احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۱۵ سنبله ۱۳۹۳
بخش نخست
عزتالله فولادوند
نیچه یکى از پرتأثیرترین متفکران دوصد سال اخیر بوده است. نفوذ او کمابیش در همهجا ـ از ادبیات و هنر گرفته تا فلسفه و سیاست و اخلاق ـ به چشم میخورد و میتوان گفت اندیشۀ غربى، و در پنجاه سال اخیر، اندیشه در سراسر جهان متمدن، به نحوى از انحا متأثر از او بوده است. البته چنانکه خواهیم دید، این تأثیر بعضى فراز و نشیبها نیز داشته است، ولى مسلماً امروز نادیده گرفتنِ آن به هیچوجه روا نیست.
همیشه بهترین راه براى فهم اندیشۀ هر فیلسوف این است که ببینیم او خود را با چه مسأله یا مسایل عمدهیى روبهرو میدیده است. بنیادیترین مسألهیى که نیچه جهان غرب را در روزگار خود با آن مواجه میدید، بحران عمیق فرهنگى و فکرى بود که او چکیدۀ آن را در عبارت «مرگ خدا» و ظهور «نیهیلیسم» یا هیچانگارى بیان کرده است. نیچه تشخیص داده بود که تفکر سنتى دینى و متافیزیکى از اعتبار افتاده و خلأیى بر جاى گذاشته که علم جدید قادر به پر کردنِ آن نیست و براى حفظ سلامت تمدن که به عقیدۀ او با خطر جدى روبهرو بود، باید براى دیدگاههاى دینى و فلسفى گذشته، جانشینى پیدا کرد.
براى این منظور، او ابتدا در یکى از نخستین آثارش، زایش تراژدى، به هنر یونانیان باستان روى آورد، و به این عقیده رسید که کلید شکوفایى مجدد انسان مدرن را که از دلداریهاى دینى و اطمینان عقلى و عملى محروم شده، باید در هنر جستوجو کرد. ولى در آثار بعدى، نیچه کمکم تغییر جهت داد و بیشتر از هنر و زبانشناسى تاریخى که رشتۀ تخصصیاش بود، به جانب فلسفه و خصوصاً نقد پدیدههاى اجتماعى و فرهنگى و روشنفکرى متمایل شد. در این دوره که در واقع آخرین سالهاى زندهگى سالم او پیش از ابتلاى کامل به جنون در۱۸۸۹ بود، نیچه پختهترین آثار خود از جمله «چنین گفت زرتشت»، فراسوى نیک و بد، دانش طربناک، غروب بتان، دجال را پدید آورد. در این نوشتهها دیده میشود که او معتقد است براى چیره شدن بر نیهیلیسم، ترک دیدگاههاى مطلقگراى دینى و متافیزیکى کافى نیست، بلکه باید به زندهگى و جهان از نظرگاهى بهکلى تازه نگریست.
مراد نیچه از «مرگ خدا»، در واقع افول و نهایتاً مرگ دیدگاه مسیحى و اخلاق مسیحى نسبت به زندهگى و جهان است. او این جنایت عظیم (یعنى کشتن خدا) را که میگوید به دست آدمیان صورت گرفته ولى خبرش هنوز به ما نرسیده است، هم واقعهیى فرهنگى میداند و هم حادثهیى فلسفى، و به عقیدۀ او، باید آن واقعه را مبدأ قرار داد و بیرحمانه و از بیخ و بن همهچیز را ـ اعم از حیات و جهان و هستى آدمى و معرفت و اخلاق و ارزشها ـ از نو ارزیابى کرد.
باید یادآور شویم که حتا در میان ارادتمندان نیچه اتفاق نظر وجود ندارد که آیا مسایلى که او در مورد آنها موضع میگیرد دقیقاً همان مسایل مبتلا به فیلسوفان قبل و بعد از اوست، یا لااقل در بعضى موارد آنچه میگوید مسایلى یکسره نوظهور است. آنچه واضح است اینکه نیچه به اغلب فلاسفۀ سلف و معاصرِ خود بهشدت انتقاد دارد و از بنیاد از افکار اساسى آنها فاصله میگیرد. سبک نگارش او هم به مشکلِ فهم نوشتههایش میافزاید که گاهى مستدل و تحلیلى و گاهى بهشدت جدلى و گاهى سخت شاعرانه و سرشار از استعارات و صنایع ادبى است.
