احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:حمید پورموسوی/ 11 عقرب 1393 - ۱۰ عقرب ۱۳۹۳
بخش سوم و پایانی
روح بشر میخواهد احساسات ضمیرِ خود را با قالبهای مجسم و مادی تعبیر کند؛ به همین جهت است که رنگ و شکل را وسیلۀ این تعبیر قرار میدهد. هنر وقتی آغاز میشود که انسان به فکر تزیین اشیا میافتد؛ شاید نخستین مرحلهیی که انسان این احساسِ خود را در آن متجلی کرده، مرحلۀ کوزهگری بوده است و توانسته صنعت کوزهگری را به مرحلۀ هنر برساند… . هنگامی که کوزهگر بر روی ظرفهای ساختۀ خود نقشهای رنگینی نقش میکرد، در واقع هنر نقاشی را به وجود میآورد؛ زیرا نقاشی از متعلقاتِ کوزهگری و مجسمهسازی محسوب میشد. مجسمهسازی نیز، مانند نقاشی، از فن کوزهگری نتیجه شده است. همینطور انسان اولیه احتیاج داشت که کوخ خود را با علامتی ممتاز سازد، یا پایۀ توتم را مشخص کند و یا برای مشخص ساختن گور پدران، عمل مجسمهسازی به صورت هنری پیدا شد. معماری از روزی پیدا شده که مردی یا زنی به فکر آن افتاده است که خانهیی که میسازد، (علاوه بر اینکه برای زندهگی مفید باشد)، از لحاظ ظاهر هم زیبا و دلپسند باشد. و شاید این فکر تزیین خانه، پیش از آنکه به خانههای مسکونی تعلق گرفته باشد، در مورد مقابر عملی شده باشد؛ در همان حین که از میلۀ تذکاری بالای گور، فن مجسمهسازی بیرون آمده، خود گور نیز به صورت معبد درآمده است؛ چه مردگان در نزد ملل اولیه، مهمتر و قویتر از زندهگان به شمار میرفتهاند.
قطعی است که انسان، پیش از آنکه به فکر مجسمهسازی و بنای مقبره بیفتد، از نغمات لذت میبرده و از بانگ و چهچهۀ حیوانات تقلید کرده و، به آواز و رقص پی برده است؛ در واقع هیچ هنری نیست که بهتر از رقص، خصوصیتها و اخلاق مردم اولیه را جلوهگر سازد… . جشنهای بزرگ، با رقص دستهجمعی یا انفرادی آغاز میشود؛ همینطور جنگهای بزرگ، با گامها و سرودهای جنگی شروع میگردد؛ و اجتماعات بزرگِ دینی آمیختهیی از آواز و نمایش و رقص است… . رقص برای انسان اولیه از امور جدی به شمار میرفته است؛ و هنگامی که میرقصیدند، تنها قصدشان خوشگذرانی و لذت نبود، بلکه میخواستند به طبیعت و خدایان چیزهایی را تلقین کنند و به وسیلۀ رقص، طبیعت را به خواب مغناطیسی درآورده، به زمین دستور دهند که حاصل خوبی به بار آورد… . اسپنسر ریشۀ رقص را در تشریفاتی میداند که هنگام بازگشت یک رییس پیروز شده از میدان جنگ به موقع اجرا گذاشته میشده؛ ولی فروید آن را تعبیری طبیعی از شهواتِ جنسی میداند و میگوید که رقص فنی است که به شکل دستهجمعی، حس عشق را برمیانگیزد. اگر به این دو، نظریۀ قبلی را (که رقص از جشنها و آداب و مناسک دینی تولید شده) بیفزاییم، گویا به بهترین توجیه در اینباره رسیده باشیم.
