عاصی، شـعر و شـهادت چند خاطرۀ کوچک از روزهای باهمی‌ام با شاعرِ بزرگ عبدالقهار عاصی

گزارشگر:رحمت‌الله بیگانه/ 29 سنبله 1393 - ۲۸ سنبله ۱۳۹۳

mnandegar-3قهار عاصی عاشقانه زنده‌گی کرد، بی‌باک شعر سرود و مظلومانه شهید شد.

عاصی در ۳۸ سال زنده‌گی که عمرِ کمی است‌ـ بیش از هشت مجموعه‌شعر چاپ کرد و ده‌ها شعرش تاهنوز ناچاپ باقی مانده است.
عاصی مانند هر شاعر با نامِ دیگر، فراز و فرودهایی را پیموده که بایستۀ تجربه و زنده‌گی بوده است.
عاصی صادقانه زنده‌گی کرد و زنده‍‌گی‌اش با شعرش فاصله‌یی نداشت.
شعر عاصی به دل‌ها چنگ می‌زد و می‌زند، و مانند هر شعرِ خوبِ دیگر، نوازشگرِ روح انسان‌ها بوده و است.
***
«از زبان مردم به من چیزی نگو!»
روزی با قهار عاصی در مکروریان قدم می‌زدیم که یک موتر دولتی در مقابل ما ایستاد و شخصی با اخ و دب از موتر پایین شد و به عاصی گفت: مردم خودت را دوست داشت، اما حالا با سرودن شعر روشن‌فکر، همه تو را بد می‌گویند.
عاصی با قهر به او گفت: «برو برادر هر زمانی که خودت شهامت گفتن را پیدا کردی، باز بیا گپ می‌زنیم؛ حال از زبان مردم به من چیزی نگو!»
(عاصی در شعر بلنـدی زیر عنوان «جناب کهنه‌روشن‌فکر»، روشن‌فکرانِ پله‌بین و فرصت‌طلب را مذمت کرده بود.)
***

«خدا هیچ انسانی را محتاج و ناتوان نسازد!»
روزی با عاصی در تپۀ نادر خان نزدیک قبرستان قدم می‌زدیم، من از عاصی پرسیدم: «اگر عمر به دست خودت می‌بود، چند سال می‌خواستی زنده باشی؟»
قهار عاصی گفت: «دوست دارم در شصت ساله‌گی بمیرم، زیرا از ناتوانی می‌ترسم. خدا هیچ انسانی را محتاج و ناتوان نسازد!»
***

«پس از نیمه‌های شب پاهایم را درد فرا می‌گیرد»
شبی در مکروریان مهمان عاصی بودم. عاصی قبل از عروسی در خانه تنها زنده‌گی می‌کرد. همان شب عاصی بعد از ساعت ۳ بیدار شد، پرسیدمش که برای نوشتن شعری بیدار شدی.
گفت: نی،‌ شعر هر زمان به سراغم می‌آید، اما از مدت چند سال به این‌سو پس از نیمه‌های شب پاهایم را درد فرا می‌گیرد، گویی آتش گرفته است، به همین‌خاطر هیچ خوابم نمی‌برد.
****
عاصی عاشق بود!
شام یکی از روزهای تابستان سال ۱۳۶۸ در مکروریان اول قدم می‌زدیم و گرم صحبت بودیم که دیدم عاصی دیگر گپ نمی‌زند. سوال کردم، جواب نداد. پس از دقایقی ناچار سکوت را شکسته پرسیدم: «خیرت است؟» عاصی پاسخ داد: «در فاصله‌های دور از این بلاک‌ها دوستی دارم که همیشه حواسم را به خود مشغول می‌کند».
آری، او عاشق بود!
***

«از پیش ما گذشت؟!»
من و برادرم ایما، دکانی در پل باغ عمومی داشتیم و مثل همیشه این ساحه مزدحم بود. قهار عاصی اکثراً با ما در دکان می‌بود. ناخودآگاه رو به عاصی کرده گفتم: «اونه ویدا!» عاصی از هیجان و دلهره به دیوار دکان چسپید و برای مدتی هیچ صحبتی نکرد، پس از گذشت چند دقیقه از من پرسید: «از پیش ما گذشت؟!»
***
راکتِ بینای بی‌مروت
عاصی در سال ۱۳۷۳ به ایران رفت، از رفتنش آگاه نبودم ولی پس از بازگشت، پشت در خانۀ ما آمد و خواست که بیرون برویم. گفتم راکت می‌آید بیا داخل خانه قصه کنیم. اما اصرار من فایده نکرد و گفت: شعرهای نو دارم، باید با هم بخوانیم.
من و برادرم ایما با او یک‌جا از خانه بیرون رفتیم. صحبت از شعر بود و اوزان جدید شعری که عاصی آن‌ها را به تجربه گرفته بود. جالب بود؛ شعرخوانیِ عاصی از چهارراه مولانا آغاز گردید، هوتل انترکانتیننتال را دور زدیم و پس آمدیم به دهان نل کارتۀ پروان. هنوز هم عاصی شعر می‌خواند و ما هم‌چنان شنونده بودیم!… من به‌راستی بسیار ترسیده بودم و نمی‌دانستم که عاصی چه می‌خواند و چه می‌گوید. هر طرف صدای راکت بود و انفجار. چندین بار خواهش کردم که به گوشه‌های امن‌تری برویم، اما کم شنید و بالاخره به قول عاصی، راکتِ بینای بی‌مروتی در پهلوی ما منفجر شد. هر سۀ ما به خاک و خون غنودیم؛ مانند کبوترانی که شکارِ تیر صیاد شده‌اند.
ششمِ میزان سال ۱۳۷۳، حوالی شام، عبدالقهار عاصی با اصابت چرۀ راکت به پشتِ گوشش جان به جان‌آفرین سپرد و برادرم ایما به کُما رفت و سپس صحت‌یاب شد و من هم با پای شکسته مدت هفتاد روز در بستر بیماری بی‌یار و بی‌رفیق ماندم.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.