احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:چهار شنبه 15 دلو 1393 - ۱۴ دلو ۱۳۹۳
برگردان: فرشید فرهمندنیا
اولین نکتهیی که باید درمورد جی.جی.بالارد گفت این نیست که او یکی از بهترین نویسندهگانِ ژانر علمی ـ تخیلی است، بلکه او یکی از بهترین نویسندهگان ادبیات داستانیِ روزگارِ ما بهطورکلی است. خود بالارد احتمال دارد با پذیرش ضمنی ادعای نخست، واکنش نشان دهد و بگوید که دومین ادعا محلی از اعراب ندارد، چرا که از نظر او تنها شکل بااهمیتِ داستاننویسی در دنیای امروز، ژانر داستانهای علمی ـ تخیلی است(یا بهعبارتی همان داستانهای مبتنی بر تخیل نامحدود، مملو از فرضیههای بدیع، همراه با گرایش متافیزیکی به مرزهای تاریخی علم و دانش که همۀ اینها بههرحال خواسته یا ناخواسته به مقولۀ داستان علمی ـ تخیلی ختم میشوند).
من میدانم که تنها نویسندهگان حیوحاضری که بالارد بهراستی تحسینشان میکند، آیزاک آسیموف و ویلیام باروز هستند و این مطلب میتواند بهصورت سلبی بهمثابۀ رد و انکار آن جریان داستاننویسی تفسیر شود که مدعی است از سال۱۹۴۵ به این طرف، هیچ تحولی در اندیشه و احساس نویسندهگان رخ نداده و این برداشت متأسفانه به این معناست که بخش اعظم ادبیات داستانیِ معاصر بهلحاظ مضمونی و مشخصههای سبکی، راکد، ایستا و محدود در خود مانده است و از لحاظ زبانی نیز گرچه اندکی پیشرفت داشته اما در کل، صبغهیی معمولی و قابلپیشبینی داشته است.
بالارد به این امر توجه دارد که این قبیل محدودیتها که اغلب داستانهای معاصر بدان تن دادهاند، نادرست و پیامد شومِ رشد و غلبۀ رماننویسی بورژوایی است؛ زبان وجود دارد نهفقط برای ثبت امور واقعی و مسایل عینی بلکه همچنین برای رهاسازی و پروبالدادن به قوۀ تخیل. لذا همانگونه که بالارد نشان داده است پیشرفتن به معنای به عقب بازگشتن هم هست و در قلمرو آفرینش ادبی، آخرالزمانِ تصویرشده در ژانر علمی- تخیلی گاهی با اسطورههای پیشاعلمی تلاقی پیدا میکند و این نقطهیی است که در محدودۀ سنت رماننویسیِ بورژوایی قابل درک نیست.
بالارد نویسندهیی است که محدودیتهای مضمونی را میپذیرد اما محدودیتهایی که فقط مختصِ خود او هستند. غریزۀ زیباشناختیاش به او میگوید که کار یک نویسندۀ علمی- تخیلی اساساً این نیست که مخاطبان را با ابداعاتی عجیب، شگفتزده کند، بلکه باید همچون همۀ رماننویسان خوب، انسانها را در موقعیتهایی باورپذیر قرار دهد و عکسالعملهای آنها را به تصویر بکشد. شخصیتهای داستانهای بالارد موجوداتی زمینی هستند نه فضایی. چرا باید سیارات ناشناختۀ خیالی ابداع کنیم هنگامی که روی سیارۀ خودمان اینهمه چیزهای غریب وجود دارد و عجیبترین اتفاقات در پیوند با واقعیتهای آشکار و نهان، در زنجیرهیی از روابط علتومعلولی رخ میدهد؟
برای مثال هیچجای نظریۀ تکامل، مطلبی در رد این امکان نیامده که موجودات زنده دارای این قابلیت هستند که لاکِ سخت و سربیرنگِ خود را بهعنوان حفاظی در برابر انفجار هستهیی به کار گیرند. یا اینکه در طول زمان، انفجار جمعیت نهفقط موجب شکلگیری قواعد یک زندهگی خیالی خواهد شد بلکه عادتی ذهنی ایجاد خواهد کرد که انسانها کنج و پستوهای مخفی را بهعنوان جان پناه و سکونتگاه مطلوب خود قلمداد کنند. انسان آکسیجن را از اقیانوسها بیرون میکشد تا به زیستگاههای خود در مدار منظومههای هوا برساند و این کار اقیانوس اطلس را تا حد یک حوضچۀ نمک فروخواهد کاست و در این حوضچه آخرین ماهی دنیا زندهگی میکند که آنهم توسط پسربچههای شرور به کام مرگ فرستاده میشود. انسان جدیدی ظاهر میشود که توسط ماشینهای نامحسوس فزاینده میل به مصرف، عملاً به بردهگی کشیده خواهد شد.
واکنش ما به بصیرتهای بالارد دو جنبه دارد: ما این دنیای ناممکن را نمیپذیریم اما تصدیق خواهیم کرد که همۀ این چیزها بیش از اندازه ممکن و محتمل بهنظر میرسند. واسطه میان این دو دنیا و این دو طرز تلقی، همان انسان باورپذیر در موقعیتهای کلاسیک است. موقعیتی تراژیک ـ رواقی: او در برابر تغییرات به نفعِ ما مبارزه میکند اما نمیتواند پیروز شود. البته فاکنر، شخصیت اصلی یکی از داستانهای این مجموعه، با ابداع حربهیی شناختشناسانه اندکی به پیروزی نزدیک میشود: با فرو کاستن ابژههای دنیای کریه و نفرتانگیز به دادههای حسی و بدل کردن این دادههای حسی به ایدهها و سپس کشتنِ این ایدهها از طریق کشتن خودش. از این رو بالارد را میتوان پیامآور نفرینزدهگی و ملعنت خواند.
