نگاهی اجمالی به آرای ویل‌دورانت در بابِ زیبایی

گزارشگر:حمید پورموسوی/ 10 عقرب 1393 - ۰۹ عقرب ۱۳۹۳

بخش دوم
mnandegar-3پس از این گسترش میدان‌های فرعی، عشق دیگر به تنهایی قادر به تفسیر نیست. لذا پای عناصر دیگری نیز به میان می‌آید: لذت از وزن و ایقاع (هماهنگ‌سازی آهنگ)، خود عنصر مستقلی است. تنفس (دم برآوردن و دم فرو بردن)، قبض و بسط قلب، و حتا تقارن طرفینِ بدن که ما را برای درک پستی و بلندی موزونِ اصوات مستعد می‌سازد و نه تنها عشق، بلکه تمام روح نیز از آن لذت می‌برد. از صدای ساعت و گام‌های هموار، وزن و ایقاع می‌سازیم و از جنبش و رقص و شعر و ترجیع و آهنگ مخالف و اوج، لذت می‌بریم… . موسیقی با لحن و آوای خود به ما رقت بخشیده و به جهان آرامی بالا می‌برد که دور از خشونتِ این‌جهانی است و ممکن است در تسکین درد و اصلاح هضم و تحریکِ عشقی مفید افتد… و حتا ممکن است با الحان خوشش، سربازان را به کام مرگ براند.

نسبت زیبایی با شکوه (جمال و جلال):
نسبت جلال و شکوه با زیبایی مانند نسبت نر به ماده است. لذت از شکوه، از قدرت اعجاب‌انگیز مرد برمی‌انگیزد(نه از زیبایی و دل‌انگیزی زن). ظاهراً زن بیش از مرد به شکوه و جلال حساس است و مرد برای درک زیبایی، آماده‌تر و در به‌کارگیری‌اش مشتاق‌تر و در طلبش فعال‌تر و در آفریدنش پُرشورتر است… . ممکن است یک احساس عشقی یا جنسی به اشیای دیگر راه یابد و قدرت روزافزونِ جنسی ممکن است مازاد خود را به اعجاب از مناظر طبیعت بخشد و نیز ممکن است ریشۀ دین و دوستی و هنر و ایده‌آلیسم اجتماعی را نیز آب دهد.

رابطۀ زیبایی با هنر: (هنر به مثابۀ صورت زیبایی):
توجه فرد به خودش (از جمله زیبایی‌اش)، مانند آزادی، تجمل و زینتی است که از مختصات تمدن به شمار می‌رود؛ در فجر تاریخ بود که عده‌یی کافی، از ترس گرسنه‌گی و توالد و تناسل و کشتار رستند و توانستند ارزش‌های عالی فراغت و بی‌کاری، یعنی فرهنگ و هنر را برای جهان متمدن ابداع کنند… . ظهور هنر در میان اقوام معمولاً پس از تراکم مازاد اقتصادی و ظهور طبقۀ توانگر و آسوده‌حال است و در انسان نیز پس از فراغ معده از رنج گرسنه‌گی، حساسیت عشقی رو به فزونی نهاده و در شکل حس زیبایی به جریان می‌افتد… . هنر از آن‌جا آغاز می‌کند که ما در اندیشۀ تزیین وجود نازنین خود برمی‌آییم؛ نیز ممکن است چیزی که مورد نیاز واقع شود؛ در این صورت، مفهوم زیبایی آن اندازه قوی‌تر خواهد بود که شدت و نیرومندی شهوت جنسی و قوۀ ابداع آن بیشتر باشد؛ پس از آن، هالۀ زیبایی رفته‌رفته بزرگ‌تر و هرچیز را شامل می‌شود… . از جاذبۀ طبیعی، احساس پرستش بزرگی و جلال تولید می‌شود و رضایت خاطری از مشاهدۀ قدرت فراهم می‌آید؛ این احساس، عالی‌ترین آیاتِ هنر را خلق می‌کند… . خود طبیعت نیز با شکوه و زیبا می‌شود؛ (نه از آن لحاظ است که لطافت زن و نیرومندی مرد، را منعکس می‌سازد) بلکه از آن جهت است که ما احساسات و عشق خود را، نسبت به شخص خویش و دیگران، در آن وارد می‌کنیم و آن را با دوره‌های جوانیِ خود درهم می‌آمیزیم، و در انزوای آن پناهگاهی برای فرار از طوفان سهمناکِ زنده‌گی پیدا می‌کنیم؛… . در گردش فصول طبیعت، که انعکاسی از حیات بشری است و به‌خوبی سبزی و طراوتِ جوانی و پخته‌گی و بلوغ حرارت‌‌بخشِ تابستان و میوه‌های لذیذ پاییز و انحطاط سرد زمستان زنده‌گی انسان را نشان می‌دهد، طبیعت را به‌صورتی ابهام‌آمیز همچون مادری احساس می‌کنیم که به ما زنده‌گی بخشیده و پس از مرگ، ما را در سینۀ خود نگاه خواهد داشت.

