احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:بهار چوپان/ سه شنبه 4 حمل 1394 - ۰۳ حمل ۱۳۹۴
«ترسی از آن ندارم که بدی و ظلم وجود دارد، ترسِ من از کسیست که در برابر بدی و ظلم سکوت اختیار میکند.»
آلبرت انیشتین
صبح روزِ ۲۸ اُم فبروری سال روان میلادی، برابر با نهم اسفندماه ۱۳۹۳ هجری خورشیدی، خبر اعدام سیدالله معروف به رییس خدایداد، از رسانههای بسیاری منتشر شد. چهار ماه قبل از بر سر دار رفتن رییس خدایداد، به تاریخ ۱۶ میزان ۱۳۹۳ همتای دیگرِ او وزیرگل که به حبیب استالف شهرت داشت، اعدام شده بود.
آنچه رییس خدایداد را در حلقۀ تبهکاران، از حبیب استالف یک سر و گردن بلندتر مینشانَد، لقب «بزرگترین جنایتکار قرن» است که از سوی سخنگوی امنیت ملی به او اعطا شد. گرفتاری این تبهکارِ بیرحم را میتوان در شمار دستاوردهای بزرگ و قابل ستایشِ نیروهای امنیتی و انتظامی کشور بهحساب آورد و صدور حکم اعدام برای آنها را، سعی همراه با کموکاستِ قوۀ قضاییه برای اجرای عدالت. و اما جا دارد این پرسش را مطرح سازیم که آیا با نقطۀ پایان گذاشتن به زندهگی تبهکارانی چون رییس خدایداد و استالفی، ریشۀ جنایت خواهد خشکید و کس یا کسانِ دیگری بر جای آن دو نخواهند نشست؟ آیا میتوان پذیرفت که سرنوشتِ رییس خدایداد و حبیب استالف از روز ازل چنان تعیین شده بود و آنها چارهیی جز پیمودنِ این راه نداشتند؟
پاسخ منفی است؛ زیرا بیعدالتییی که از استبداد تاریخی مایه میگیرد و فربه میشود، و با درد و دریغ که در جامعۀ ما بیداد میکند، بستر مناسبیست برای رشد جنایتکاری. برای اینکه پیوند تنگاتنگ میان بیعدالتی و زاده شدنِ جنایتکاران از دامان جامعۀ دستخوش بیعدالتی را شرح داده باشیم، سرنوشت یک سپاهیِ زبده و یک ورزشکار ورزیدۀ هندوستانی را که از اثر فساد و بیعدالتی دستگاه حاکمِ وقت مبدل به یک یاغیِ تمامعیار شد، نقل میکنیم تا هم سخن از حالتِ انتزاعی بیرون شود و هم مدعا بهخوبی بیان.
پان سنگهـ تومر؛ سرباز مجرب، ورزشکار موفق، تبهکاری مخوف
او در سال ۱۹۳۲ در شهرستان کوچکی مربوط به ایالت مدیا پردیش هند زاده شد و در میانههای دهۀ ۵۰ میلادی به سربازی رفت. دردوران خدمت سربازی، استعداد و توانایی بسیار او برای دویدن به گونۀ تصادفی کشف شد. استعدادی که پان سنگهـ را مبدل به قهرمان هفت مرتبهیی دوش همراه با پرش از روی موانع به سطح ملی طی سالهای ۱۹۵۰ تا ۱۹۶۰ کرد. در مسابقات آسیایی سال ۱۹۵۸ به نمایندهگی از هند اشتراک جست، ولی بازنده شد. او برای مدت هفت سال قهرمان ملی رشتۀ ورزشی دوش همراه با پرش از روی موانع بود و رکورد طی کردن مسافتِ ۳۰۰۰ متر در ظرف ۹ دقیقه و چهار ثانیه که توسط او قایم شده بود، تا ده سال از سوی ورزشکار دیگری تکرار نشد. مقامات ارتش هند، با توجه به پیشنۀ پرافتخار ورزشیاش، به او اجازۀ اشتراک در دو جنگ میان هند و پاکستان که به سال ۱۹۶۲ و بار دیگر ۱۹۶۵ درگرفت را ندادند. دوران پرافتخار و هیجان زندگی حرفوی پان سنگ، پس از بازنشستهگی او به سال ۱۹۷۲ پایان یافت و با برگشتن او به زادگاهش، گویی روزگار از او روگرداند.
