احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:کاوه میرعباسی/ 5 میزان 1393 - ۰۴ میزان ۱۳۹۳
وقتی بورخس به دنیا آمد، پدرش به نخستین نکتهیی که توجه کرد، رنگ آبی چشمانِ او بود؛ خیالش آسوده شد که خورخه لوییس به خانوادۀ مادریاش رفته، غافل از اینکه رنگ چشمها به مرور زمان تغییر میکند. تیم مکنیس این ماجرا را به نفرینشدهگی بورخس تعبیر میکند. تیم مکنیس در کتابش دربارۀ بورخس نوشته که بورخس «نفرینشده به دنیا آمد.» این جمله میتواند تصویری از دنیای بورخس و شخصیتِ شبحگونهیی که داشت، ارایه دهد. مکنیس میگوید که این نفرینی دیرین برای بورخس بوده و منظورش همان نابینایی است که او از طرف خانوادۀ پدری به ارث برد.
بورخس در وهلۀ اول نویسندهیی خاص است. او دنیای خاصِ خود را خلق کرده؛ همانطور که کافکا جهان داستانی خاصِ خود را برساخته که کافکایی خوانده میشود، بیمعنا نخواهد بود اگر از حال و هوای بورخسی نام ببریم. او اگرچه به عنوان نویسندۀ داستانهای کوتاه شناخته میشود، اما کارش را با سرودنِ شعر شروع کرد. بعد به سراغ رسالۀ ادبی رفت و درآستانۀ چهل سالهگی وارد داستاننویسی شد. دربارۀ او حتی به اغراق گفتهاند که بعد از سروانتس، بزرگترین نویسندۀ اسپانیاییزبان بوده. او ادبیاتی شگفتانگیز و فلسفی را پایه گذاشت که این یکی را نمیتوان انکار کرد. مضامینی تازه مثل ابدیت را وارد داستاننویسی کرد. در آثارش نقاط مشترکی میتوان یافت که داستانهای کوتاهش را به هم پیوند میدهند؛ مضامینی مثل هزارتوها، آینهها، کتابخانهها، کتابهای جعلی و نویسندهگان جعلی.
بورخس از قماش نویسندهگانی مثل آرتور رمبو، ارنست همینگوی یا بالزاک نبود که زندهگی پُرتحرکی داشتند. خودش میگوید بزرگترین رویداد زندهگیاش، کتابخانۀ پدرش بوده. از آنجا که مادربزرگ پدری او انگلیسی بود، او دوزبانه بزرگ شد، یعنی اول انگلیسی را یاد گرفت و بعد اسپانیایی را. خانوادۀ مادریاش نیز به اروگوئهییها میرسید که ذاتاً عملگرا و جنگاور بودند، اما زندهگی بورخس زندهگی ساده و متفکرانه و کمتحرکی بود. همچنین بورخس خود مترجم برجستهیی بود و در این زمینه، نبوغ خاصی داشت. نخستین داستانش را به تشویق پدرش و با استقبال از «دن کیشوت» سروانتس نوشت و نخستین ترجمهاش «شاهزادۀ خوشبخت» اثر اسکار وایلد بود. پدرش شیفتۀ نوشتن بود و در طول عمرش یک رمان هم نوشت. او همواره فرزند را تشویق به نوشتن میکرد. بعدها تعدادی از رباعیاتِ خیام را هم ترجمه کرد که در نشریهیی که بورخس سردبیرش بود، منتشر شد. اما ذکر این نکته بایسته است که بورخسِ شاعر تقریباً مغفول مانده، در حالی که حجم اشعاری که در طول عمر ـ و به خصوص در سالهای آخر زندهگانیاش، یعنی زمانی که نابینا شده بود، سرود قابل توجه است. از آنجا که شاهد نابیناشدن مادربزرگ پدری و پدرش بود، همواره از نابینایی هراس داشت. در ۲۸ سالهگی برای نخستینبار، به علت آب مروارید، زیر تیغ جراحی رفت و هفت بار دیگر هم چشمانش را عمل کرد تا سرانجام در پنجاه و چند سالهگی به طور کامل نابینا شد. بخشی از آثارش را به برکت نابیناییاش نوشت. اگر از مجموعههای «تاریخ ابدیت» و «تاریخ جهانی رذالت»، که زیاد داستانی نیستند، بگذریم، میتوانیم بگوییم نخستین داستان کوتاه بورخس به برکتِ نابیناییاش نوشته شد. این اتفاق زمانی افتاد که او با موتر تصادف کرد و فکر کرد ذهنش آسیب دیده است. بنابراین خواست چیزی بنویسد تا ذهنش را بیازماید. او داستان کوتاه پییر منار نویسندۀ دن کیشوت را نوشت که ماجرایش دربارۀ مردی است که در سدۀ بیستم بار دیگر دن کیشوتی مینویسد، به مراتب بهتر از دن کیشوت سروانتس که دقیقاً همان دن کیشوت سروانتس است. این نمونهیی است از پارادوکسی که آن را در داستانهای بعدی بورخس نیز به شکلهای مختلف بازمییابیم.