زیبایی آفاقی:
زیبایی (مانند عادات) با اختلاف مکان‌های جغرافیایی، فرق می‌کند… و تنها یک جزوِ آفاقی همه‌جا هست و آن این‌که تقریباً در هر جای جهان، زن و مردی پسندیده است که شکل ظاهریش مبشر پدر و مادری می‌باشد. ذوق سلیم در ابتدا، در زن، کمال عمل و وظیفۀ طبیعی را می‌پسندید و بعد در هر چیزی چنین حکم کرد: هر عملی که نیک انجام شود و هر زنده‌گی که مرتب باشد و هر خانواده‌یی که نیک بار آید و هر ابزاری که خوب کار کند، شایستۀ آن است که گفته شود: «زیباست…» اگر حکمت موجب آن نشود که به زیبایی عشق بورزیم و بکوشیم که زیبایی بهتر و والاتری از زیبایی طبیعت بیافرینیم، به چه درد می‌خورد؟… حکمت، وسیله است و زیبایی جسم و روح، هدف می‌باشد. هنر بی‌دانش، فقیر است؛ اما دانش بی‌هنر، وحشی‌صفت است. حتا فلسفۀ الهی نیز وسیله است… و فلسفه‌یی که از عشق نلرزد شایستۀ انسان نیست. از مصر باستان چیزی جز اهرام نمانده و همه چیزِ یونانیان جز هنر و فلسفه‌اش، بر باد رفته است. زیبایی جاندار، بالاتر از هر چیزی است اما عمر و روزگار آن را پژمرده می‌سازد و تنها هنرمند است که می‌تواند این شکل گریزپا را بگیرد و در قالب هنر خود، در بند کشد و الی‌الابد در آن بماند.