پان سنگهـ پس از بازنشستهگی به دهکدۀ کوچک زادگاهش «بهیدوسا» در ولایت مورینا برگشت. ارمغانی که او از شهر و پادگان محل سربازیش با خود آورده بود، هفت مدال که در مسابقات قهرمانی هند بهدست آورده بود و مقداری هم بریدههای روزنامههای معتبری که خبرهایی درمورد او منتشر کرده بودند، بود. شادمانی و غرور آمیخته با افتخارش با رسیدن به دهکده، به ناراحتی و عصبانیت بدل شد. فرصت نیافت درجمع خانواده و دوستانِ دوران کودکیاش از روزهایی که با دلهره و هیجان گرد میدان تند دویده و مدال پشت مدال بهدست آورده بود، صحبت کند و یا جشن و مهمانییی برگزار نماید. یکی از بستهگانش زمینهای زراعتی او را که تنها سرمایه و منبع درآمدِ او به شمار میرفت را قبضه کرده بود و تلاشهای برادرش در غیاب او برای واپسگیری زمینها کمترین نتیجهیی نداشت.
مرد غاصب زمینهای پان سنگهـ، بابوسنگهـ، بزرگ خانوادۀ ۲۵۰ عضوی بود که هفت میل اسلحۀ مجوزدار داشت. برای حل منازعه شورای موسفیدان و متنفذین محلی (پنچایت) دایر شد که مأمور جمعآوری مالیات ادارۀ ایالتی نیز در آن اشتراک داشت. شورا فیصله کرد که پان باید در بدل زمین خودش، مبلغ ۳۰۰۰ روپیه هندی به بابو سنگهـ بپردازد. پان سنگهـ به این فیصلۀ به دور از انصاف و عدالت گردن نهاد محض برای اینکه نزاع را بخواباند و از درگیری بپرهیزد. مأمور جمعآوری مالیات ادارۀ ایالتی به شورای موسفیدان و دو طرف منازعه وعده سپرده بود که پس از پانزده روز همراه با سند ملکیت زمین مورد منازعه برمیگردد، و آنگاه بر اساس آن سند فیصلۀ نهایی صورت خواهد گرفت. اما هنوز مامور جمعآوری مالیات از دهکده بیرون نرفته، بابو سنگهـ به خانۀ پان سنگهـ حمله میبرد و وقتی پان و برادرانش را آنجا نمییابد، مادر ۹۵ سالۀ آنها را حسابی لتوکوب میکند. مادر پان سنگهـ از او میخواهد که از بابو سنگهـ انتقام بگیرد. به همین گونه پسر نوجوان پان سنگهـ نیز از سوی مدعی قدرتمند بهشدت مورد لتوکوب قرار میگیرد و وقتی پان سنگهـ به پولیس مراجعه میکند و میخواهد علیه بابو سنگهـ به گونۀ رسمی شکایت کند، پولیس از درج شکایتِ او خودداری ورزیده و وی را با تحقیر و توهین از مأموریت پولیس بیرون میاندازد. پان سنگهـ بار بار به مأمور موظفِ پولیس یادآور میشود که او یک ارتشی بازنشسته و یک ورزشکار قهرمان مدالآور است و اکنون از پولیس میخواهد تا ضارب را که مادر سالمند و پسرش را به حد مرگ لتوکوب کرده، دستگیر کند. مأمور موظف پولیس با بیاعتنایی و تمسخر، مدالها و بریدههای روزنامهها را که همه پُر از عکسهای شخص شاکیاند، از روی میزش به سوی او پرتاب کرده و میگوید: «گیرم که روزگاری ارتشی بودی و گرد میدان دویده باشی، حالا من با این آهنپارهها و ورقپارههای تو چه کار کنم؟ میگویی فرزندم را نزدیک به مرگ زده است؟ خوب نمرده که زنده است، پس از چی شکایت داری وقتی پسرت زنده است؟ برو و زمانی برگرد که فرزندت مرده باشد، آنگاه من شکایتت را درج می کنم!»
