نگاهی به دیدارِ شمس و مولانا

گزارشگر:پری صابری / 17 عقرب 1393 - ۱۶ عقرب ۱۳۹۳

mnandegar-3افغانستانی‌ها مولانا را افغانستانی‌ می‌دانند، چون‌ در بلخ‌ به‌ دنیا آمده‌ و دوران‌ خُردسالی‌ را در آن‌ شهر گذرانیده‌ و امروز بلخ‌ از شهرهای‌ افغانستان‌ است‌. ایرانی‌ها حضرت‌ مولانا را ایرانی‌ می‌دانند،‌ چون‌ در روزگاران‌ گذشته‌ شهر بلخ‌ جزو خراسانِ‌ بزرگ‌ بوده‌ و مولانا اشعار مثنوی‌ شریف‌ و دیوان‌ کبیر و سایر آثارش‌ را به‌ زبان‌ فارسی‌ سروده‌ و نوشته‌، و خراسان‌ مهد زبان‌ فارسی‌ است‌. ترک‌ها حضرت‌ مولانا را از خود می‌دانند، چون‌ ۴۳ سال‌ از عمر پُربار خود را در قونیه‌ گذرانیده‌ و در همان‌جا به‌ خواب‌ ابدی‌ فرو رفته‌ است.
اما به‌ راستی‌ مولانا کیست‌؟
او مسافر راه‌ِ حق‌ است‌ که‌ در گیرودار حوادث‌ بزرگِ‌ تاریخ‌ پا به‌ عرصه‌ حیات‌ می‌گذارد. در سنه‌ ۶۰۴ هجری‌ قمری‌ چشم‌ به‌ دنیا می‌گشاید. در سنه‌ ۶۷۰ هجری‌ قمری‌ چشم‌ از دنیا فرو می‌بندد. سده‌ ۷ تا ۱۳ قمری،‌ جذاب‌ترین‌ و آشفته‌ترین‌ دوران‌ تاریخ‌ِ اسلام‌ است‌؛ گسترش‌ اسلام‌ از عربستان‌ به سرزمین‌های‌ سوریه‌، مصر، ایران‌، اسپانیا… پیدایش‌ تصوّف‌ آرمان‌ «عشق‌ مطلق‌ به‌ خدا» به‌ دور از هر گونه‌ خودخواهی‌ و خودپرستی‌، و هجوم‌ اقوام‌ تاتار، مغول‌، چنگیزخان‌ و مردمانی‌ آواره‌ که‌ به‌ هر سو می‌گریزند. مولانا نیز که‌ مادربزرگش‌ بعدها او را «خداوندگار» نامید، آواره‌یی‌ست‌ شش‌ساله‌ که‌ از خراسان‌ راهی‌ عراق‌ و حجاز می‌شود، احساس‌ غربت‌ دلش‌ را می‌فشارد و نمی‌داند این‌ سرنوشتِ‌ مجهول‌ او را به‌ کجا می‌برد. نی‌ نزاری‌ است‌ که‌ از نیستان‌ بریده‌اند.

بشنو از نی‌ چون‌ حکایت‌ می‌کند
و ز جدایی‌ها شکایت‌ می‌کند

کز نیستان‌ تا مرا ببریده‌اند
از نفیرم‌ مرد و زن‌ نالیده‌اند

سینه‌ خواهم‌ شرحه‌ شرحه‌ از فراق‌
تا بگویم‌ شرح‌ درد اشتیاق‌

هر کسی‌ کاو باز ماند از اصل‌ خویش‌
بازجوید روزگار وصل‌ خویش‌

مولانا از محیط‌ امن‌ خانه‌ و کاشانه‌ کنده‌ می‌شود. سفر او را به‌ سیر و سلوک‌ می‌برد و مراحل‌ هفت‌گانه‌ طریقت‌ را در راه‌ کمال‌، در طول‌ ۶۶ سال‌ زنده‌گی‌، پیش‌ پای‌ او می‌گذارد. او پوست‌ می‌ترکاند و درمی‌یابد که‌ به‌ کره‌ خاکی‌ تعلق‌ ندارد.

وطن‌ او آن‌جاست‌ که‌ «دوست‌« در آن‌جاست‌

ای‌ خوش‌ آن‌ روز که‌ پرواز کنم‌ تا بر دوست‌
به‌ هوای‌ سر کویش‌ پر و بالی‌ بزنم‌

اما پرواز تا بر دوست‌ آسان‌ نیست
که‌ عشق‌ آسان‌ نمود اول‌ ولی‌ افتاد مشکل‌ها!