رویهمرفته، سه نوع تلقى در میان فلاسفه از افکار نیچه وجود داشته است.
عدهیى او را جدى نگرفتهاند و معتقد بوده اند که نوشتههاى او نه تنها نشانگر مرگ تفکر دینى و متافیزیکى، بلکه نمایندۀ مرگ فلسفه است و خود او نیهیلیستى تمام عیار است که مىخواهد با شگردهاى ادبى، اندیشۀ انسانى را از قید مسایل مربوط به معرفت و حقیقت برهاند. عدهیى دیگر بهعکس، او را بهشدت جدى گرفتهاند و عقیده داشتهاند که نیچه با سرمشقى که داده، اصولاً فلسفه را به راه یکسره نوینى انداخته است و نحوۀ نگاه او به مسالۀ حقیقت و معرفت یگانه، طریق چیرهگى بر نیهیلیسم است.
مسلم اینکه نیچه اعتقاد راسخ داشت که تفکر انسان شدیداً داراى کیفیت تفسیرى و تأویلی است و کسانى که میپندارند مستقیماً ممکن است به «واقعیات» دست پیدا کنند، خود را فریب میدهند، و صرفنظر از اینکه حقیقت در نفس خودش چهگونه باشد، به هر حال معرفتِ ما حاصل تفسیر و تلقى ما از آن است. بنابراین، کارى که از دست ما برمىآید، ارزیابى مجدد نحوۀ تلقى یا نهایتاً ارزشهاى ماست. مهمترین راه این کار به عقیدۀ نیچه، تبارشناسى است، یعنی تحقیق در اینکه تفسیر و تلقى و ارزشهاى ما از کجا سرچشمه گرفتهاند. از سوى دیگر، باید در «چشماندازها» یا «نظرگاهها» تحقیق کنیم؛ زیرا اگر حقیقت مطلق لااقل براى موجوداتى همچو ما وجود نداشته باشد، آنچه به آن حقیقت میگوییم، لاجرم وابسته به چشمانداز یا نظرگاه ماست. ولى این پایان داستان نیست.
درست است که معرفتى فارغ از تفسیرها و نظرگاهها به طور مطلق وجود ندارد، اما با تحقیق دقیقتر در تبار ارزشها و جستوجوى بیشتر در نظرگاهها، میتوانیم شیوۀ تفکر خود را به پایهیى برسانیم که چه در روابط اجتماعى و چه در مناسباتمان با عالم طبیعت، فهم بهتر و عمیقترى پیدا کنیم و از خطر هیچانگارى که با فرو ریختن ارزشهاى دینى و فلسفىسنتى با آن روبهرو شدهایم، بپرهیزیم.
فهم عمیقترى که خود نیچه پس از انکار وجود خدا و جوهریت روح به آن رسید، در دو اصل اساسى خلاصه میگردد: یکى ارادۀ معطوف به قدرت، و دیگرى بازگشت یا تکرار ابدى، که هر دو متأسفانه مورد سوء تعبیر و سوء فهم و سوء استفادۀ بسیار بودهاند. آنچه نیچه دربارۀ هر یک از این دو مىگوید، به هیچوجه روشن و خالى از ابهام نیست و بحث دربارۀ آن، از حوصلۀ این گفتار بیرون است، ولى ظاهراً غرض از ارادۀ معطوف به قدرت این است که هر جزیى از طبیعت، پیوسته در پویش و تحرک و در صدد افزایش قدرتِ خود نسبت به سایر اجزا است.
این انرژى حیاتى در انسانها مىتواند صورتهاى بسیار مختلف ـ اعم از سازنده و ویرانگر ـ پیدا کند که تنها یکى از آن صور، نهادهاى سیاسى و مذاهب و هنر و اخلاق و فلسفه است. مسالۀ تکرار ابدى هم ظاهراً بر همین محور دور مىزند و مقصود از آن، نگرش اثباتى و تأییدى به زندهگى بهرغم همۀ فراز و نشیبهاى آن است.