اینجاست که کاسۀ صبر کهنهسربازِ بادپا سرمیرود. او که در تمام مدت سعی کرده بود از درگیری و خونریزی خودداری کند، تفنگ برمیدارد و میرود سراغ حریفِ غاصب. بابو سنگهـ را بر سرِ زمینهایش مییابد و در دَم به گلوله میبندد. بابو که گلوله بر شانۀ راست او، نزدیک قلبش نشسته است، پا به فرار مینهد و کهنهسرباز به او مجال میدهد تا بگریزد. بازی موش وگربۀ کهنهسرباز زمانی پایان مییابد که بابو پس از طی کردن یک کیلومتر راه با حالت زخمی از نفس میافتد. پان سنگهـ تیر خلاص را بر قلب او شلیک میکند و خود بدون اینکه به عقب نگاه کند، از آبادی خارج شده به کوهستان میرود.
به این ترتیب، یک کهنهسربازِ مجرب و پابند قانون و یک ورزشکار نامآور مبدل به تبهکاری بزرگ میشود که نه تنها در ولایت و ایالت «مدیا پردیش» بلکه تا ایالتهای همجوار راجستان و اٌترپردیش نیز از سرمایهداران و سیاستمداران فاسد و بدنام پول زور میگیرد. باری به اشاره و همکاری کسانی در رهبری پولیس ایالتهای مدیاپردیش و اترپردیش، پان سنگ لباس پولیس هر دو ایالت را بهدست میآرد، بدون مانع از مرزهای ایالتی عبور میکند و سیاستمداری را از ایالت راجستان ربوده، به مخفیگاه مستحکم خویش میآورد. ربوده شدن سیاستمدار راجستانی، توسط کهنهسربازی که دو ایالت آنطرفتر دستهیی از تبهکاران را رهبری میکند، آوازۀ پان سنگهـ را تا دورترین نقاط هند میبرد، و پس از آن نام او تا دوردستهای کشور هند به دلها دلهره میاندازد. باری خود او در آخرین گفتوگویش با یکی از روزنامهنگاران محلی در این مورد گفته بود: «عجب مردمی داریم. وقتی من برای کسب افتخار کیلومترها دور میدان میدویدم و مدالها میگرفتم، کمتر کسی از این مردم مرا میشناختند و یا به خود زحمت میدادند تا در موردم بدانند. اینک که ورق برگشته است و من از چندصد کیلومتر آنطرفتر مرد صاحب نام و سرمایهیی را اغوا کردهام، دیگر همۀ مردم هند مرا میشناسند و آنها که نمیشناسند، میکوشند تا بشناسند.»
حرف پان سنگهـ یادآور شعریست که برگردانِ آن از اردو چنین میشود: «تا من اندکی بدنام شدهام، بهخدا سوگند بسیار صاحب نام شدهام.»
او که از تجربه و دانش کافی در امور نظامی برخوردار بود، افراد گروهش را چون سربازان دورهدیده آموزش داده بود. حکایت زندهگی غمانگیز پان سینگهـ به تاریخ اول اکتوبر سال ۱۹۸۱ با گلولهیی که از تفنگچۀ افسر ارشد «مهندرا پرتاب سینگهـ چوهان» به سوی او شلیک شد، خاتمه یافت. پس از مرگ او اما تا این دم پژوهشهای بسیاری در موردش صورت گرفت. پسر پان سینگهـ که او نیز همچون پدرش در ارتش هند انجام وظیفه کرده است، در گفتوگویی با «هندوستانتایمز ششم می ۲۰۱۴» گفته بود: «پولیس خالق داکوهای شهرستان چمبال بود.»
