یادداشتی بر «بررسی ساختار روایی حسنک وزیر»

- ۰۴ اسد ۱۳۹۴

دو شنبه ۵ اسد ۱۳۹۴

 

الهام نوبخت
mnandegar-3تاریخ بیهقی در اواسط قرن پنجم نگارش یافته(آغاز تصنیف ۴۴۸ )؛ مدت کوتاهی پس از تاریخ سیستان. این در حالی‌ست که تاریخ‌های دیگری پس از آن از جمله جهانگشا، تاریخ وصاف و … نوشته شده‌اند که از بین آن‌ها، تاریخ بیهقی بیش از سایرین مورد مراجعه قرار گرفته و می‌گیرد. در یک بررسی اجمالی به نظر می‌رسد که تفاوت اصلیِ بیهقی و دیگران در این‌ است که او با استناد به واقعیت و شهود قابل اعتماد، روایت تاریخیِ خود را به دست داده است. چیزی که در اکثر کتب تاریخی کم‌رنگ است یا وجود ندارد. در این‌جا قصد داریم به بررسی و مقایسه‌یی اجمالی بین «حسنک وزیر» از تاریخ بیهقی و رمان «گزارش یک مرگ» اثر مارکز انجام دهیم.
موضوع بحثِ ما در فاصله میان تاریخ و داستان است. تاریخ در ظاهر گزارش اتفاقاتی‌ست که در شرایط زمانی و مکانیِ خاص رخ ‌داده ‌است (امر واقع). اما مقایسه تاریخ با یک گزارش و متن خبری، تفاوت تاریخ و خبر را نشان می‌دهد.
چرا تاریخ می‌نویسیم؟ چرا اخبار روزنامه در خاطرمان ثبت نمی‌شوند؟ چرا تاریخ را می‌فهمیم و به خاطر می‌سپاریم؟ پاسخ به این سوالات توضیحِ ما را روشن‌تر می‌کند. یک خبر، نوشته نمی‌شود (ثبت نمی‌شود) ـ اگرچه آن را به روی صفحاتِ روزنامه خوانده باشیم! ـ به همین دلیل نمی‌ماند. هر موضوعی برای ماندگار شدن باید ثبت شود. برای ثبت کردن یک موضوع باید آن را نوشت (نگاشت). یعنی از کیفیتی با عنوان «زبان» استفاده کرد و آن را به ثبت رساند. پس زمانی‌که یک رخ‌داد نوشته شد، ثبت شده و دیگر خبر یا تاریخ محض نیست. تاریخی است که ناخودآگاه داستانی شده؛ یعنی در فاصله‌یی که عنوان کردیم، یک قدم یا بیش‌تر به سمت داستان و دنیای آن برداشته است.
در داستان نیز تاریخ هست. ماده اولیه داستان تاریخ است. اما بسته به این‌که داستان چه‌قدر از واقعیت دور و به تخیل نزدیک باشد، جوهر تاریخی آن کم یا زیاد می‌شود. داستان ثبت اتفاقاتی‌ست که یا رخ داده‌اند و حال با بهره‌جویی از کیفیت زبان، آن را به شیوه‌یی خاص بیان می‌کنیم و یا اتفاقاتی که ممکن است رخ بدهند؛ یعنی همان امر ممکن.
نکته مهم، کیفیتی است که یک متن تاریخی را به یک متن داستانی نزدیک می‌کند. موضوعات هیچ‌کدام فی‌نفسه بهتر از دیگری نیستند، بلکه بحث بر سر کیفیت روایت و پرداخت آن‌هاست. زبانی که بیهقی به کار گرفته، امتیاز ادبی این متن را برجسته‌تر می‌سازد. زبانی که بسیار تأثیرگذار است؛ زبانی که به سبب غیر صریح و بی‌طرف بودنش، کلام را چندوجهی و قابل تعمق می‌کند و دست نویسنده و خواننده را در انتقال و درک مفهوم باز می‌گذارد. ویکتور شکلوفسکی فُرمالیست برجسته روس می‌گوید:
میان تمام تأثیرپذیری‌های هنری، تأثیری که متن ادبی می‌گذارد، مهم‌تر است.
بر این اساس شاید بی‌راه نگفته باشیم اگر ادعا کنیم که بیهقی در برگزیدن این شیوه تعمد داشته است.