شهرت جهانی بورخس از دهۀ ۶۰ شروع شد. یکی از عرصههای فعالیتِ او ادبیات پولیسی بود. او نخستین کسی بود که بهطور جدی به معرفی ادبیات پولیسی در امریکای لاتین پرداخت و مجموعهیی به نام «دایرۀ هفتم» را منتشر کرد. بورخس این عنوان را از کمدی الهی دانته برگرفته بود و اشاره به دایرۀ هفتم دوزخ دارد که مکان جنایتکاران است. نخستین داستانِ او که به زبان انگلیسی چاپ شد، «باغ معبرهای چندشاخه» بود که در سال ۱۹۴۸ در نشریۀ الری کویین ویژۀ ادبیات پولیسی منتشر شد. شهرت دیرهنگام به سراغ بورخس آمد، اما توانست جوایز ادبی و دکترای افتخاری و نشان لژیوندونور و… را از آنِ خود کند.
بورخس در یکی از گفتوگوهایش گفته که نثرِ زیبا نثریست که زیباییاش معلوم نباشد. نثر او نیز بسیار موجز و روان است و زیبایی نهفتهیی دارد. شاید بتوان گفت شرمی که در خود او هست، در نثر موجز و بیهیاهوی او نیز هست. در زمینۀ سیاسی ضد کمونیست بود، ضد فاشیست بود و ضد دولتِ پوپولیستی پرون نیز بود. در دوران هفت ـ هشتسالۀ ریاستجمهوری پرون، به او بسیار سخت گذشت. فکر میکنم بزرگترین اشتباه سیاسیاش این بود که از دولت کودتا جانبداری کرد. به هر حال، او یک نوع آقامنشیِ سنتی داشت و از عوام که طرفدار دولت پوپولیستی و پرون بودند، خوشش نمیآمد و رفتار نظامیها را بیشتر میپسندید. اینها باعث شد تا نویسندهگان آن نسل که عمدتاً گرایش چپ داشتند، زیاد او را تحویل نگیرند و بورخس به انزوا رفت. به نظرم یکی از دلایلی هم که باعث شد جایزۀ نوبل نصیبش نشود، همین مسأله بود و دیگر اینکه یک جایزۀ ادبی را از دستان پینوشه گرفت.
لوییس بونوئل در کتاب «با آخرین نفسهایم» میگوید: «بین تمام نابیناهای دنیا، یکی هست که اصلاً از او خوشم نمیآید و او بورخس است. نویسندۀ خوبی است، ولی نویسندۀ خوب زیاد است و دلیلی ندارد که آدم از کسی فقط به دلیل اینکه نویسندۀ خوبی است خوشش بیاید. متکبر و خودشیفته است، ضد اسپانیایی است، خود را فاضل و عقل کل میداند و همیشه به نوبل گریز میزند. حتم دارم هرشب خوابش را میبیند. این رفتار را مقایسه کنید با مناعت طبعِ کسی چون ژان پل سارتر که با بینیازی تمام نوبل و جایزۀ نقدی آن را رد کرد.»
بورخس دو بار ازدواج کرد ولی یک عشق در زندهگیاش داشت و آن زنی بود به نام استلا کانتو. در سال ۱۹۴۴ وقتی که بورخس بیش از ۴۰ سال داشت، با او آشنا شد و از او دعوت کرد تا با هم بیرون بروند. در نخستین ملاقاتِ خصوصیشان فهمیدند که هر دو جرج برنارد شاو را دوست دارند. دفعۀ دوم که بیرون رفتند، بورخس یک دل نه صد دل عاشقش شد، ولی این عشق یکطرفه بود. با این حال، استلا راضی به ازدواج شد، ولی مادر بورخس مخالفت کرد و رابطۀ آن دو نیز بههم خورد. البته این ماجرا برای استلا کانتو بد نشد، چرا که در سال ۱۹۸۹ کتاب «پرهیب بورخس» را نوشت که بارها تجدید چاپ شد و بازار کتاب بوینوسآیرس را گرم کرد. فلمی هم از آن با نام «استلا کانتو؛ روایت عشق بورخس» ساخته شد. ناگفته نماند که بورخس داستان «الف» را به استلا کانتو تقدیم کرده و بسیاری از منتقدان، پرسوناژ بئاتریث در این داستان را ملهم از شخصیتِ استلا کانتو میدانند.
بورخس از زبانهای آلمانی و اسکاندیناوی هم ترجمه میکرد. برخی داستانها را هم جعل میکرد. مثلاً سه داستان از هزار و یکشب دارد که در حقیقت جعلِ خود او است و متعلق به هزار و یکشب نیست. به هر حال، او در دههیی به شهرت رسید که نویسندهگان امریکای لاتین کتابهای مهمی را منتشر کردند؛ آثاری چون «گفتوگو در کاتدرال» (یوسا)، «جایی که هوا صاف است» (کارلوس فوئنتس)، «صد سال تنهایی» (مارکز)، «پرندۀ وقیح شب» (خوسه دونوسو)، «لی لی بازی» (خولیو کورتاسار) و بسیاری آثار شاخص دیگر.
Comments are closed.