پر و بالی‌ توانا و کارآمد و راهنمایی‌ راهدان‌ و رازآشنا می‌خواهد. مولانا پر و بالی‌ استوار و توانا از عشق‌ دارد ـ عشق‌ به‌ «الله» عشق‌ به‌ هر چه‌ از جانب‌ اوست‌. اما راه‌ وصول‌ به‌ «دوست‌« را نمی‌داند. خالق‌ یکتا که‌ به‌ هر آرزویی‌ داناست‌ و بر استجابت‌ هر دعایی‌ توانا، شمس‌ تبریز را می‌فرستد تا هم‌چون‌ شمسی‌ عالم‌تاب‌ دل‌ و جان‌ مولانا را به‌ نور معرفت‌ِ حق‌ روشن‌ سازد و او را به‌ کوی‌ «دوست‌» راهنما بشود. «شمس‌« که‌ کس‌ ندانست‌ و نمی‌داند از کجا آمد و به‌ کجا رفت‌، با مولانا دیدار می‌کند و راه‌ ورود به‌ حریم‌ حرم‌ِ دوست‌ را به‌ او می‌نمایاند و کلید اسرار را در کفِ‌ دستش‌ می‌نهد. اعلام‌ می‌دارد: «من‌ آن‌ جوجه‌ مرغابی‌ام‌ که‌ مرکبش‌ دریای‌ معرفت‌ است‌. من‌ آن‌ مرغکم‌ که‌ به‌ هر دو پای‌ درآویزد! آری‌ درآویزم‌ اما در دام‌ محبوب‌ درآویزم‌. مرا چه‌ جای‌ خفتن‌ و خوردن‌؟ تا آن‌ خدای‌ که‌ مرا هم‌چنین‌ آفرید با من‌ سخن‌ نگوید، بی‌هیچ‌ واسطه‌یی‌ و من‌ از او چیزها نپرسم‌ و نگوید؛ مرا چه‌ جای‌ خفتن‌ و خوردن‌؟ من‌ با او بگویم‌ و بشنوم… که‌ چه‌گونه‌ آمده‌ام‌؟ به‌ کجا می‌روم‌؟ عواقب‌ من‌ چیست‌؟ در من‌ چیزی‌ست‌ که‌ شیخم‌ آن‌ را ندید. هیچ‌کس‌ آن‌ را ندید. بر دل‌ها مُهر است‌. بر زبان‌ها مُهر است،‌ بر گوش‌ها مُهر است‌. هر یکی‌ به‌ چیزی‌ مشغول‌ و بدان‌ خوش‌دل‌ و خُرسند. بعضی‌ روحی‌ به‌ روح‌ خود مشغول‌، بعضی‌ به‌ عقل‌ خود، بعضی‌ به‌ نفس‌ خود! من‌ یار بی‌یارانم‌… مرا در این‌ عالم‌ با عوام‌ هیچ‌ کاری‌ نیست‌! برای‌ ایشان‌ نیامده‌ام‌، من‌ شیخ‌ را می‌گیرم‌ و مؤاخذه‌ می‌کنم‌ نه‌ مرید را! آن‌گه‌ نه‌ هر شیخ‌ را شیخ‌ کامل‌ را».

دی‌ شیخ‌ با چراغ‌ همی‌ گشت‌ گرد شهر
کز دیو و دد ملولم‌ و انسانم‌ آرزوست‌

گفتم‌ که‌: یافت‌ می‌نشود جسته‌ایم‌ ما
گفت‌: آن‌که‌ یافت‌ می‌نشود آنم‌ آرزوست‌

کسی‌ می‌خواستم‌ از جنس‌ خود که‌ او را قبله‌ سازم‌ و روی‌ بدو آورم‌ که‌ ملول‌ شده‌ بودم‌ و خسته‌… خسته‌… خسته‌…