«حسنک وزیر» ظاهرا یک متن تاریخی و»گزارش یک مرگ»، رمان است. اما در قدم اول، برای درک کیفیت داستانی یک اثر، دو راه هست:
۱٫ مطالعۀ اثر و نتیجه‌گیری
۲٫ تطبیق دادن تعاریف موجود از کیفیت داستانی و داستان بر متن مورد نظر.
و در این‌جا ما تقریباً از روش دوم استفاده کرده‌ایم.
حسنک ــ وزیر سلطان‌محمود ــ میانه‌یی با مسعود فرزند محمود ندارد و در زمان حیات محمود کدورتی بین آن‌ها پدید آمده ‌است. در این بین هیزم‌بیار معرکه، بوسهل زوزنی لشگرنویس مسعود است. زوزنی در زمان پادشاهی مسعود، او را بر ضد حسنک شورانده و مسعود اگرچه ظاهراً کدورت‌های گذشته را فراموش کرده است، تسلیم تحریک بوسهل شده ‌است.
و شایعه قرمطی بودن حسنک که از زمان محمود وجود داشته و اکنون بوسهل برای تحریک بیش‌تر مسعود، از آن بهره می‌جوید، در نهایت باعث می‌شود که مسعود فریب رسولان دروغین خلیفه عباسی را بخورد و دستور قتل حسنک را صادر ‌کند.
اما در گزارش یک مرگ، سانتیاگو ناصر جوان بیست‌ویک ساله‌یی‌‎ست که کشته شده. جوان ثروتمندی که با مادرش زنده‌گی می‌کرده است. ماجرای قتل او در صبح فردای عروسی تازه‌واردی ثروتمند با یکی از دختران زیبای دهکده اتفاق می‌افتد. به دلیل باکره نبودن دختر، داماد او را به خانه مادرش پس فرستاده است. برادران دختر از روی غیرت می‌خواهند با باعث این آبروریزی تصفیه‌حساب کنند و هنگامی که نام شخص را از دختر می‌پرسند، او نام سانتیاگو ناصر را می‌برد. نتیجه معلوم است.
در هر دو متن سه پرسش اصلی مطرح است: چه اتفاقی افتاده؟ چه اتفاقی در حال وقوع است؟ چه اتفاقی قرار است بیفتد؟
در متن اول، خلیفه عباسی تهمت قرمطی بودن را پیش‌تر به حسنک زده، بوسهل مسعود را به این دلیل تحریک به قتل حسنک می‌کند، منتظر وقوع قتل هستیم.
در متن دوم عروس را پس فرستاده‌اند، قرار است سانتیاگو را که متهم به هتک حرمت از عروس است بکشند، منتظر وقوع قتل هستیم.
در حقیقت در هر دو متن پرسش دوم و سوم نقش مهم‌تری دارند. نیز اگر داستان را آن‌طور که آغاز می‌شود در نظر بگیریم، کسی کشته‌ شده و ما به دنبال علت قتل و کشف انگیزه‌های آن هستیم.
حال قدری به شباهت‌های بین دو متن می‌پردازیم؛ در هر دو متن، نویسنده‌گان شخصیتی محوری را به ما معرفی می‌کنند و برای این منظور، نقل‌هایی از منظر‌های گوناگون می‌آورند. در هر دو متن، این معرفی پس از کشته شدن قهرمان اتفاق می‌افتد. هر دو متن بر اساس منطق گفت‌و‌گویی ـ نقل‌های آدم‌هایی که به نحوی با ماجرا در ارتباط بوده‌اند ـ پیش می‌روند. نحوه روایت استشهادی و استعلامی است. هر دو متن چندصدایی است و از بین صداها، برخی مورد اعتمادند و برخی نه. یعنی شخصیت‌های ثقه و غیر قابل اعتماد دارند. نحوه روایت در هر دو متن ترکیبی است. یعنی روایت خطی نیست، بلکه دورانی (ذهنی) است. مهم‌ترین مصداق آن، روایتِ مرگ قهرمان متن پس از وقوع قتل است. یعنی اکنون از اتفاقی که چند سال قبل افتاده، خبردار می‌شویم.
