احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:داوود عرفان/ چهار شنبه 12 قوس 1393 - ۱۱ قوس ۱۳۹۳
عاصم اسفزاری با مجموعۀ «شاخهای به حرمت درخت» حضور خویش را در فضای شعر و ادبِ هرات اعلام کرد. این مجموعه که در بردارندۀ ۵۵ قطعه شعر سپیدِ اسفزاری است، با فضای شعریِ جدید پا به عرصۀ ادب نهاده است.
نام مجموعۀ شاخهای به حرمت درخت، یکی از زیباترین نامهاییست که تا کنون بر مجموعۀ شعرییی دیدهام و شعری که نامِ مجموعه از آن گرفته شده، یکی از زیباترین شعرهای مجموعه است:
زمان تب میکند
وقتی
شاخهیی به حرمت درخت خم نمیشود.
دغدغههای رنگین عاصم، خاصتر از دغدغههای متعارف شعری هرات است. او به مخاطب جرأت تابوشکنی هویتی میدهد و از مرز شعرهای عاشقانه پا به وادی گفتمان جدیِ هویتِ این سرزمین میگذارد؛ کاری که شاید خیلیها نخواستند یا نتوانستند بدان بپردازند.
دغدغههای شعر اسفزاری، گاهی مسافر بارگاه مولاناست و گاهی در کتابهای کودکان افغانستان، دنبال رد پای فردوسی است و به همین سبب است که در اولین شعر کتاب او، گروهی از عظمتِ یک تبار میگویند و قدامتی به عظمت پامیر پیش چشمانش خُرد میشود. از مزایای این مجموعه یکی هم همین است که شعر اول کتاب، نقش مقدمهیی را دارد که کلیت تفکر شعری اسفزاری را بیان میکند و خواننده تفسیر این شعر را در شعرهای بعدی میجوید:
سخن گفتهاند از آزادی
و شکوه یک نسل
به بنبست خورده بود
کاروان همصدایی چشمهاشان
شب هنوز میمکید
تن نحیف آزادی را
گروهی
سخن از یک تبار میگفتند
و قدامتی به عظمت پامیر
که هی خُرد میشد.
عاصم نگران فرداست، از آنجایی که دیروزِ پوسیدهاش بر امروزِ نامعلوم سایه افکنده است. عاصم میخواهد فردا و فرداها را بهتر از امروز ببیند:
به کدامین میخ بیاویزم
پوستین زخمخوردۀ اجدادم را
که هنوز منگ مانده است
در آن
سرنوشت تمامی فرداها!
عاصم اسفزاری بارها در این مجموعه متولد میشود. تولد شدن یا کلمات مترادف با آن، از بسامدهاییاند که در شعر او تکرار زیادی دارد. او از تبسم چشمهای کسی تولدی را میجوید، خود در زاده شدن قرنها زاده میشود و از او درختان متولد میشوند و موج میزند در دریای متولد شدۀ دستانش!
زاده شدنهای ممتد خیلی بد هم نیست، همانگونه که خیلی خوب هم نیست. گاهی انسانها چون فروغ واقعاً دوباره متولد میشوند و میرویند و سبز میشوند و به آسمان قد میکشند و گاهی هم در تولدهای زیادی انسان خودش را گم میکند و در جستوجوی خودی است که هرگز نیافته است. عاصم مقصر این تولدهای ممتد نیست، نسل عاصم نسلی است که در بحرانهای رنگارنگ تولد یافته اند. این نسل حق دارد که هر روز از پیلهیی که به دورش تنیده اند، پروانه شود. در حقیقت، زاده شدنهای متوالی در شعر عاصم بیانگر، روح سرکشی است که خویشتن را نتوانسته باز یابد. من مطمینم که این تولد شدنهای پیاپی در مجموعههای بعدی در ساحل سکون و آرامش جا خوش خواهند کرد که برآیند چنین بیقراریهایی، کشف راه راستین شاعر است:
متولد میشوم
سبزترین زمستان را
در کابوسی بهارگونه
و باز متولد میشوم
در خویش
در انتحار خیابان فردوسی
و نگاههای سرد اطرافم
و باز
تکرار همیشه در خویشم!
عاصم با زادگاهش پیوندی عمیق دارد و در ضمیر ناخودآگاه او میتوان روستایی باصفایی را دید که صفا و صمیمیتِ روستا را در بغل دارد. بسامدهای او بیشتر رنگ و بوی طبیعت میدهند، اصلاً نام مجموعهاش، با درخت یکی از زیباترین بسامدهای طبیعت شروع شده است و واژههایی همچون بیابان، موج، شب، علف، میوۀ خشک، باغ، چمن و … شدت طبیعتگراییاش را نشان میدهد. زبان شاعر خیلی جدید نیست، یا بهصورت بهتر بگویم او بهراحتی با زبان روزمره نمیتواند ارتباط برقرار کند، ذهنش درگیر واژههای متداول کلاسیک است. کمتر میتوان در مجموعۀ عاصم زبان روز را پیدا کرد. هر چند واژههایی چون گلوله، ساختمان، خیابان و کفش پاشنه بلند در مجموعۀ او قابل یافت هستند، اما در کل، فضای شعری او متأثر از زبان روز نیست. بعضی از بسامدها چون فردا و تولد، تکرار غیر معمولی دارند و گاهی شعرهای او بازگویی شعرهای پیشین است. با تمام اینها، او در خلق تصاویر زیبا، موفق عمل میکند. چند تصویر زیبا را در کوتاهههای زیر میتوان دریافت:
زمستان
داغ پیشانی ماه است
در سرزمین من
گلوله وقتی
ستاره میشود
کفشهایت
پاشنهبلند باشد یا کوتاه
از خیابان که میگذری
ساختمانها فرو میریزند.
آسمان شرمگین است
کهکشان، اندوهناک
وقتی آفتاب
پشت خانۀ ارباب پنهان است.
با تمام این اوصاف مجموعۀ اول عاصم اسفزاری، مجموعهیی موفق است. او توانسته در اولین مجموعهاش رسالت شاعرانهیی را بر دوش حمل کند که ابتذال شعری معاصر ما کمتر به آن وقعی نهاده است. دغدغههای اجتماعی او در شعر کمتر از دغدغههای شخصیاش نیست و میتوان گفت که بین دغدغههایش به نوعی تعادل برقرار شده است.
برای حسن ختام، بهترین شعر مجموعهاش را انتخاب میکنم و برای عاصمِ عزیز فرداهای بهتری تمنا میبرم:
در گلویم گیر کرده است
نان خشک پشیمانی
در انزوای همیشه جاویدی
که تو برایم سرودهای
و خواب سنگین بدنامی را
در پیشگاه خدا
اینجا همه بوسیدن را آموختهاند
جز من که لبانم
دستان خدا را میخراشد!
Comments are closed.