مولانا را یافتم‌ بدین‌ صفت!
شمس‌ تبریز، ستاره‌ تابناک‌ معرفت‌ آدمی‌، مقابل‌ یک‌ ستاره‌ تابناکِ‌ دیگر «مولانا جلال‌الدین‌ رومی‌« می‌نشیند. دو نیمه‌ مکمّل‌ روحی‌ مشترک‌، به‌ خلوت‌ می‌روند. به‌ معنا می‌رسند، به‌ رهایی،‌ به‌ وجد، به‌ جوشش‌، به‌ زیبایی،‌ به‌ کلام‌.
شمس‌: روی‌ تو دیدن‌ والله‌ مبارک‌ است‌!
مولانا: یار شدم‌ یار شدم‌ با غم‌ِ تو یار شدم‌
تا که‌ رسیدم‌ بر تو از همه‌ بیزار شدم‌
می‌مالم‌ این‌ دو چشم‌ که‌ خواب‌ است‌ یا خیال‌
اندر تن‌ من‌ یک‌ رگ‌ هشیار نمانده‌ است‌
شمس‌: ز کجایی‌ تو؟
مولانا : نیمیم‌ ز ترکستان‌، نیمیم‌ ز فرغانه‌، نیمیم‌ ز جان‌ و دل‌
شمس‌: گم‌ شدن‌ در گم‌ شدن‌ دین‌ من‌ است‌
مولانا: دانه‌ تویی‌، دام‌ تویی‌، پخته‌ تویی‌، خام‌ تویی‌، خام‌ بمگذار مرا
شمس‌: بیرون‌ ز تو نیست‌ هر چه‌ در عالم‌ هست‌
در خود به‌ طلب‌ هر آن‌چه‌ خواهی‌ که تویی!
مولانا : رنگ‌ دلت‌ بر چیست‌؟
شمس‌: رنگ‌ دلم‌ هر نفسی‌ رنگ‌ خیال‌ آدمی‌ است‌! مقام‌ آدمی‌
مولانا: مقام‌ آدمی‌؟
شمس‌: خویشتن‌ را آدمی‌ ارزان‌ فروخت‌!
مولانا: سخن‌ چه‌ داری‌؟
شمس‌: عبارت‌ تنگ‌ است‌؟ زبان‌ تنگ‌ است‌! برخیز با من‌ به‌ بزم‌ خدا بیا!
مولانا: این‌ چه‌ سرّ است‌؟
شمس‌: این‌ ذوق‌ و حال‌ است‌ تو را از این‌ چه‌ خبر؟
مولانا: ورای‌ آن‌ چیست‌؟
شمس‌: عرصه‌ سخن‌ تنگ‌ است‌. عرصه‌ معنی‌ فراخ‌ است‌. از سخن‌ پیشتر آ تا فراخی‌ بینی‌! و عرصه‌ بینی‌!
مولانا: دل‌ تو بر کیست‌؟
شمس‌: دل‌ من‌ خزینه‌ کسی‌ نیست،‌ خزینه‌ حق‌ است.
مولانا: مجاهدت‌ و ریاضت‌ و تکرار و دانستن‌ چیست‌؟
شمس‌: اینها همه‌ از روی‌ ظاهر است‌… تا کی‌ بر زین‌ بی‌اسب‌ سوار گشته‌ در میدان‌ مردمان‌ می‌تازی‌؟ تا کی‌ به‌ عصای‌ دیگران‌ بپا روی‌؟ اسرار و سخنان‌ تو کو؟
مولانا: علم‌ چیست‌؟
شمس‌: علم‌ آن‌ است‌ که‌ به‌ معلوم‌ رسی‌.
مولانا: عقل‌ چیست‌؟
شمس‌: عقل‌ تا در خانه‌ راه‌ می‌برد. اما اندر خانه‌ راه‌ نمی‌برد. آن‌جا عقل‌ حجاب‌ است‌. دل‌ حجاب‌ است‌ و سر حجاب‌.
مولانا: تو کیستی‌؟ صاعقه‌ای‌؟ آتشی‌؟
شمس‌: دریغ‌ است‌ که‌ بی‌خبران‌ تو را به‌ زیان‌ برند! برخیز تا برویم‌.

مولانا در زیر نگاه‌ غریبه،‌ خود را چون‌ کبوتری‌ در سایه‌ شاهین‌ حس‌ می‌کند. از خود بی‌خود می‌شود و به‌ شور و حالی‌ نگفتنی‌ دست‌ می‌یابد و درخشان‌ترین‌ و نایاب‌ترین‌ گنجینه‌ شعر و ادب‌ جهان‌ را می‌سراید. شمس‌ و مولانا دو نیمه‌ ناتمام‌ با هم‌ به‌ تکامل‌ می‌رسند.
شمس‌: خلق‌ منم‌ خانه‌ منم‌
دام‌ منم‌ دانه‌ منم‌
عاقل‌ و دیوانه‌ منم‌
بنده‌ و آزاده‌ منم‌
انده‌ و دلشاد منم‌
دور مشو دور مشو
کعبه‌ اسرار منم‌
جُبّه‌ دستار منم‌
مولانا: مرده‌ بُدم‌ زنده‌ شدم‌
گریه‌ بُدم‌ خنده‌ شدم‌
دولت‌ عشق‌ آمد و من‌
دولت‌ پاینده‌ شدم‌
گفت‌ که‌ دیوانه‌ نیی‌
لایق‌ این‌ خانه‌ نیی‌
رفتم‌ و دیوانه‌ شدم‌
سلسله‌ بندنده‌ شدم‌
شمس‌: ما ز بالاییم‌ و بالا می‌رویم‌
ما ز دریاییم‌ و دریا می‌رویم‌
ما از ای‌نجا و آن‌جا نیستیم‌
ما ز بی‌جاییم‌ و بی‌جا می‌رویم‌
کشتی‌ نوحیم‌ در طوفان‌ روح‌
لاجرم‌ بی‌دست‌ و بی‌پا می‌رویم‌
همچو موج‌ از خود برآوردیم‌ سر
باز هم‌ در خود به‌ تماشا می‌رویم‌
مولانا: پیر من‌ و مراد من‌، درد من‌ و دوای‌ من…
درد من‌ و دوای‌ من‌
مونس‌ روزگار من‌