از دیگر افکار نیچه که در هنرمندان و متفکران بعدى تأثیر عمیق داشته، مفهوم «ابرانسان» یا «ابرمرد» است، به معناى امکان ظهور انسانهایى استثنایى به لحاظ استقلال و خلاقیت و بالاتر از سطح «تودۀ گلهوار» یا «عوام کالانعام» که به اخلاق «سرورى» (به تفکیک از اخلاق پست بردهگى) آراسته باشند.
بحث مفصلتر دربارۀ اندیشههاى نیچه و متفرعات و شاخوبرگهاى آن در این فرصت کوتاه میسر نیست؛ ولى از همین مختصر نیز اگر دقت کنیم مىتوانیم به توان افکارِ او براى نفوذ در عرصۀ نظر و عمل پی ببریم. ناگفته نماند که نفوذ نیچه همواره با استقبال روبهرو نبوده است، و بعضى مانند نویسنده و منتقد امریکایى اَلن بلوم مدعى بودهاند که نیچه ارزشها را به عرصۀ نسبیت برده و تخریب کرده و مفاهیم بنیادى اخلاق ـ مثل فضیلت و رذیلت و خوب و بد و خداشناسى و غیره ـ را در معرض شک و سوال قرار داده و ذهن جوانان را به فساد کشانده است. ولى به هر حال، واقعیت این است که امروز کتابهاى نیچه شاید بیش از هر زمان در گذشته در سراسر جهان خواننده دارد و براى یافتن خاستگاه بسیارى از مکتبهاى فلسفى معاصر ـ از قبیل پستمدرنیسم و پساساختارگرایى و ساختارشکنى و مانند آن ـ باید به عقب برگشت و به او رجوع کرد.
به طور کلى، در یکصدوچند سالى که از مرگ نیچه میگذرد، تأثیر او را میتوان به چهار دوره تقسیم کرد:
۱) از ابتداى قرن بیستم تا آغاز جنگ جهانى دوم
۲) ۱۹۳۹ دورۀ جنگ جهانی دوم
۳) از پایان جنگ جهانى دوم تا اواخر دهۀ ۱۹۶۰
۴) از دهۀ ۱۹۷۰ تا امروز.
در دورۀ جنگ جهانى دوم، به علت سوء استفادۀ رژیم هیتلرى از بعضى مفاهیمِ نیچه در خدمت نظریه هاى توتالیتاریستى و نژادپرستانه، نوعى بدبینى و سکوت نسبى دربارۀ او بهویژه در جهان انگلیسىزبان به وجود آمد. اما به استثناى آن دوره، در سراسر نیمۀ اول قرن بیستم، چیرهگى نیچه بر حیات روشنفکرى اروپا عموماً جنبۀ ادبى داشت. کسانى مانند گابریله، دانونتسیو و اشتفان گئورگه او را به مقام پیامبرى رساندند، و تأثیر او همه جا در ادبیاتِ اروپا ـ از توماسمان گرفته تا سمبولیستهاى روس و استریندبرگ و ییتز و روبرت موزیل و هرمان هسهو برنارد شا ـ و حتا در آهنگسازانى مانند مالر و دلیوس و ریشارد اشتراوس، دیده مىشد. تنها بحثهاى مهم فلسفى دربارۀ نیچه در پنجاه سال اول قرن بیستم در کارهاى کارل یاسپرس و ماکس شِلِر صورت گرفت و نیز در درس گفتارهاى هایدگر از ۱۹۳۶ تا ۱۹۴۵ که بعدها در ۱۹۶۱ در دو جلد انتشار یافت.
یاسپرس معتقد بود که نیچه احیاناً آخرین فرد از فیلسوفان بزرگ گذشته است، و او وکییرکهگور باید دو نمونۀ اعلاى متفکرانى محسوب شوند که با گرایش فلسفى غرب که میخواهد هر چیز غیر عقلانى را به دایرۀ عقلانیت ببرد، به مبارزه برخاستهاند، و با این ادعا که پایۀ معرفت انسانى چیزى بهجز تعبیر و تفسیر نیست، در واقع از عصر احترام مطلق به عقلانیت وحقیقت مستقل از بشر با یک پرش بزرگ گذر کردهاند.
Comments are closed.