گزارشگر:سه شنبه 25 قوس 1393 - ۲۴ قوس ۱۳۹۳
نویسنده: جین دی فیلیپ
برگردان: شاپور عظیمی
بخش چهارم
میگویند جنایینویسان مانند چندلر با نشان دادن قتل در کوچه و بازار داستانهای تریلر را همهگانی کردهاند. برای همین چندلر از فلم خواب بزرگ راضی بود البته از اینکه پایان رمان او در فلم تغییر کرد، ناراحت شد. او در نامهیی که برای ناشرش در انگلستان فرستاد، نوشت: «شاید آن نویسندهها نتوانستهاند این صحنه را بنویسند یا نخواستهاند. شاید آقای بوگارت قبول نکرده این صحنه را بازی کند. شما هیچوقت در هالیوود از هیچ چیز خبردار نمیشوید. تنها چیزی که میدانم این است که اگر این صحنه خوب از آب درمیآمد، مو بر تنِ بیننده سیخ میکرد.»
تنها فلم مهمِ دیگری که فاکنر در دورانی که در استخدام استودیوی برادران وارنر بود روی آن کار کرد، محصول این استودیو نبود، بلکه در استودیوی یونایتد آرتیستز ساخته میشد: جنوبی (۱۹۴۵)، فاکنر به دلیل احترامی که برای کارگردان این فلم یعنی ژان رنوار قایل بود، پذیرفت که بر روی فلمنامه کار کند. رنوار در طی دوران جنگ برای مدتی در هالیوود فلم ساخت. خواهر فاکنر میگوید که برادرش تنها برای دو نفر در هالیوود احترام قایل بود، یکی هاوکز بود و دیگری رنوار. او با نانالی جانسن در نگارش فلمنامۀ جنوبی همکاری کرده بود، کسی که فاکنر در استودیوی فاکس نیز با او کار کرده بود. زمانی که جانسن مشغول کار بر روی فلمنامۀ فلم دیگری شد، رنوار از فاکنر دعوت کرد تا بیاید و صحنههایی را که فلم نیاز داشت، بنویسد. طرح فلمنامۀ جنوبی در مورد تلاش یک مزرعهدار جوان بود که میخواست خانوادهاش را حفظ کند، خانوادهیی که بلایای طبیعی و از میان رفتن محصول کشاورزیشان آنها را تحت فشار گذاشته بود. داستان فلم را تیم دوست سام تاکر مزرعهدار جوان روایت میکند. یک چنین داستانی را در میان آثار ادبی فاکنر میتوان یافت و پیداست که او مایل بود بر روی چنین فلمنامهیی کار کند. یکی از صحنههایی که فاکنر نوشت، مربوط به سام است که یک گربهماهی بزرگ صید میکند. نام فاکنر در عنوانبندی فلم ذکر نشده است که دلیلِ آن مربوط به قراردادی میشد که در آن زمان او با کمپانی وارنر داشت. فاکنر بعدها گفت که کار بر روی فلمنامۀ جنوبی (این فلم در سال ۱۹۴۶ جایزۀ اصلی جشنوارۀ ونیز را کسب کرد) برایش بهتر از آثار دیگری است که او در نوشتن فلمنامۀشان همکاری داشته است. اگر درونمایۀ اصلی فلم یعنی زندهگی یک مزرعهدار جنوبی و مصایبی را که بر سرش فرود میآید در نظر بگیریم، پی میبریم که فاکنر حق دارد که چنین بیندیشد.
آخرین فلمی که نام فاکنر را به عنوان فلمنامهنویس برخود دارد، سرزمین فراعنه ساختۀ هاوکز است. فاکنر در واقع دیگر نمیخواست به کار فلمنامهنویسی ادامه بدهد، ولی درخواست هاوکز را پذیرفت. او در این زمینه گفت: «آقای هاوکز مرا به سینما آورد هروقت به پول احتیاج داشتم او بهم میداد و حال که به کمکم نیاز دارد، من هم هستم». فاکنر از این تعجب نکرد که هاوکز میخواست فلمی تاریخی و حماسی بسازد، کاری که تا به حال نکرده بود، اما او میگفت «این هم فلمی بود شبیه دیگر آثار هاوکز که طی سالها فلمسازی، ساخته است». هاوکز پیش از آنکه برای فلمبرداری فلم به مصر سفر کند، از فاکنر و هری کورنتیز درخواست کرد که بیایند و روی فلمنامه کار کنند. او در این زمان در اروپا و فرانسه بهسر میبرد. او در پاریس به هاوکز ملحق شد. سرانجام فلم ساخته شد و در شمار فلمهای تاریخی هالیوود اثر خوبی از آب درآمد، اما در حد دیگر آثار هاوکز قرار نگرفت.
گاهی در هالیوود اتفاقی میافتاد که فاکنر مجبور میشد بر روی آثار تجارییی کار کند که نمیتوانستند توانایی او در نوشتن یک اثر ادبی را بازتاب دهند؛ ولی فاکنر همواره میگفت: «اگر نویسندهیی درجه یک باشد، هیچ چیز نمیتواند به او لطمه بزند؛ اما اگر نویسندۀ ممتازی نباشد، نمیتوان کاری برایش کرد». البته در هر شش موردی که نام فاکنر به عنوان فلمنامهنویس آمده، آن فلمها موفق بودند، از جمله نیروی هوایی وجنوبی که آثاری با پروداکشن عظیم نبودند.