مولانا مقابل‌ شمس‌ سر تعظیم‌ فرود می‌آورد و از قفس‌ تنگی‌ها می‌رهد و به‌ بارگاه‌ عظمت‌ کبریایی‌ راه‌ می‌یابد. که‌ با قیل‌ و قال‌، انسان‌ را به‌ خدا راهی‌ نیست‌. هر آن‌کس‌ که‌ طالب‌ راه‌ خداست،‌ باید شسته‌ شود و آتش‌ به‌ کتاب‌ درزند و حقیقت‌ مقصود را در درون‌ انسان‌ در سرّ خود «خودی‌ از خود رسته‌« جست‌وجو کند:

شمس‌: نشانم‌ بی‌‌نشان‌ باشد مکانم‌ بی‌مکان‌ باشد
نه‌ تن‌ باشد نه‌ جان‌ باشد که‌ من‌ خود جان‌ جانانم‌
مولانا: از کجا آمده‌ای‌؟
شمس‌: از جمادی‌ مُردم‌ و نامی‌ شدم‌
وز نما مُردم‌ به‌ حیوان‌ سر زدم‌
مُردم‌ از حیوانی‌ و آدم‌ شدم‌
پس‌ چه‌ ترسم‌ کی‌ ز مردن‌ کم‌ شدم‌
جمله‌ دیگر بمیرم‌ از بشر
تا برآرم‌ از ملایک‌ بال‌ و پر

ملاقات‌ شمس‌ و مولانا حکم‌ تقدیر است‌. مولانا در این‌ دیدار وجود خود را در وجود شمس‌ درباخت‌. بی‌‌هیچ‌ ملاحظه‌یی‌ خود را تمام‌ وجود پیرو او، دنباله‌روی‌ او و سایه‌ او یافت‌. حاضر بود همه‌ چیز را رها کند، از همه‌ کس‌ بگسلد، شهر به‌ شهر و کو به‌ کو همه‌ جا دنبالِ‌ او روانه‌ شود. شمس‌ دریچه‌یی‌ بود به‌ عالم‌ غیب،‌ به‌ عالم‌ الله‌. با او مولانا به‌ غیب‌ متصل‌ می‌شد. عین‌ غیب‌ می‌شد. غیب‌ را با تمام‌ وسعت‌ لایتناهیِ‌ آن‌ در محدوده‌ این‌ دریچه‌ می‌یافت‌. حالا مولانا در مقابل‌ شمس‌ ورای‌ عشق‌ بود. عبادت‌ بود. فنا بود. انحلال‌ در وجود لایزالی‌ بود. ورود به‌ دنیای‌ مکاشفات‌ بود. شمس‌، مولانا را از خود می‌ربود و در خودِ دیگر محو می‌نمود. عشق‌ مولانا به‌ شمس‌ طغیان‌ عظیم‌ مقاومت‌ناپذیر روح‌ بود.

مغلوبیت‌ عقل‌ در مقابل‌ قلب‌

شاد آمدم‌، شاد آمدم‌، از جمله‌ آزاد آمدم‌
چندین‌ هزاران‌ سال‌ شد تا من‌ به‌ گفتار آمدم‌

آن‌جا روم‌، آنجا روم‌، بالا بُدم‌، بالا روم‌
بازم‌ رهان‌، بازم‌ رهان‌، کاین‌جا به‌ زنهار آمدم‌

ما را به‌ چشم‌ سر مبین‌، ما را به‌ چشم‌ سرّ ببین‌
آن‌جا بیا، ما را ببین‌، کاین‌جا سبک‌بار آمدم‌

بخارا ۷۴، بهمن و اسفند ۱۳۸۸

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.