آلبر کامو میگوید: «باید آزادی را همراه با عدالت انتخاب کرد؛ یکی بدون دیگری بیمعناست. اگر کسی نان شما را بگیرد، آزادی شما را هم گرفته است. و اگر کسی آزادی شما را سلب کند، مطمین باشید که نان شما نیز در معرض تهدید است.»
برای درک بهترِ ماجرای قهرمان هندی این نبشته، حالت و وضعیتِ او را باید در متن فرمودۀ آلبرکامو به تحلیل گرفت. هند در همان تازهگیها، استعمار بزرگی چون انگلیس را با سرشکستهگی از قلمروش بیرون کرده، و مردم مست از نسیمِ آزادیاند. اما شادی پیروزی بر دشمن مقتدر، دیری بر کامهای آنها نمیپاید. انگلیس رفته است اما دیوانسالاری، زمینداری، ارباب رعیتی، خانخانی و هزار گونه مظهر و منبع دیگرِ فساد را به یادگار گذاشته است. بیعدالتی و فساد بدتر از انگلیسها مردم نادارِ هند را رنجه میدارد. در چنین اوضاع و احوالی، ارتشییی جوان و سرشار از توانایی، از سربازی مرخص میشود و برمیگردد سرِ خانه و زندهگی خویش. اما آنجا مرد قدرتمند محلی در تبانی با نمایندۀ قانون و قدرت دولتی، یعنی سردار پولیس شهر، میکوشد تا زمینهای او را به زور صاحب شود. زندهگی صاحب زمین، به همان زمین بسته است؛ زمین نداشته باشد خانواده و فرزندش نانی نخواهند داشت. صاحب زمین به هر دری میزند و میخواهد با رفتن به راه قانون جلو غاصب را بگیرد، اما ناکام میشود و آنگاه قانون را بر دست میگیرد و قانونشکنی پیشۀ بعدی او میشود.
آنچه گفته آمد، نشان میدهد که استبداد، بیعدالتی، بردهگی و همۀ اینها در جامعه لوازم و آثار و عواقبی دارند و به نتایجی میانجامند. فساد و بیعدالتی، جامعۀ ما را نیز دچار آسیبها و نارساییهای بسیاری کرده است. در یک مورد، خودتبعیدیِ ورزشکار مدالآور در رشتۀ تکواندو، آقای روحالله نیکپا، به قول خودش دلیلی جز عملکرد غیرقانونی و غیرعادلانۀ مسوولین فدراسیونها و کمیتۀ ملی المپیک ندارد. روحالله نیکپا، در نواری که تازهگیها از وی منتشر شده، میگوید کسانی میکوشیدند تا عرصه را بر او تنگ کنند، و او ناگزیر شد تن به خودتبعیدی و ترک وطن دهد.
در موردی دیگر، احوال زارِ مرد و زنِ کهنسالی را که کارشان به محکمه و دادگاه افتاده بود، به روایت تصویر از روزنۀ شبکههای اجتماعی دیدیم. مرد و زنی که در عین ناتوانیِ جسمی از نگاه مادی نیز ناتوانند و ناگزیر شب و روز را روی عرابهیی در برابرِ دروازۀ ورودی سارنوالی شهر کابل میگذرانند. وقتی دادگاه و دادستان که در واقع وظیفهیی ندارند بهجز «فصل خصومت» و گره از کار مردم گشادن، خود به گره کور اجتماعی ـ اخلاقی مبدل میشوند، فاتحۀ عدالت و اخلاق را باید خواند. در چنین حالتی، مردم به سوی دادگاههای صحراییِ طالبان سوق مییابند.