میتوان گفت که نواختن آلات موسیقی، و هنر نمایش نیز از رقص تولید شده است… کما اینکه برای نیرومند ساختن احساسات وطنی یا جنسی به وسیلۀ بانگها یا نغمات موزون، پیدا شدن چنین اسبابهایی ضروری مینموده است… . انسان اولیه تمام موهبتِ خود را به کار انداخته و آلات مختلف را با رنگها و نقشها و کندهکاریها زینت بخشیده است و دهها نوع آلات موسیقی درست شده، که امروز به صورت عالی ویولون و پیانو درآمده است. کمکم، در میان قبایل کسانی پیدا شدند که کارشان رقصیدن و آواز خواندن بود. رفتهرفته، مردم به صورت مبهمی، مفهوم گام موسیقی را فهمیدند… . انسان وحشی، از ترکیب موسیقی و آواز و رقص، هنر نمایش و اپرا را ابداع کرد… . و هزاران گونه نمایش صامت (پانتومیم) انجام میدادند تا بزرگترین حوادث قبیله یا کارهای حیات یک فرد را مجسم سازند. هنگامی که نغمهپردازی از اینگونه نمایشها جدا میشد، رقص به تیاتر مبدل گردید، و به این ترتیب یکی از بزرگترین صورتهای هنری در عالم پیدا شد.
رابطۀ هنر با دین
در زیباییشناسی، مایهیی از شرک و کفر است که موجب بیزاری و دوریِ دینداران از آن میشود و چیزی غیرعقلانی در آن وجود دارد که نظر روشنروانانِ شکاک را جلب نمیکند… . اگرچه دین، منبع زیبایی نیست، اما مقامش در پیش بردن هنر، پس از عشق است. تا آنجایی میتوان گفت که به کار بردن ستونهای خشن برای نشان کردن قبور، منشای سنگتراشی بوده است. و انسان اولیه بهتدریج مجسمۀ خدای خود یا اجدادش را در سنگ به یادگار گذاشت… . آغاز معماری از ساختن گور برای مردهگان است(مانند اهرام). ظاهراً آداب دینی و دستههای جشن و سرور، سرچشمۀ هنر درام است… . آغاز درام جدید (که دنیویترین هنرهای امروز است) در نماز و نمایشهای دینی قرون وسطا بود. حجاری در تزیین کلیساها درخشندهگی تازهیی یافت و نقاشی بر اثر الهام از مسیحیت به اوج رسید.
ولی هنر حتا در خدمت به دین نیز نشان داد که با عشق، سر و سری دارد… و میبایست موجی از بربریت از روی سرزمینی بگذرد تا به دنبال آن، بار دیگر ندای زیباییپرستی در آن سامان بلند شود… . عناصر غیر دینی، بدنهای موزون و پیکرهای لطیف در مقدسترین و دینیترین نقاشیهای رنسانس، خود را سرزده جا کردند… . پس از آنکه رنسانس از رُم به ونیز رفت، عنصر غیردینی غالب آمده و عشق بر مستوری پیروز شد. همۀ خلاقان زیبایی (همانند هنر دینی که برای زنده ماندن از عشق کمک گرفت)، وزن و ایقاع را وارد میدان کردند اما ناگهان پایبند عشق شدند و آواز و شعر و رقص را آفریدند. تقلید در این دایره قدم گذاشته و در خلق پیکرتراشی و نقاشی شرکت جست، ولی موضوع تقلید را عشق جنسی و مهر فرزندی تعیین کرد. بهنحوی که اگر وزن و تقلید را با انگیزۀ عشق بیامیزی، نُهدهم ادبیات را میتوان در دست گرفت.
این جریان باطنی نیروی عشق، برانگیزندۀ شوق خلاق هنرمند است… . راسل هم کمابیش به این موضوع اعتراف دارد: «… آنچه اشعار غنایی شکسپیر را بیهمتا میسازد آن است که سرشار از همانگونه وجد و نشاطی است که کودک دوساله را به نیایش سبزهزار برانگیخته بود… . عشق، تجربه و عملی است که در آن همۀ وجود ما شاداب و تازه میشود؛ همانطوری که باران، علف و گیاه را بعد از خشکی طراوت میبخشد».
۱ـ نبوغ رمانتیک: این پیوند در برخی از هنرمندان به شکل آمیزش سریعِ علایق جنسی و هنر باهم درمیآید (مانند بایرن و روسو و شوپن و هوگو…) که قدرت خیال بر عقل غالب است و حساس و عاطفی و دردکش هستند و شعر و نقاشی و موسیقی و فلسفۀ عشق، آفریدۀ اینهاست. بهترین آثار در جوانیشان است.