کار رماننویس این نیست که به سبک نمایشنامههای قدیمی دربارۀ فاوست، پیرامون انسان زیادهخواه و سرنوشتش نتیجهگیری اخلاقی کند، بلکه او فرضیهیی را پیش مینهد و یک رشته قیاس و استدلال را دنبال میکند: اگر چنین کنیم آنگاه ناگزیر چنان خواهد شد. انتخاب، آزاد است. در هر حال ما با پیشگوییهای بالارد دربارۀ نفرینهای شوم قریبالوقوع همراهی میکنیم، با ذهنیتی که همۀ پیشرفتهای تکنالوژیکی را نفی میکند: یکمرتبه میبینید که پذیرش صدانگار آکوستیک و موتورهای درونسوز منجر به از بین رفتنِ شما میشود. اچ.جی.ولز و آلدوس هاکسلی هم اتوپیا و دیستوپیای خود را بر اساسِ همین آگاهیهای علمی غیرقابلاثبات بنا کردند اما تسلط بالارد بر زمینههای تخصصی علمی در مقایسه با این دست نویسندهگان غیرمتخصص در علم، امر بسیار قابلتوجهی است. من هرگز در کار بالارد شواهدی دال
بر کوچکترین اشتباه در شیوۀ استدلال یا استفاده از فرضیات غیرقابل دفاع که با قوۀ تخیلی به اندازۀ کافی قوی آمیخته نباشد، ندیدهام. محتوای روشنفکرانۀ اغلب داستانهای او بسیار مهیج و رافع افسردهگی است، بنابراین میتوان گفت که سرشار از انرژی لایزال نوشتار است.
به نظر من، دو مورد از زیباترین داستانهای کوتاه جهان در این مجموعه یافت میشود، آنهم داستانهایی که به معنای واقعی کلمه، علمی- تخیلی نیستند و پیشفرضهای آنها فقط در چارچوب داستانگویی به سبک کهنِ کسانی چون هومر قابل درک است: در داستان «هیولای
غریق»، امواج دریا، جسد موجودی غولپیکر را با همان هیبت و عظمتِ کلاسیک بر کنارۀ ساحل انداختهاند، کودکان از سروگوشِ جنازه بالا میروند، دانشمندان بدنش را وارسی میکنند و نهایتاً یکی از شرکتهای تجاری لاشخورصفت، اجزای بدن او را خریداری میکند. ایدۀ این داستان شاید چیزی به نظر نرسد اما مهارت و دقتِ نویسنده در توجه به جزییات و باورپذیر ساختن واکنشهای انسانی در مواجهه با یک هیولای غرقشده، شگفتآور است. جاناتان سویفت در ماجراهای گالیور بهخاطرِ دغدغهها و نیات سیاسی و کناییاش، از طرح بسیاری از جنبهها و مسایل فیزیکی شانه خالی کرده بود، اما بالارد از هیچ چیز ابایی ندارد جز این طرز تلقی سادهانگارانه که گفته شود این داستان چنین یا چنان معنایی دارد. به نظر او، این کار نوعی تقلیلگرایی و فروکاستنِ داستان محسوب میشود.
در داستان «باغ زمان»، اشرافزادهیی نگونبخت که به طرز معناداری اکسل نامیده میشود، گلهایی کریستالی میچیند که جادویشان تا آن زمان که گروههای مهاجم برای ویرانکردن برج و بارو و تمدنی که بنا کرده است پیش میآیند، برجا میماند. در نمونههای قدیمیتر قصههای پریان هم از جادوی نیرومند گلها صحبت شده است اما به صورتی نامتعین، مبهم و غیرمستقیم. ولی در کار بالارد، گلها به شکلی ملموس و اگر با تساهل بیشتری برخورد کنیم، به صورتی کاملاً قابلقبول و باورپذیر، زمان را به تخدیر و از خود بیخودی میکشانند. ریتم پرشتابی که هر دوی این داستانها را به پیش میراند، بسیار ماهرانه تنظیم شده است: اساساً بالارد نویسندهیی پرتحرک و پیشرو است.
در انتهای این مجموعه داستان، سه قطعۀ کوتاه وجود دارد که نشاندهندۀ حرکت بالارد در مسیری تازه است. رمان مشهور او «تصادف»، شیفتهگی بسیاری نسبت به جنبههای اروتیکِ مرگ یا شاید جنبههای تاناتوسی لذت برمیانگیزد. این چند طرح کوتاه هم که بهلحاظ فرم به همان اندازۀ محتوایشان عالی و بدیع هستند، جنبههای هولناکی از بازی عشق و مرگ را در عرصههای شخصی و عمومی به نمایش میگذارند (اگرچه جاهایی رد پای باروز در آنها دیده میشود). این طرحها یادآور میشوند که بالارد، این استاد سبکهای سنتی روایت، به صورت خستهگیناپذیر در کار آزمودن تجربههای تازه است و فقط به واسطۀ حضور اوست که داستان علمی ـ تخیلی احتمال دارد بتواند به پیشرفت فُرمی و سبکی از آن دست که جویس در سبک خود توانست، نایل شود. همو که به نزدش رسالۀ «علم جدید» ویکو به عنوان نمایندۀ دانش جدید کفایت میکرد.
به هر حال، مجموعۀ داستان حاضر، در اینکه ادبیاتِ بالارد همواره ادبیاتِ مهمی محسوب میشود، جای تردیدی باقی نمیگذارد.
Comments are closed.