روایتِ سوم در مذمتِ انقلاب- نگرشی جدید بر تاریخ نیم قرنِ اخیر افغانستان

- ۲۰ ثور ۱۳۹۴

عبدالحفیظ منصور

 

بخش نخست
تا هنوز دو طرز دیدِ پُرهوادار نسبت به تاریخ پنجاه سال پسینِ افغانستان وجود دارد که یکی از سوی حزب دموکراتیک خلق افغانستان و دیگری از جانب تنظیم‌های جهادی ارایه شده است. این نوشته می‌خواهد نگاهی متفاوت به این دورۀ پُرحادثه داشته باشد که من آن را «روایت سوم» می‌نامم.
در روایت نخست، حزب دموکراتیک خلق، محور حق و عدالت است و در روایت دوم، جانب تنظیم‌های جهادی این امتیاز را به خود محفوظ داشته‌ است. هوادارانِ هر دو روایت، استدلال‌هایی برای اثبات حقانیت‌شان در دسترس دارند. جریان طالبان خود را mnandegar-3گروهی از جهادی‌ها می‌داند که تا هنوز راه انحراف نپیموده و در تعهد اولی‌شان وفادار باقی مانده‌اند. همچنان اشخاصی که پس از کنفرانس بن در افغانستان روی صحنه آمدند، هر کدام به‌نحوی به دو جریان اصلی تعلق می‌رسانند.
تنظیم‌های جهادی، راز ناکامیِ حزب دموکراتیک خلق را در باورهای ضد اسلامی و وابسته‌گی آن گروه به اتحاد جماهیر شوروی می‌دانند، برخلاف در تفسیر حزب دموکراتیک خلق، غیرخودی‌ها به لحاظ داشتن ماهیت «ارتجاعی» و «واپس‌گرایانه» و پیوند آن‌ها به «امپریالیسم جهانی» محکوم به شکست می‌باشند. بدین صورت، هر دو روایت از آرمان‌گرایی مفرط سیراب می‌گردند. هر دو جانب، پیوسته به نقد و جرحِ رقیب می‌پردازند و بدین صورت، بزرگی خود را در خُردسازیِ دیگران به نمایش می‌گذارند؛ در حالی که اکنون آب‌ها از آسیاب افتـاده و فرصتِ آن فراهم آمده تا با نگاهی پسینی به داوری بنشینند، از حاصل کارِ خود بگویند، و خرمنِ کاشته‌های خویش را بنمایانند. اما وقتی از هر یکِ آن‌ها پرسیده شود «چه کرده‌اید و حاصل کارتان چیست؟»، معایب و نواقص کارِ رقبای خویش را برمی‌شمارند و بدین صورت، از پاسخ‌دهی طفره می‌روند. این‌گونه بحث‌ها می‌تواند تنها محافلِ پُرتنش برپا دارد و برای کسانی سرگرمیِ بی‌حاصل آماده کند، همان‌طور ‌که تاکنون چنین بوده است.
نیم قرنی که گذشت
در سال ۱۳۴۳ هـ خ نظام شاهی از حالت مطلقه به مشروط بدل شد؛ قانون اساسی جدید به وجود آمد، بر اساس آن شورای ملی تأسیس یافت و بخشی از صلاحیت‌های شاه به صدراعظم تعلق گرفت. در پرتو قانون اساسی جدید، احزاب سیاسی شروع به فعالیت کردند، رسانه‌های آزاد پا به میدان نهادند، توجه به معارف افزایش یافت و خلاصه در عرصه‌های گوناگون، افغانستان به‌آهسته‌گی گام‌هایی به جلو برداشت.