اکنون اگر به گذشتۀ دورِ خودمان نگاهی بیندازیم، میبینیم که چهها بر ما روا داشته شده و تا کجا عدالت از ما دریغ داشته شده است. مرحوم استاد خلیلالله خلیلی ضمن بازگو کردنِ خاطرات پُراندوه خویش به دخترش که اکنون همچون کتاب مدونی در دسترس است، بارها به زمینخواری محمدهاشمخان صدراعظم اشاره دارد. استاد در آن خاطرات میگوید: هاشم خان زمینهای «مغضوبین» و «مدعوین» را به هر حیلهیی از تصاحب آنها بهدر میکرد.
همین اکنون نیز مثالهای بزرگی از فساد و بیعدالتی را مشاهده میکنیم. نمونۀ بزرگی که بدون شک برخاسته از بستر تفکر استبدادی و روش غیرعادلانۀ حکومتهای غیرمردمی ساقط شده است، همانا معضل خطرآفرینِ منازعه میانِ دهنشین و کوچی است. کوچیها که شهروندی و پابندی آنها به قوانین کشور افغانستان مورد تردید است، بر مناطق بسیاری در افغانستان مرکزی و مناطقِ شمال ادعا دارند. آنها هرساله به بهانۀ داشتن علفچر در مناطق بهسود، دایمیرداد، کجآب و… با پشتارههای پر از اسلحۀ سبک و سنگین یورش میبرند، کشت و زراعتِ دهنشینها پامالِ ستورانشان میشود و جان و ناموسِ او قربانی زورگویی و زورگیری کوچی. کوچییی که به استناد به فرمان عبدالرحمنخان، دنبال علفچر به مناطق مرکزی میرود، داخل حریم مردم میشود، به کشت و زراعت مردم زیان میرساند، مردم دهنشین را مورد تعرض قرار میدهد و به آنها آسیب میرساند. اما حکام اقدامی هم اگر میکنند، در آن جانبِ کوچی را میگیرند. مثلاً در یک مورد حکومت برای متقاعد ساختن کوچی به عقبنشینی از مناطق بهسود و اطراف، به آنها مبلغ سهصد و شصت میلیون میپردازد، اما برای دهنشین که تاوان مالی و جانی ایلغار کوچی را او پرداخته و میپردازد، تنها ششصدهزار خساره پرداختهاند.* این روش حل منازعه پرده از روی ناگفتههای بسیاری برمیدارد. سران دولت با پرداختِ آن مبلغ به کوچی در واقع به او میگویند ما از شما حمایت میکنیم!
به این ترتیب، در کشوری که نخبهگان فرهنگیِ آن کمتر به مقولۀ مهمی چون عدالت میپردازند و رهبران سیاسی آن، تفقدی به عمل عادلانه و پندار عادلانه ندارند، در کشوری که توزیع ناعادلانۀ ثروت و معرفت به رسمِ جا افتادهیی مبدل شده است، در کشوری که شهروندان بر اساس تعلق تباری و زبانی به چند گروه دستهبندی میشوند، در کشوری که متولیان دین سقفِ معیشت بر ستون شریعت استوار کردهاند، در کشوری که «شیخ شهر» با عبا و قبا به دیدۀ مومنان میدرآید و «انسانسوزی» را عین مسلمانیِ قاتلان دانسته توجیه شرعی میکند، در کشوری که پدران از نهایت ناچاری فرزند دلبندِ خویش میفروشند تا قوتِ دیگر فرزندان را فراهم کنند، در کشوری که سرمایهدارانِ آن کنگرۀ کاخها بر اوج فلک افراشتهاند و از حال همسایۀ گرسنۀ خویش نمیپرسند؛ عجب نیست اگر از زیر پٌلِ سوخته و از درونِ خانههای ویرانهیی که دسترخوانشان تهیست، حبیب استالفِ دیگر یا رییس خدایدادِ دیگری سر برون کند!
Comments are closed.