احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مازیار رازی/ 1 قوس 1393 - ۳۰ عقرب ۱۳۹۳
بخش دوم
مارکس میگوید که نزد ماتریالیسم سنتی، «شیء» (objectivity یا Gengenstand چیزی که در «برابر» بشر قرار گرفته است) تنها به مفهوم «عین» (object) یا از طریق «تأمل» و یا «غور»، درک و شناخته میشود و نه به مفهوم فعالیت محسوس (حسّیت) پراتیک بشر، که مربوط و متعلق به جهان عینی است. به سخن دیگر، ماتریالیستهای سنتی به شکل «ایستا» به واقعیتهای جهان مینگرند. آنها تنها به چیزهایی که در برابر آنها (خارج از ذهن آنها) قرار گرفته، مینگرند و در مورد آن اشیا «تأمل» میکنند. آنها به صورت «ذهنی» (سوبژکتیو) و یا چیزی که خارج از آنهاست، به اشیا مینگرند. در تقابل با ماتریالیستها (مانند فوئرباخ)، ایدهآلیستها جنبۀ «فعال»، یعنی تأثیر عین بر ذهن را درک کردهاند (هرچند به صورت تجریدی و انتزاعی). البته مارکس بر این باور است که ایده آلیستها نیز کارشان ایراد دارد، زیرا که «عین» را نادیده میگیرند. درک صحیح از فلسفه، از دیدگاه مارکس، این است که بشر در فعالیتش شناخت پیدا کرده و از طریق تأثیرگذاری بر محیط اطرافش، آن را تغییر و تکامل دهد. اهمیت فعالیت «انتقادی ـ انقلابی» نیز از پیوند دادن مفاهیم تیوریک و پراتیک سرچشمه میگیرد.
در دو جملۀ نهایی تز اول، مارکس استدلال میکند که فوئرباخ این مطلب را درک نمیکند و در کتابش «جوهر مسیحیت»، برخورد به «عمل» (پراتیک) را به معنی «کثیف یهودی» آن در نظر میگیرد («عمل»، به مفهوم پول درآوردن مانند یهودیها و کثافتکاری کردن تلقی میگردد). این روش از تفکر در میان ماتریالیستهای آن دوره بسیار رونق داشت. بدین ترتیب که «ذهن» در برابر «عین» خارج از خودش تأمل میکند (فکر و تجسس میکند) و سپس ذهن به مفاهیم تیوریک نایل میآید. این امر منجر به تغییر جهان میگردد، زیرا که تفکر تحت تأثیر دنیای خارجی قرار گرفته است. همچنین فعالیت عملی بشر چیزی است «کثیف» و بیارتباط به این تفکر. از دیدگاه مارکس، این طرز فکر اهمیت فعالیت انتقادی ـ عملی ـ انقلابی را کاملاً نفی میکند.
با طرح این تز، مارکس تیوری «عمل» (پراکسیس) را به بخشی اساسی از «معرفت» بشری ارتقا میدهد. او بر خلاف نظریات فوئرباخ هر نظریه را که شناخت طبیعت را بیارتباط با پراتیک عملی بشر بداند، مردود اعلام میکند. او معرفت واقعی بشر را همانند ایدهآلیستها تنها محصول آگاهی بشر ارزیابی نمیکند. از دیدگاه مارکس، معرفت به مثابۀ «معرفت» بشری با فعالیت بشری در طبیعت و یا جهان واقعی، گِره خورده است. روند ادغام فعالیت بشری و طبیعت نیز خود نتیجۀ عمل بشری است. فعالیت بشری، پایه، اساس و محدودیت «معرفت» بشری را تعیین میکند. در ورای این محدوده، البته «طبیعت» وجود دارد. مارکس این «طبیعت» را انکار نمیکند، زیرا که آن را پایۀ درک بشر از دنیای واقعی میداند، اما طبیعت واقعی، نزد وی، طبیعتی است که از بطن فعالیت بشری بیرون آمده باشد. این طبیعت، پدیدهیی «در خود» و «بیرونی» نسبت به بشر است. از دیدگاه مارکس، علوم طبیعی همان تاریخ بشر است و تاریخ طبیعی و تاریخ بشر به یکدیگر وابستهاند.
تز دوم:
این مسأله که آیا اندیشۀ بشری دارای حقیقتی عینی هست یا نه، مسألهیی نظری نبوده بلکه مسألهیی عملی است. در پراتیک است که انسان باید حقیقت، یعنی واقعیت و توان اندیشهاش(۲۶) را، اینجا و اکنون، اثبات کند. مناقشه در بارۀ واقعیت با بیواقعیتی اندیشهیی جدا از پراتیک، صرفاً مسألهیی اسکولاستیک(۲۷) است.
مارکس در این تز میگوید که دعوا پیرامون، تقدم «ذهن» بر «عین» (استدلال ایدهآلیستها) و یا «عین» بر «ذهن» (بحث ماتریالیستها)، چنانچه انسان در پراتیک و فعالیت روزمرهاش آن را درک نکند، یک بحث «اسولاستیکی» (مکتبگرایانه) است. این مناقشهها، مبنی بر اینکه «حقیقت» وجود دارد یا خیر، باید از طریق «عمل» بشر برایش حل گردد و نه در نتیجۀ دعوای بین فیلسوفان.
از دیدگاه مارکس، هیچ مقولهیی از جمله «حقیقت» (یا علم) مطلق نیست. در واقع همۀ پدیدهها نسبی است. حتا خود «حقیقت» نیز نسبی است، و بستهگی به پراتیک بشر دارد. بنابراین به زعم مارکس، «حقیقت» را نه میتوان بر اساس «تجربه» توضیح داد و نه متکی بر «ضروری» بودن آن؛ «حقیقت» را تنها میتوان بر اساس «پراتیک» بشر توضیح داد.
تز سوم:
آن مسلک(۲۸) ماتریالیستی که آدمیان را محصول اوضاع و احوال و تربیت میداند و معتقد است که برای تغییر آدمیان باید اوضاع و احوال و تربیت را تغییر داد، فراموش میکند که اوضاع دقیقاً به دست آدمیان تغییر مییابد و این خودِ مربی است که نیاز به تربیت دارد. از دیدگاه چنین مسلکی، جامعه ناگزیر به دو بخش تقسیم میشود که یک بخش آن بالاتر از خود جامعه است(مثلاً نزد رابرت اوون).
تقارن تغییر اوضاع و احوال و تغییر فعالیت بشری، یا تغییر خود به خود، را فقط در وجه پراتیک انقلابی میتوان نگریست و به نحوی عقلانی درک کرد.
در این تز مارکس به طرفداران دکترین (تیوری) ماتریالیستی از جامعه، نقد میکنند (بهویژه ماتریالیستهای فرانسوی و سوسیالیستهای تخیلگرای انگلیسی). به آنهایی که جامعه و یا وضعیت موجود را «قبول شده» قلمداد کرده، و تنها تصور میکنند که با تغییر «محیط»، «طبیعت»، «اجتماع» و به ویژه «تربیت» انسانها، «جامعه» به خودی خود رو به بهبود خواهد گذاشت. مارکس در مقابل استدلالهای این عده میگوید که اینها فراموش میکنند که «محیط» و «آموزش» به خودی خود تغییر نمییابند، و کسی باید این تغییرات را انجام دهد. مسأله اینجاست که آن تربیتکنندهگان نیز خود نیاز به «آموزش» دارند.
Comments are closed.