احزاب سیاسی جدید به‌صورت عمده؛ حزب دموکراتیک خلق و نهضت اسلامی افغانستان، رژیم شاهی را عامل اساسی فقر، بی‌سوادی و عقب‌مانده‌گی کشور می‌دانستند، از عیاشی خانواده سلطنتی می‌گفتند و حرف و حدیث‌هایی در باب محلات تفریحی شاه بیرون می‌دادند. یکی مارکسیسم لینینسم را «ایدیولوژی دوران‌ساز» می‌شمرد و بدیل بی چون و چرای نظام شاهی می‌دانست، دیگری اسلام سیاسی را که به‌وسیله اخوان‌المسلمین مصر و جماعت اسلامی پاکستان تیوریزه شده بود. همه از انقلاب می‌گفتند و از ضرورت تحولات عمیق و بنیادین سخن می‌راندند. انقلاب تنها راه نجات شناخته می‌شد و انقلابی منجیِ افغانستان به حساب می‌آمد. محافظه‌کاری و اصلاح‌طلبی، حکم فحش و دشنام را به خود گرفته بود، هر کی دهن‌پاره‌گی نمی‌کرد و پاس مصلحت‌های اجتماعی و ملی را نگه می‌داشت، محافظه‌کار خوانده می‌شد و محافظه‌کار هم معنی بزدل، جبون و نوکرِ اجانب را افاده می‌داشت. در چنین فضایی، کودتای ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ هـ خ به رهبری داوود خان صورت گرفت و از جانب کودتاچیان «انقلاب سفید» خوانده شد.
هاشم میوندوال و استاد برهان‌الدین ربانی که برنامه اصلاحی را در سر می‌پروراندند، در چنین وضعیتی در اقلیت باقی ماندند و صدای‌شان به جایی نرسید و چه بسا که به تیر اتهامات هم بسته شدند. سرانجام، اولی در تصفیه‌های انقلابی حزب دموکراتیک خلق جان خود را از دست داد، و دومی جذب جریان انقلابی گردید و خود رهبریِ یکی از سازمان‌های مقتدر جهادی (جمعیت اسلامی) را به دوش کشید.
کودتای داوود خان به همت افسران منسوب به حزب دموکراتیک خلق به پیروزی رسید، بدین معنی که داوود خان به‌صورت نمادین و سمبولیک در رأس قدرت قرار داشت، و قدرت اصلی در دست هوادارانِ مارکسیسم لنینیسم بود. تا این‌که در ۱۳۵۷ هـ خ مناسبات حسنه میان کودتاگران برهم خورد و برای قبضه کردن انحصاری قدرت به جان هم افتادند و در فرجام این کشمکش، کودتای ۷ ثور به‌راه افتاد. این اقدام نیز «انقلاب شکوهمند ۷ ثور» نام گرفت. کودتاگران نسخه‌های آماده‌شده از ماسکو در اختیار داشتند، بر اساس آن هر کی عضو حزب دموکراتیک خلق نبود، دشمن بود، دشمن هم می‌باید با «خشم انقلابی» روبه‌رو می‌شد و نابود می‌گردید. لنین، استالین، مائو و تیتو نمونه‌های اعلایی از سیاست‌ورزی برای کودتاگران بودند. منسوبین حزب دموکراتیک خلق به باور خودشان به «حکم تاریخ» عمل می‌کردند و نقشی فراتر از تسهیل‌کننده حرکتِ «چرخ تاریخ» نداشتند.
نهضت اسلامی افغانستان نیز با روی صحنه آمدنِ داوود خان راه کودتاگری در پیش گرفت، اما در چند نوبت اقداماتِ آن ناکام ماند. در ۱۳۵۴ هـ خ شماری از اعضای نهضت اسلامی، حرکتی مسلحانه را در برابر دولت داوود خان به‌راه انداختند؛ حرکتی که نه تنها عقیم ماند، فراتر از آن راه مصالحه میان نهضت اسلامی و دولت داوود خان را بست و نهضت اسلامی، از آن پس راهی جز تکیه به پاکستان نداشت. آن‌گاه که «جمهوری دموکراتیک افغانستان» به رهبری نورمحمد تره‌کی و سپس حفیظ‌الله امین برای ساختن «جامعه فارغ از استثمار فرد از فرد» کوشا بود و برای «طبقه کارگر»، «نان، لباس و مسکن»(؟) تدارک می‌دید، در گوشه و کنارِ افغانستان قیام‌های مردمی در برابر دولت راه افتاد و شمار کثیری از مردم هم برای نجات جان‌شان به کشورهای پاکستان و ایران آواره گردیدند. خیزش‌های مردمی در برابر «جمهوری دموکراتیک افغانستان» از دو جا الهام می‌گرفت، نخست از حزب دموکراتیک خلق، به گونه‌یی که با هرچه آن حزب موافقت داشت، مردم به مخالفت برخاستند و دوم این‌که به‌سرعت این جنبش‌های مردمی به تنظیم‌هایی وصل شدند که در پشاور و یا تهران آغاز به کار کرده بودند. تمام این احزاب در ادبیات سیاسی به «تنظیم‌های جهادی» شهرت پیدا کردند، همه آن‌ها راه جنگ و مبارزه مسلحانه را در پیش داشتند؛ در واقع برای جنگیدن ساخته شده بودند. در مراحل آغازین، از دید تنظیم‌های جهادی منسوبین حزب دموکراتیک خلق و فراتر از آن، همۀ کارمندان دولت «کمونیست» خوانده می‌شدند و به زبان عوام «چوچه لنین» گفته می‌شدند. این باورها، رفتار مجاهدین را شکل می‌داد. بدین معنی که در ساحاتی از افغانستان مجاهدین با اسیران جنگی، کارمندان دولت و هر انسانی که مشکوک به نظر می‌آمد، بی‌باکانه رفتار کردند؛ از این‌رو جانِ صدها تن در محکمه‌های صحرایی گرفته شد.