فاکنر با بالارفتن سنوسالش بیشتر و بیشتر متقاعد میشد که در سالهایی که برایش مانده، باید خودش را وقف نوشتنِ آثار ادبی کند. اسکات فیتز جرالد رماننویس و فلمنامهنویسی که دوست فاکنر بود، یکبار به او گفت: «هیچ خوشبختی و لذتی در فلمها نیست پسر، به آن چیزی که داری بچسب»، ظاهراً فاکنر این پند را با گوش جان شنید. برای همین نپذیرفت که سالهای بعد در برگردان سینمایی دو اثرش هملت و خشم و هیاهو شرکت کند. برخی از تحلیلگران آثار فاکنر معتقدند که فلمنامهنویسی بر روی رماننویسی او تأثیر گذاشته است، یعنی سبک روایی او تحت تأثیر برشها و دیزالوهای فلمها قرار گرفت. اما عدهیی نیز معتقد بودند که سبک ادبی فاکنر به هیچوجه سینمایی نبود و تحت تأثیر رفتنِ او به هالیوود قرار نداشت. نکتۀ دیگری که باید مورد توجه قرار گیرد این است که فاکنر در بسیاری موارد بر روی فلمنامههایی کار کرد که داستان اصلی آنها از آن او نبودند؛ بنابراین، او فرصت زیادی برای پروردن ایدههای خود نداشت.
آثار اقتباسشدۀ فاکنر
تنسی ویلیامز نویسندۀ سرشناسِ امریکایی که همانند فاکنر اهل میسیسیپی بود، همواره میگفت: زندهگی یک نویسنده در آثار او متجلی است و آثار او در زندهگیاش بازتاب پیدا میکند. بر اساس آنچه که فاکنر از زبان یکی از قهرمانانش میگوید: «گذشته از میان نرفته است، حتا نگذشته است». برای بررسی آثار فاکنر که به فلم برگردانده شدهاند، نگاهی مختصر به زندهگینامهاش میتواند راهگشا باشد.
ویلیام کات برت فاکنر در ۲۵ سپتامبر ۱۸۹۷ در نیوآلبی، در میسیسیپی به دنیا آمد، او آخرین فرزند موری کاتبرت فاکنر و مود باتلر فاکنر و نوۀ سرهنگ ویلیام کلارک فاکنر است. سرهنگ فاکنر که در جنگهای داخلی امریکا شرکت داشت و پس از جنگ به کار تجارت پرداخت، دستی در نوشتن داشت و همین خصیصۀ او بر نوهاش یعنی ویلیام فاکنر تأثیرگذار بود. او یک رمان رمانتیک به نام رز سفید ممفیس نوشت که بسیار با اقبال روبهرو شد و سیوپنج بار به چاپ رسید. ویلیام از همان دورانِ مدرسه عاشق قصهگویی و سرودن شعر بود، او همیشه میگفت که میخواهد مانند پدربزرگش یک نویسنده شود، در همان دوران شعرهای او مورد توجه یکی از روشنفکران شهر یعنیفیل استون قرار گرفت، او نگاهی به اشعار ویلیام جوان انداخت و اذعان کرد که او جوان بااستعدادی است.
فاکنر در ۱۹۲۵ به نیواورلئان رفت و به حلقۀ ادبی آنجا که به رهبری شرود اندرسن رماننویس معروف اداره میشد، پیوست. فاکنر بعدها گفت که اندرسن تأثیر زیادی بر او و آثارش داشته است. او در آن سال به پاریس رفت و آنجا روی اولین رمانش پاداش سرباز کار کرد. این رمان با استقبال روبهرو شد، اما از رمان بعدی او پشهها چندان استقبال نشد. فاکنر بر اساس رهنمودهای اندرسن که به او گفته بود یک نویسندۀ خوب هیچوقت نباید ریشههایش را به دست فراموشی بسپارد، به محیطی که در آن رشد کرده بود، توجهی ویژه داشت. اندرسن به این رماننویس تازهکار گفته بود: «مهم نیست که گذشته چهگونه بوده است، فقط آن را به یاد بیاور و از این کار خجالت نکش.»
فاکنر در رمان بعدیاش در «پرچمها در غبار» که به سال ۱۹۲۹ منتشر شد، پند اندرسن را آویزۀ گوش کرد. اگرچه رمان به خاندان سارتوریس میپرداخت، اما فاکنر چشماندازی وسیع از فضای جنوب را در این رمان تصویر کرد، یعنی جایی که جوانیاش را در آنجا گذرانده بود. او شهری به نام یوکناپاتافا همراه با شخصیتهایی که به آن میآیند و از آن میگذرند، آفرید. او گفت با نوشتن این رمان، او فضایی را خلق کرد که بقیۀ عمرش این فرصت را به او میداد تا هرچه بیشتر این فضا را تصویر کند. او معتقد بود که فضایی خاصِ خود خلق کرده است.
