احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:محمداشرف آذر/ شنبه 22 حمل 1394 - ۲۱ حمل ۱۳۹۴
۱- در اواخر سال ۱۳۹۰ بود که با پیر ِچلهنشین دیدار من اتفاق افتاد و آنروز نخستینبار بود که با استاد محمد عمر فرزاد آشنا شدم. او با عطر حرفش، حسِ دیگری بر آشناییمان ریخت.
هوای چشمهایش، حکایت از اضلاعِ اندیشۀ زردشت و گفتار نیک و پندارِ نیکش میکرد.
وقتی حرف روی قالبهای قشنگ و پُرظرفیتِ رباعی و دوبیتی آمد، استاد محمد عمر فرزاد یکباره به یاد شهید زندهیاد عبدالقهار عاصی افتاد و گفت: «عاصی کسی بود که در کشور نخستینبار روح تازهیی به قالبهای رباعی و دوبیتی دمید. رباعیها و دوبیتیهایش از یک فضای صمیمی و بومی سرشار است.» او مثل صمیمیتِ صبح، عصرباد را بر تن خیس درختها میریخت. وقتی استاد از شعرهای بیدل و مولانا حرف میزد و گرهگشایی میکرد، هوش من از هوش میرفت و به هوشم پژواکِ ملایمِ او چون شبنم بر تن یاس، روح تازه میدمید.
۲- استاد محمد عمر فرزاد، همچون خورشید بر همهگان یکسان میتابید و همه را از نور خود سرشار میکرد و در خطوط ترکخوردۀ ذهن همه، بهویژه شاعران با خط سبز شور و نشاط مینوشت. او با آب و آیینه پیوندی ناگسستنی داشت و از جنس رویا و نسیم بود. من هیچوقت هوای چشمهایش را خیس و ابری ندیده بودم و هرگز قامت کاجش را توفانهای سمج نتوانست خم کند و یکبار هم نشنیدم و ندیدم که از بیمهری و کجتابیِ روزگار گله کند و خم به ابرو بیاورد. حال آنکه ما همواره از دهر شکایتها و حکایتها داریم.
۳- استاد! هنوز باورم نمیشود که تو از این دیار کوچیدهای! وقتی به دفتر کارم میروم، یکباره به یادت میافتم و میخواهم نزدت بیایم تا بگویی که «چرا این روزها کمتر به من سر میزنی؟» و من بهانهیی رو کنم. هنوز وقتی در صحن دفتر سیگار میکشم، حس میکنم که ناگهان از هر سو به سوی من میآیی و من سیگارِ نیمهتمامم را در کفِ دست خاموش میکنم و شما با لبخند صمیمی از کنارم عبور میکنید تا نشود که من خجالت بکشم.
استاد! هنوز میترسم که بیایی و بگویی که «چرا پیرامون من چند سطر را سیاه کردی؟» زیرا میدانم که شما اهل تعارف نبودید. یادم هست که روزی گفته بودم میخواهم با مسوولین حرف بزنم تا جادهیی به نام شما مسما سازند؛ دیدم که یکباره به شکلِ عجیبی لرزیدید و گفتید که این حق من نیست، حق استاد واصف باختری است.
آه… آه… استاد گرامی! چه بگویم غمم از دل برود چون تو بیایی!
۴- استاد محمد عمر فرزاد شاعر، نویسنده، پژوهشگر، باستانشناس، بیدلشناس، مولاناشناس و عارفی بزرگ بود. شعرهای او در روزنامههای متعددی به نامهای مستعار به چاپ رسیده است؛ اما نظر به شکستهنفسییی که داشت، یکبار هم نخواست که آثارش به شکل مجموعه بهچاپ برسد و سر شاعری داشته باشد؛ درست مثل «خیام» که در زندهگیاش بهعنوان ستارهشناس، ریاضیدان و فیلسوف شهرت داشت، تا شاعری رباعیسرا. و در قرن سیزدهم میلادی بود که رباعیاتِ او کم کم سرِ زبانها آمد و بهسرعت رباعیات اندکِ او جهان را تسخیر کرد و خیام را جهانیتر از شاعرانِ دیگر ساخت و هنوز هم خیام بر سکوی شهرت نشسته است.
ای کاش کسی آثار استاد را به دست سربی چاپ بسپارد، تا دلباختهگانِ استاد همانطور که از حضورش فیضی ازلی میبردند و از عطر حرفش سرمست میشدند، از کتابهایش نیز فیضی ازلی ببرند و چشمه چشمه بنوشند.
۵- به قول مولانا: «او با هفتاد و دو گروه یار بود». استاد نهتنها با شاعران؛ بل با موزیسینها، عرفا، علمای دین، ژورنالیستها، روزنامهنگاران، رییسها، کسبهکاران و … یار بود. هر از گاهی دستهدسته به دفتر کارش میآمدند و حل مشکلات میکردند و او برای همه راهکار میداد. وقتی سه ـ چهار روز به پیشگاهش حضور نمییافتم، زنگ میزد و میگفت: «آذر کجایی؟ آیا رباعی کار میکنی؟ هرچه زوتر بیا که دلتنگ رباعیاتت شدهام…». به محض آنکه حضور سبز و معطرش میرسیدم، بیدرنگ میگفت: «آذر این هفته کدام کتاب را خواندی؟ چهطور بود محتوای کتاب؟ چه آموختی؟ برایم حکایت کن؟ و چند رباعی برایم بخوان».
استاد عزیزم! حالا که نیستی، خود را به خلوتِ کدام پیرِ چلهنشین بیندازم و چهطور سر از شانۀ بهت و سکوت بالا کنم؟
نه! نه! هیچکس، هیچکس نمیتواند جای آبی و آسمانیِ شما را پُر کند. جای شما تا دنیا هست، تهی خواهد بود.
۶- باری از عزیزی شنیده بودم که احمدظاهر هنرمند فقید کشور با استاد دوست صمیمی بوده است. یکروز از استاد از دوستی و رفاقتشان با احمدظاهر پرسیدم. گفت: احمدظاهر هنرمندی بود که هرگز در تاریخ موسیقی کشور تکرار نخواهد شد. و حکایتهایی از آنزمان کرد. دیدم که صورتِ ثانیهها ترک خورد و شوقی بیمحابا در کنارمان زانو زد. مات و مبهوت به چشمهای استاد خیره شدم و یکباره هوای چشمهای استاد ابری شد.
لحظهیی سکوت کرد و بعد آهی کشید و گفت: «شعر مولانا را برایش نوشته به کابل فرستادم که این غزلِ معروفش بود: من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو… . دوباره احمدظاهر برایم نامهیی فرستاد که: استاد! تو مرا با عجب گنجینهیی معرفی کردی که تمام شعرهایش خود آهنگاند… من دیگر جز اشعار مولانا از شاعر دیگری نمیخوانم!»
Comments are closed.