سرازیر شدن قوای شوروی در ۶ جدی ۱۳۵۸ هـ خ به افغانستان، از سوی حزب دموکراتیک خلق افغانستان، «مرحله نوین و تکاملیِ انقلاب هفت ثور» عنوان داده شد و به «همکاری انترناسیونالیستی میان خلق‌های افغان و شوروی» تعبیر گردید؛ اما این حضور از سوی مردم افغانستان، تجاوز به دین و میهن‌شان پنداشته شد که بدین صورت، رویداد ۶ جدی، خلیج دشمنی میان دو صف متخاصم را پهنا و ژرفایی به وسعتِ جهان بخشید. در سال‌های نخست، هر دو جانب هر چه در فضیلت زدن، کشتن، بستنِ یکدیگر داشتند، گفتند و انبوهی از ادبیات قتل و کشتار را تولید کردند. همان‌گونه که سیاست‌های رسمی حزب دموکراتیک خلق، در راستای دین‌زدایی و مردم‌ستیزی، قیام‌های مردمی را سبب شد و واکنش‌های تندی را به همراه آورد، تجاوز شوروی به افغانستان و قساوتِ آن‌ها در برابر مردم نیز به تنظیم‌های جهادی فرصت داد تا زیر نام دفاع از اسلام و افغانستان، در اقدامات‌شان دست باز داشته باشند. بررسی تطبیقی ادبیات جنگ، اراده درونی و موضع‌گیری سیاسیِ جوانبِ درگیر را به‌خوبی بازتاب می‌دهد، و از همین رو است که از نظر فیلسوفان تحلیلی، زبان همه چیز را می‌سازد.
پس از چند سال جنگ، طرح «آشتی ملی» از سوی دولت دکتر نجیب‌الله مطرح گردید؛ آشتی با دشمنان قسم‌خورده(!) دیروز، کاسه‌لیسانِ ارتجاع و امپریالیسم (؟) و اشرار جنایتکار(؟). در مقابل، آن‌هایی که مأمورین پایین‌رتبه دولت را مجرم می‌خواندند، پیام‌های منسوبین دولت را به گرمی استقبال کردند و در پی توجیه حضور آن‌ها در درون دولت برآمدند. روزهای پسین زمام‌داری دکتر نجیب‌الله، برابر با روزهایی بود که رهبران دو طرف در مخفیگاه‌ها یکدیگر را به آغوش می‌کشیدند، به یکدیگر میوه و شیرینی تعارف می‌کردند و پیمان همکاری می‌بستند. صفوف پیاده همچنان در برابرِ هم قرار داشتند، با هم می‌جنگیدند و هر چه در دسترس داشتند، برای نابودی طرفِ مقابل دریغ نمی‌ورزیدند. ولی این سران گروه‌ها بودند که باید تحلیل‌های تازه ارایه می‌دادند، از ضرورت همکاری با ارتباطی‌های‌شان در جانب مقابل حرف می‌زدند و اهمیتِ همدستی را برای بقای خود و یا هم پیروزی بیشتر تبلیغ می‌کردند. گویی در یک صف، تاریخ از حرکت بازمانده بود؛ زیرا در آن نه از حرکتِ پیش‌رونده تاریخ خبری بود و نه از «مبارزه دوران‌ساز طبقه کارگر» سخنی. در جانب دیگر، آیات و احادیث در باب جهاد، آرام‌آرام جای خود را به نصوص مربوط به صلح، عفو و سازنده‌گی خالی می‌کرد، تا این‌که در ۸ ثور ۱۳۷۱ هـ خ دولت دکتر نجیب‌الله سقوط کرد و به گفته تنظیم‌های جهادی، «انقلاب اسلامی افغانستان» به پیروزی رسید.