انگیزه قتل یا محور داستان در هر دو متن بر پایه تعصب و تنگ‌نظری است. در متن اول تعصب مذهبی‌ ـ‌ سیاسی به مسئله ارتداد مذهبی و در متن دوم تعصب عرفی ـ سنتی به عصمت و باکره‌گی است. البته شباهت آخر شاید یک شباهت تصادفی باشد و در اصل بحث کمکی به ما نکند. اما قدر مسلم در هر دو متن همین تعصب باعث جریانی خشونت‌آمیز و برخوردی غیرانسانی با یک انسان می‌شود. به‌خصوص که در رمان مارکز هدف نویسنده پُر‌رنگ کردن همین خشونت است و محکوم کردن کسانی که به ایجاد این وضع تن داده‌اند. نیز هر دو متن جنبه تراژیک و روان‌شناختی دارند، یعنی کیفیت احساسات در نتیجه‌گیری خواننده مؤثر است؛ چه احساساتی که درون داستان مطرح شده، چه احساساتی که در خواننده ایجاد می‌شود. به طور مثال نقطه پایان هر دو روایت، تقریباً تأثیری رمانتیک را منتقل می‌کند. بیهقی کلام پایانی را از دهان مادر حسنک بازگو می‌کند. مادری که تازه علاوه بر این‌که مادری داغ‌دیده است، کماکان زنی شیردل هم هست! تا به این وسیله بیش‌ترین تأثیر را بر خواننده بگذارد و شاید حقانیت حسنک را ثابت کند.
اما سانتیاگو، در خانه مادری‌اش جان می‌دهد.‌ در بین اضطراب و تشویش مادرش. نقطه اوج تلخِ داستان شاید همین لحظات پایانی است که سانتیاگو در حال فرار از دست قاتلین به طرف خانۀشان می‌دود. مادر او که صدای هیاهوی دو جوان قاتل و نیز صدای فرزندش را می‌شنود، با این تصور که فرزندش درون خانه است و آن‌ها به دنبال پسرش می‌آیند، برای نجات جان فرزند در خانه را می‌بندد؛ درست چند ثانیه قبل از آن‌که سانتیاگو داخل خانه شود. در نهایت سانتیاگو در حالی‌که زخمی و تکه‌پاره شده، از در پشتی خانه مادری‌اش داخل و در آشپزخانه نقش زمین می‌شود.
و باز در جاهایی دو متن بسیار به هم نزدیک می‌شوند؛ در متن بیهقی سلطان‌مسعود به عنوان کسی که می‌تواند نتیجه کار را عکس کند و مانع کشته شدن حسنک بشود، علی‌رغم میل درونی به دلیل وسوسه بوسهل و نیز برای اثبات غیرت مذهبی خود، تن به این کار می‌دهد. در رمان مارکز هم «برادران ویکاریو» تنها برای اثبات غیرت و مردانه‌گی خود و باز علی‌رغم میل درونی ـ با این توضیح که از خدای‌شان بود کسی مانع کارشان بشود و نشد! ـ سانتیاگو را به قتل می‌رسانند.
در هر دو متن نهایتاً تهمت وارده نه‌تنها به اثبات نمی‌رسد، بلکه تقریباً نادرستی آن به صورت غیر مستقیم بیان می‌شود.
از زبان محمود می‌شنویم که در دفاع از حسنک به خلیفه عباسی گفته: حسنک دست‌پرورده من است و اگر او قرمطی باشد، پس من هم قرمطی هستم. از آن طرف سانتیاگو (یعنی مقتول) عکس‌العملی نشان می‌دهد که دلیل بر بی‌گناهی اوست. مثلاً شب عروسی زیر پنجره خانه عروس و داماد ساز می‌زند و آواز می‌خواند که قاعدتاً اگر گناهی به گردن او بود، می‌بایست آن‌طرف‌ها آفتابی نمی‌شد یا حداقل چنین رفتاری از او سر نمی‌زد. نیز صبح فردای عروسی در خانه پدر نامزدش وقتی خبر را می‌شنود که قرار است او را بکشند، می‌گوید: «من که هیچ سر در نمی‌آورم» و تازه به‌جای این‌که همان‌جا بماند، به طرف خانه خودشان می‌رود! واکنش او گواه بی‌اطلاعی اوست و این‌که حتا روحش هم از ماجرا خبر ندارد.