۲ـ نبوغ کلاسیک: غلبۀ عقل بر خیال و احساس (سقراط و سزار و گالیله و باخ و هگل…). غلبۀ تصمیم و شکیبایی بر الهام و هیجان. آثار برجسته بعد از سیسالهگی و پیری است. از نیروی خود خیلی کم در راه شهوات شخصی بهره میبرند(برخلاف رمانتیکها) و همه را در راه هنر بهکار میگیرند… . هماهنگی، وحدت، توازن، و ترکیب: هنر منطق و هم منطق هنر است.
۳ـ میکلانژ و بتهوون و ناپلیون، از آن روی برترند که هر دو نبوغ را بههم آمیخته و خود را تا حد انسانِ برتر بالا بردهاند. نبوغ، زالوی انسان است(نیچه)، یعنی خونش را مکیده و شعلۀ آن، وجودش را میسوزاند(همانند عشق). و اگر نبوغ و عشق هر دو بهجان کسی بیفتد، گفتارش پُر از هیجان و درخشندهگی خواهد بود اما صدایش زود خاموش خواهد شد. سرچشمۀ هر نبوغ و زیبایی و هنری، آن نیروی خلاقی است که پیوسته نسل انسان را تجدید کرده و جاودانهگی زندهگی را تأمین میسازد… . افراد طبقۀ متوسط نخست در پی فایدۀ آنی هستند، به این امید که در پیری فرصت برای پرداختن به زیبایی را داشته باشند؛ اشراف گرچه هنر را حمایت میکنند، اما هنر زندهگی را به زندهگی هنری ترجیح میدهند.
پایان:
شاید نتیجهگیری نهایی که ویل دورانت پس از نیم قرن میکند این بود که ”… معیاری عینی برای سنجش برتریِ هنری یا خوشسلیقهگی وجود ندارد: ولی ما میتوانیم کمترین محک ذهنیِ بزرگی را در دامنۀ نفوذ خود در زمان و مکان و کمترین مقیاس ذهنیِ شهرت را در قابلیت ماندگاری آن پیدا کنیم.” …اما توصیفشهایش شنیدنی است: هنر به منزلۀ زبانی است که همه کس آن را میفهمد… و محصول هنر از طریق چشم یا گوش یا لمس به روح دست مییابد و نه از طریق هوش و فهم. چون آن آثار را به صورت افکار و کلمات درآوریم، از زیبایی آنها کاسته میشود. هر یک از حواس عالمی از آنِ خود دارد، بنابراین هر هنر وسیله و واسطه خاصِ خود را داراست که نمیتواند به الفاظ ترجمه شود.
حتا هنرمند هم دربارۀ هنر بیهوده مینویسد… و چهقدر در مقابل هر اثر هنری کلمات بیهودهاند! هر هنری اصالتاً امتناع دارد از اینکه با واسطۀ عامل دیگری، غیر از خودش، ترجمه و تفسیر شود: به عبارت دیگر، هنر خاصیتی ذاتی و جدانشدنی داد که یا باید به تنهایی و ذاتاً بیان حال کند و یا اصلاً دم نزند. تاریخ فقط میتواند استادانِ هنر و شاهکارها را در خود ثبت کند، اما نمیتواند آنها را به مغز ما منتقل سازد.
ساکت نشستن در برابر آثار هنری زیبا، بهتر از خواندن یک زندهگینامه است… انسان عصر نوین چون شتابزده و هراسانتر از آن است که بتواند به کمالی آمیخته به آرامش و سکون راه جوید، مبهوت در برابرِ این آثار میایستد… . از میان انگیزههای ضد و نقیض بود که بزرگترین پیروزی شکل بر ماده، در تمامی طول تاریخِ هنر بشری حاصل آمد… . و به ما هشدار میدهد که تنوع در لذت، از افراط در آن بهتر است. و در پایان سپاسگزاری میکند از میلیونها انسانِ گمنامی که با آیینهای هنریشان، خون تاریخ را جبران کردهاند.
منابع:
ـ تاریخ تمدن ۱۱ جلدی، ویل دورانت
ـ لذات فلسفه، همان
ـ تاریخ فلسفه، همان
ـ رازهای خوشبختی، راسل
ـ تاریخ فلسفۀ غرب ۳ جلدی، راسل
ـ پروندۀ زیباییشناسی، مجلۀ فلسفۀ نو
گردآوری و تنظیم:
www.persianpersia.com/artandculture
Comments are closed.