سقوط دولت دکتر نجیب‌الله، زمانِ آن را مساعد کرد که تنظیم‌های جهادی که وعده تأسیس «دولت اسلامی» را می‌دادند، به شعارهای‌شان جامه عمل بپوشانند. سران و مبلغینِ دولت اسلامی همه از پیامبر اسلام می‌گفتند، از کارنامه‌های خلفای راشدین یادآوری می‌کردند و الگوی آن‌ها عمر خلیفه دوم مسلمین بود. اما در عمل وضعیت بدتر شد و جنگ‌های تازه این‌بار نه زیر نام اسلام و کمونیسم، بلکه میان تنظیم‌ها راه‌اندازی گردید، همۀ طرف‌ها با ادعای تأمین عدالت و احقاق حقوق(؟)شان می‌جنگیدند و هر یک خود را حق‌به‌جانب می‌شمردند.
در سال ۱۳۷۲ هـ خ گروه طالبان برای آن‌که افغانستان را از شرِ جنگ و خون‌ریزی(؟) نجات دهد، ظهور کرد و خلع سلاحِ گروه‌های متخاصم و تطبیق «شریعت غرای محمدی» را یگانه راه‌حل خواند. دیری نپایید که صلح‌جویان و امنیت‌خواهان طالب، خود به یک جانبِ درگیر بدل شدند؛ مخالفان خویش را «شر و فساد» خواندند، در برخی نقاط قتل عام راه‌اندازی کردند، کوچ اجباری به‌راه انداختند، سیاست زمینِ سوخته را در شمال کابل به منصۀ اجرا گذاشتند، زندان‌ها را از مخالفانِ خود پُر ساختند و «شریعت اسلامی» را وسیله‌یی برای تحقیر و سرکوب دشمنانِ خود کردند. همان‌گونه که حزب دموکراتیک خلق از «همبستگی کارگران جهان» سخن می‌گفت، گروه طالبان از همبستگی و اتحاد امت اسلامی حرف به میان آورد، که بر پایۀ آن، دسته‌هایی از کشورهای مختلف زیر چتر القاعده در ساحات زیر اداره طالبان گرد آمدند، ارتش پاکستان در لباس طلبه‌های مدارس دینی دوشادوش طالبان در جبهات وارد عمل شدند. جنگ طالبان برای جهان غرب و عرب مطلوب بود، ولی آنگاه که این جنگ در ۱۱ سپتمبر ۲۰۰۱ دامن امریکا را گرفت، طالبان و القاعده با خشم آن کشور روبه‌رو گردید و امریکا با توسل به زور، سیطره آن گروه را از افغانستان برچید و دولتی تازه‌ در بن برای افغانستان سر و صورت داد.
آن‌چه در بن شکل گرفت، از نظر اسم و رسم با دولت‌های پیشین متفاوت بود، اما از رهگذر مضمون و محتوا رگه‌های درشتی از افراطی‌گری را به همراه داشت؛ سران دولت بن، غیرخودی‌ها را «جنگ‌سالار» و «تفنگ‌سالار» لقب دادند، پرونده‌هایی برای مخالفان‌شان زیر نام «نقض حقوق بشر» تهیه دیدند، برای محکومیتِ آن‌ها پروژه «عدالت انتقالی» را منظور کردند، به منظور حذف مخالفان از ادارات دولتی، برنامه «اصلاحات اداری» را در پیش گرفتند و در یک قلم، به جای کشتن با مرمی، کارگردانانِ دولتِ جدید، کشتن با پنبه را تجویز داشتند. اما هر قدر زمان بیشتر سپری می‌شود، فاصله میان دولت‌مردانِ جدید و شعارهای اولیۀشان فزونی می‌گیرد، تا حدی که اکنون ما شاهد دوستی و همکاریِ تنگاتنگ میان بُنی‌ها و جنگ‌سالاران(؟) هستیم.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.