گفت‌وگوها و اتفاقات به صورتی بیان می‌شوند که توالی زمانی آن‌ها رعایت نشده است، بلکه به نوعی کنار هم چیده شده‌اند که هدف نویسنده یا بهتر بگوییم هدف داستان و روایت را محقق کنند. این کار خود یک شیوه عمل داستانی است که در هر دو متن مشهود است.
اما نکاتی هم هست که دو متن را از هم دور کرده است؛ از ویژه‌گی‌های نثر بیهقی یکی اطناب است. دوم این‌که برای تأکید در معنی یا روشن کردن مفهوم مورد نظر، استشهاد شعری یا استشهاد و تمثیل از آیات و روایات آورده است. مثل: العفو عند القدره یا: ولا تبدیل لخلق الله.
هم‌چنین در پایان قضیه حسنک وزیر، حکایاتی می‌آورد که به قصد استشهاد موضوع مورد بحث آورده شده‌اند. مثل حکایت عبدالله زبیر و … که به عنوان نتیجه بحث و برای عبرت‌آموزی آورده شده. البته می‌توان گفت این مورد آخر، نوعی تقلید از نثر فنی عربی است که حکایاتی را برای استشهاد از حکایات دیگر می‌آورند.
دیگر این‌که نثر بیهقی، خالی از مترادفات نیست. در اصل، مختصات نثر کتاب به سوی مختصات نثر فنی میل کرده است، مثل جناس و موازنه و …؛ از این‌رو گاهی به شعر نزدیک می‌شود.
در نثر مارکز ایجاز پررنگ‌تر از هر خصیصه دیگر است. جملات عموماً عاری از پیچیده‌گی و بی‌پیرایه بیان می‌شوند که دلیل عمده آن عنصر طنز، تخیل و داستان‌پردازی است. حال آن‌که بیهقی چنین قصدی نداشته.
توصیف که البته جزوِ مختصات نثر بیهقی هم هست، در کتاب او کم‌وبیش به چشم می‌خورد؛ اما نوع توصیفات بیش‌تر حول توصیف فضا و صحنه است تا درونیات شخصیت‌ها. چیزی که در رمان مارکز درست به‌عکس، بیش‌تر معطوف به روانیات و خلقیات و حتا تیپ ظاهری شخصیت‌هاست.
تفاوت دیگر همان هدفِ دو نویسنده از نگارش متن است. در»گزارش یک مرگ» مارکز تمام حوادث و جریانات را به گونه‌یی پیش می‌برد که در نهایت تمام دهکده یعنی همه اطرافیانِ سانتیاگو را به خشونت و سهل‌انگاری محکوم می‌کند. زیرا در متن مارکز همه اهالی از اصل واقعه خبر دارند ولی از وقوع قتل جلوگیری نمی‌کنند. اما بیهقی از توضیح ماجرای اعدام چنین هدفی را دنبال نمی‌کند. گرچه گاهی در بعضی صحنه‌ها مثل صحنه‌یی که کلاه‌خود تنگ بر سر حسنک می‌گذارند، یا این‌که هفت سال پیکر او بر درخت آویزان می‌ماند و می‌فرساید، یا صحنه‌یی که سر حسنک را در طبق گذاشته‌اند و سر سفره می‌آورند، بر خشونت اشخاص به‌ویژه بوسهل تکیه دارد، اما نمی‌توان گفت هدف او تنها به همین ختم می‌شود.
و اما در مقایسه زبان دو متن، از آن‌جا که کتاب بیهقی تصنیف مؤلف است و کتاب مارکز به فارسی درآمده، البته نمی‌توان مقایسه‌یی عادلانه بین آن‌ها به عمل آورد. اما بی‌شک زبان بیهقی در ادب فارسی ممتاز است.
باید توجه داشت که تاریخ‌نویس نمی‌تواند از هر کسی و هر چیزی سخن بگوید. اما دست نویسنده بازتر است. با این‌ همه، این حقیقت هست که بیهقی از شگرد قصه‌گویی استفاده کرده است. راه آسان‌تر برای او این بود که مثل دیگر مورخان، تنها به گزارش احوال و جریانات بپردازد، بی‌آن‌که خودش را به زحمتِ پس و پیش کردن این جریانات هنگام بازگویی آن‌ها بیندازد. در حقیقت کاری که او کرده سخت‌تر است؛ به‌خصوص که محور کار او تاریخ است و تخیل در آن جایی ندارد. اما با این همه، او روش درست را انتخاب کرده؛ روشی که متضمن پژوهش و پرسش است.
