو و کسانت انجام دهم. قدری پول با خود دارم. خیلی کم. اجازه بده آن را برای تو بگذارم. شما در هر حال به وسایلِ کار و دارو نیاز دارید.
با بیتفاوتی پاسخ داد:
ـ هرطور میل توست.
هفتصدهزار فرانک به دوستم دادم، پردهها را گرفتم و به سوی کلبهام دویدم. یک هفته با نگرانی منتظر ورود کشتی بودم. درست نمیدانستم از چه چیز وحشت دارم. ولی عجله داشتم که از آنجا عزیمت کنم. آنچه بعضی طبایع هنرمندانه را مشخص میکند، این است که تماشای غرورآفرین زیبایی برایشان کافی نیست. بهشدت نیاز به آن دارند که این شادی را با همنوعانِ خویش قسمت کنند. عجله داشتم که به فرانسه باز گردم، به نزد سوداگران تابلو بروم و گنجینهام را به آنان بنمایانم. قیمتِ آنها را میشد به صد میلیون فرانک تخمین زد. تنها نگرانیام از این بود که دولت سی تا چهل درصد قیمت بهدست آورده را برداشت میکرد، زیرا استیلای تمدنِ ما در خصوصیترین زمینههای جهان، یعنی زمینۀ زیبایی، چنین است.
در تاهیتی ناچار شدم پانزده روز منتظر کشتی عازم فرانسه بمانم. در این مدت تا آنجا که میتوانستم از حرف زدن دربارۀ جزیرۀ خویش و تاراتونگا خودداری میکردم. نمیخواستم که سایۀ دستهای سوداگر به روی بهشت زمینی من بیافتد. اما صاحب هوتلی که در آن منزل کرده بودم، جزیره و تاراتونگا را بهخوبی میشناخت.
یک شب دربارۀ تاراتونگا به من گفت:
ـ دختر بااحساسی است.
در پاسخِ او سکوت کردم، زیرا، کلمۀ ”دختر” را برای یک از شریفترین موجوداتی که میشناختم، کاملاً اهانتآمیز یافتم.
میزبانم پرسید:
ـ طبعاً نقاشیهایش را هم به شما نشان داده است؟
راست نشستم و پرسیدم:
ـ چه گفتید؟
ـ آخر او نقاشی میکند. و به عقیدۀ من کارهایش بهنسبت خوب است. بیست سال پیش سه سالی را در آموزشگاه عالی هنرهای تزیینی پاریس گذرانده است. از وقتی که مصرف روغن نارگیل در مصنوعات به جایی که میدانید رسید، او هم به جزیره بازگشت. به نوع حیرتانگیزی از نقاشیهای گوگن تقلید میکند. قراردادی دایمی با استرالیا دارد. آنها برای هر تابلو بیستهزار فرانک به او میدهند و او با این پول زندهگی میکند… چه شده است رفیق؟ حالتان خوب نیست؟
زمزمهکنان گفتم:
ـ چیزی نیست.
نمیدانم نیروی از جا برخاستن را چهگونه بهدست آوردم. به سوی اتاقم بالا رفتم و خود را به روی بسترم افکندم. نفرتی نامریی و عمیق همۀ وجودم را فرا گرفته بود. یک بار دیگر دنیا به من خیانت کرده بود. حسابگریهای آلوده، چه در پایتختهای بزرگ و چه در جزایر کوچک اقیانوس آرام، روح انسانها را زشت میکرد. کاری برایم باقی نمانده بود جز اینکه خود را به جزیرهیی واقعاً خالی از سکنه بیافکنم، و اگر میخواهم نیاز شدیدم را به پاکی برآورم، فقط با خودم تنها زندهگی کنم.
Comments are closed.