رمان بعدی فاکنر که در یوکناپاتافا میگذشت، خشم و هیاهوست که به سال ۱۹۲۹ منتشر شد و بعدها شاهکار او نام گرفت، و رمان دیگرش حریم (۱۹۳۱) نیز همچنان در این فضا رخ میداد. فاکنر بعدها تأیید کرد که این رمان را برای آن نوشت که سودی به دست بیاورد. کتابهای قبلی او با اقبال عامه روبهرو نشده بودند، او نویسندۀ کتابهایی بود که چاپ میشدند، اما به فروش نمیرسیدند و او برای اینکه کتابش یعنی حریم بتواند به اثری پرفروش بدل شود، داستانی بسیار دهشتناک خلق کرد. اما ناشرش با آگاهی به این موضوع که این کتاب را نمیتواند منتشر کند، گفت: «من نمیتوانم این کتاب را چاپ کنم، چون هر دویمان را به زندان میاندازند». به این ترتیب، او این رمان را کنار گذاشت و به سراغ کارهایی دیگر رفت. این رمان ماجرای دختری به نام تمپل دریک است که مورد اذیت و آزار واقع میشود. فاکنر به عنوان درونمایۀ داستانی حریم را اثری میدانست که شرحی است از بیعدالتی و وحشتی که انسان با آن روبهروست. کنایهیی که در اسم رمان دیده میشود، در تقابل با آنچه که بر سر تمپل دریک میآید؛ قرار دارد. بسیاری از منتقدان و خوانندهگان رمان، اثرات عمیقتر داستان را درک نکردند و آن را اثری ناخوشایند تلقی کردند. حتا پدرش نیز در صف مخالفان این رمان قرار گرفت. او اعتقاد داشت که این رمان برای پسرش پول و شهرت به ارمغان آورده، اما پدرش را آزردهخاطر کرده است. مادر او دیدگاه تلخ و سیاه فاکنر را بهتر درک کرد و گفت: «او را تنها بگذارید او آنچه را که باید بنویسد، مینویسد». از آنجا که کتاب مورد استقبال واقع شده بود، کمپانی پارامونت در پی ساخت فلمی از آن بود و حقوق سینمایی آن را به مبلغ ششهزار دالر خریداری کرد. اما اعتراضهای زنان به این رمان ادامه داشت و رییس پارامونت حتا میخواست پس از اتمام فلم نگاتیوهای آن را به آتش بکشد. داستان تمپل دریک نام فلمی است که از روی کتاب ساخته شد واستفن رابرتز آن را کارگردانی و استیون گارت فلمنامهاش را نوشت.
فاکنر داستان تمپل را رها کرد تا اینکه در سال ۱۹۵۱ رمان سوگواری برای یک راهبه را نوشت. فاکنر عنوان این رمان را از داستان کوتاهی وام گرفت که او در ۱۹۳۱ نوشته بود. راهبۀ این رمان نانسی مانینگو نام دارد، زنی سیاهپوست که راهبه میشود. دادستانی که در این رمان نقش مهمی برعهده دارد گوین استیونز است، یعنی شخصیتی که فاکنر از اوایل دهۀ سی خلق کرد و در بخشی از آثار ادبی بعدیاش، او را نشان داد.
اگرچه ساختار این اثر ادبی است و به عنوان رمان شناخته میشود، اما فاکنر تصمیم گرفت این داستان را به سبک آثار نمایشی در سه پرده بنویسد، چون از نظر او تعاملی که شخصیتهای اصلی اثر با یکدیگر دارند، استوار بر دیالوگ است. هر پرده مقدمهیی داشت که گذشته را روایت میکردند و کنشهای اثر در زمان حال میگذشتند. فاکنر با درهم آمیختن این دو بخش در رمانش انحطاط اخلاقی آریستوکراسی جامعۀ جنوب امریکا را نشان میداد. فاکنر به سبب استفاده از روایت داستانی و روایت سهپردهیی نمایشی، این رمان را یک نمایش سهپردهیی میخواند که طرح روایی آن درونِ یک رمان برملا میشد.
نانسی مانینگو که مدتها در خانۀ تمپل دریک به عنوان خدمتکار انجام وظیفه میکرد، به دلیل مرگ دختر ششماهۀ تمپل محکوم میشود. گوین استیونز به عنوان وکیل نانسی انتخاب میشود. پس از آنکه نانسی به مرگ محکوم میشود، تمپل از گوین میخواهد که تقاضای فرجام کند. تمپل حقایقی را میداند که کتمان کرده است. سرانجام تمپل اعتراف میکند که میخواسته از دست شوهرش فرار کند. او میخواسته دخترش را همراه خود ببرد، اما نانسی که نمیخواست دختر کوچولوی او سرنوشتِ مادرش را پیدا کند، دخترک را با یک بالش خفه میکند. فاکنر در اینجا نیز همچون کارهای دیگرش درونمایهیی را به کار میگیرد که گهگاه آن را اعلام کرده است: «تنها از طریق رنج کشیدن و ازخودگذشتهگی است که رستگاری بهدست میآید».
Comments are closed.