بیهقی در ذهن خواننده سؤالاتی را پدید می‌آورد که شاید اگر روایت خطی بود، هرگز در ذهن او شکل نمی‌گرفت و در نهایت با استادی تمام، به قول معروف گره‌گشایی می‌کند و تقریباً به تمام پرسش‌ها پاسخ می‌دهد. خواه پاسخ قطعی باشد یا این‌که جای تفکر و تعمق داشته باشد!
بیهقی به عنوان یک نویسنده یا مورخ دانشمند، خواننده خود را فاضل و آگاه فرض می‌کند و نمی‌خواهد که خود به تنهایی ملاک قضاوت باشد. بنابراین روشی را پیش می‌گیرد که منصفانه است و البته با بهره‌گیری از آن روش، سطح و مرتبه کار خود را بالا می‌برد.
بیهقی به خواننده فرصت تفکر می‌دهد و برای او حق انتخاب قایل می‌شود؛ اتفاقی که در همه داستان‌های خوب می‌افتد. این کار به نفع تاریخ و اثر اوست؛ به نفع تاریخ از آن‌جا که می‌توان بدون کاستی آن را ثبت کرد و به نفع اثرِ او از آن‌جا که ماندگار و اثرگذار می‌شود.
زبان قدرتی است که نباید با قدرت حاکم درافتد. از این‌رو تاریخ صرف همیشه جانب قدرت حاکم را می‌گیرد. از طرفی همواره در معرض خطر نابودی است. اما در داستان وضع فرق می‌کند. داستان هرگز خالی از تخیل نیست و تخیل که وارد دنیای داستان می‌شود، آن را از این صراحت دور می‌کند؛ و این در حالی‌ست ‌که کسی نویسنده را به ترس محکوم نمی‌کند.
این همان چیزی است که بیهقی به آن نیاز داشته، و به این وسیله مطلبی را در لفاف این شگرد پیچیده و بیان کرده است. بنا بر این، با یک تیر دو نشان و بلکه سه نشان زده است. حرف‌های خودش را زده، کتاب را ماندگار کرده و سطح کتاب را تا مرتبه عالی‌ترین کتب ادبی بالا آورده و آن را ارزشمند ساخته است.
اگر ما مرجع نقل را از کتاب حذف کنیم و آن را تک‌صدایی کنیم، این کتاب به مراتب ارزش تاریخی خود را از دست می‌دهد. اگر به‌جای این‌که بوسهل زوزنی، خواجه احمد حسن، سلطان‌مسعود و دیگران را ببینیم و صدای‌شان را بشنویم، تنها صدای ابوالفضل بیهقی را می‌شنیدیم، نه‌تنها کتاب قدری از ارزش و جذابیت خود را از دست می‌داد، چه بسا خواننده او را به تعصب و تنها به قاضی رفتن محکوم می‌کرد.
از مجموعه این مسایل، می‌توان نتیجه گرفت که قصد بیهقی انتقال صرف خبر نیست، بلکه انتقال بینش است.
در مورد تاریخ بیهقی عموماً بحث روی نثر بوده است نه جنبه‌های روایی و شخصیت‌پردازانه آن. چیزی که بیهقی بسیار از آن بهره جسته و جای‌جای با آوردن خصوصیاتِ شخصیت‌های خود خواننده را به شناخت و دریافتی عمیق برانگیخته است.
و با مقایسه اجمالی‌یی که صورت گرفت، باید اعتراف کرد که این‌همه انطباق و شباهت انکارناپذیر است. با آگاهی به این مطلب که تاریخ بیهقی در حدود هشت‌صد سال پیش و رمان مارکز تنها حدود بیست سال پیش نوشته شده است. در حقیقت، بیهقی خیلی پیش‌تر از دیگران داستان را خلق کرده و رمان را در سطح اولیه و ابتداییِ آن تجربه کرده یا به آن نزدیک شده است.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.