منابع هنر:
وظیفۀ اصلی هنر، ایجاد و ابداع زیبایی است؛ هنر، فکر یا عواطف را به قالبی می‌ریزد که زیبا یا باشکوه جلوه‌گر می‌شود… . ممکن است فکر مورد نظر عبارت از ادراک معنایی از معانی حیات باشد، و عاطفه‌یی که انقباض یا انبساط یکی از تارهای کشیده‌شدۀ زندگانی ما باشد… . صورت و قالب هنری ممکن است از آن جهت ما را خرسند سازد که آهنگ آن با حرکات تنفسی، با زدن نبض، یا با رفت‌وآمد مجلل و متناوب زمستان و تابستان، با تعاقب شب و روز، و جزر و مد سازش داشته و هماهنگ باشد؛ نیز ممکن است زیبایی قالب هنری از تقارنی باشد که در آن موجود است و (مانند قافیۀ شعری)، حالت انجماد و تجسد پیدا کرده است. همین کیفیت است که قدرت را در مقابل چشمِ ما مجسم می‌سازد و تناسب آهنگ‌دارِ گیاهان و جانوران و زنان و مردان را آشکار می‌کند.
همچنین ممکن است صورت هنری، از راه رنگ‌های خود، ما را فریفتۀ خویش سازد، چه درخشنده‌گی این الوان روح را برمی‌انگیزد و شدت و فعالیتِ حیات را می‌افزاید؛ … قالب هنری ممکن است در نتیجۀ مطابقت کاملی که با حقیقت واقع دارد، ما را خرسند کند؛ این مخصوص هنرهای تقلیدی است که هنرمند، هنگام تقلید از طبیعت یا واقعیت، توانسته است به‌خوبی، زیبایی زودگذرِ گیاهان با جانوران را حکایت کند، یا معنا و ادراکِ گذرایی را که از یک حادثۀ فرار حاصل می‌شود، تثبیت کند و بی‌حرکت در برابر ما قرار دهد، تا سر فرصت، هر اندازه می‌خواهیم از تماشای آن لذت ببریم و به کنهِ آن برسیم… . از این منابع متعدد است که کمالیاتِ عالیِ زیبایی‌شناسانۀ زنده‌گی، (یعنی آواز و رقص، موسیقی و نمایش، شعر و نقاشی، مجسمه‌سازی و معماری، و ادبیات و فلسفه) وجود پیدا کرده است… . و از میان انگیزه‌های ضد و نقیض بود که بزرگترین پیروزی شکل بر ماده، در تمامی طول تاریخ هنر بشری حاصل آمد… . اگر فلسفه را هنری ندانیم که در میان سایر هنرها مأیوسانه می‌کوشد تا به عالم پریشان و پراضطراب تجارب زنده‌گی صورتی بدهد، چه نام دیگری به آن می‌توانیم داد؟
عشق و مهر ممکن است از انسان‌ها، گذشته و به اشیا و محیط گسترش یافته و سرانجام به شیفته‌گی خلاقِ هنر منتهی گردد… . و این ذهن‌های خلاق، ارزنده‌ترین و واقعی‌ترین شکل جاودانه‌گی‌هاست… . و بدین‌گونه است که استقرار نظم به‌جای بی‌نظمی، جوهر هنر و تمدن می‌شود. از نظر زیست‌شناسی، هنر از رقص و آواز حیوانات در جفت‌یابی (و از کوشش آن‌ها برای ساختن شکوفنده‌گی رنگ و شکلی که طبیعت فصل عشق را با آن مشخص کرده است) برمی‌خیزد… . و هنر هنگامی زاده شد که مرغ آلاچیق، اولین آلاچیق را برای جفت محبوبش ساخت… . از نظر تاریخ، هنر در میان قبایل وحشی از نقش تزیینی و لباس‌پوشی و خال‌کوبی برخاست… . ظاهراً لباس در آغاز جنبۀ هنری داشت تا سودمندی عملی… . انسان اولیه پس از آرایش بدن، به آراستن اشیا پرداخت.
مرد فطری (هنگامی که به فکر زیبایی می‌افتد)، مقیاس را بیشتر شخصِ خودش قرار می‌دهد نه دیگران را؛ در واقع، هنر از خود او آغاز می‌کند… . در میان ملت‌های ساده (مانند حیوانات) مرد است که خود را می‌آراید و بدنِ خود را برای زیبا شدن مجروح می‌کند. در بسیاری از ملت‌ها، وقتی که هر روز صرف زیبایی جسم می‌شود بیش از وقتی است که به مصرف هر کار دیگر می‌رسد. ظاهراً رنگ کردن بدن، نخستین شکل هنر است… . انسان های اولیه، در صدد برآمدند کاری کنند که زینت بدن‌شان مدت بیشتری دوام کند؛ به این ترتیب بود که خال‌کوبی و شکافتن پوست و لباس پیدا شد… . لباس، در ابتدا، برای زینت ایجاد شده و بیشتر برای آن بوده است که یا از ارتباط جنسی جلوگیری کند یا آن را تشدید کند(نه برای آن‌که دافع سرما باشد یا عورت را بپوشاند)، به این معنی که مقصود آن نیست که لباس برهنگی را بپوشاند، بلکه چنان می‌خواهد که لباس، لطف ‌اندام را در نظر دیگران آشکارتر نمایش دهد. هر دو جنس زن و مرد، پیش از آن‌که به فکر پوشاندن خود بیفتند، در بند زینت خود بوده‌اند. بازرگانی اولیه کمتر به ضروریات می‌پرداخت، بلکه عمل عمدۀ آن در خصوص ادوات زینت و اسباب‌بازی بود. نخستین علت پیدایش هنر، میلی است که انسان به زیبا جلوه دادن خود دارد… . میل ایجاد زیبایی هنگامی است که از جهان شخصی تجاوز کرده و تمام دنیای خارجی را فرا می‌گیرد.
روح بشر می‌خواهد احساسات ضمیرِ خود را با قالب‌های مجسم و مادی تعبیر کند؛ به همین جهت است که رنگ و شکل را وسیلۀ این تعبیر قرار می‌دهد… . هنر وقتی آغاز می‌کند که انسان به فکر تزیین اشیا می‌افتد؛ شاید نخستین مرحله‌یی که انسان این احساس خود را در آن متجلی کرده، مرحلۀ کوزه‌گری بوده است و توانسته‌اند صنعت کوزه‌گری را به مرحلۀ هنر برسانند…

 

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.