احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:میلاد حسننیـا / شنبه 31 اسد 1394 - ۳۰ اسد ۱۳۹۴
بخش سوم و پایانی
نکتۀ دیگری که در مورد شخصیتهای فرعیِ این دو داستان میتوان ذکر کرد، حس حسادتِ گرهگوار و راوی بوف کور به زندهگی و خوشیهای آنهاست، حس حسادت در گرهگوار را از این قسمتها متوجه میشویم:
«… راستی میشود باور کرد که بعضی از مسافران مثل زنهای حرم زندهگی میکنند؟ وقتی که بعد از ظهر به مهمانخانه برمیگردم تا سفارشها را یادداشت بکنم، تازه این آقایان را میبینم که دارند نهار [غذای چاشت]شان را صرف میکنند …»
و در قسمتی دیگر این حس حسادت حتا به حقارت نیز تبدیل میشود:
«گرهگوار تعجب کرد که بین تمام صداهای روی میز، جرغ جرغ آروارههای آنها که کار میکرد، قطع نمیشد. مانند اینکه میخواستند به او ثابت کنند که برای خوردن، دندانهای حقیقی لازم است و شاخک حشرات، هر چند که خوب و قوی هم باشد، از عهدۀ این کار برنمیآید. گرهگوار، به حال غمناک، فکر کرد: «من گرسنهام، اما اشتها برای خوردن این نوع چیزها ندارم. چهقدر این آقایان چیز میخورند! در این مدت من فقط باید بمیرم!»»
و این حس حسادت و حقارتِ راوی بوف کور نسبت به شخصیتهای فرعی که او خودش آنها را رجالهها مینامید، در این جملات به روشنی احساس میشود:
«ولی نمیدانم چرا هر نوع زندهگی و خوشی دیگران دلم را به هم میزدـ در صورتی که میدانستم که زندهگی من تمام شده و به طرز دردناکی آهسته خاموش میشود. به من چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندهگی احمقها و رجالهها بکنم، که سالم بودند، خوب میخوردند، خوب میخوابیدند و خوب جماع میکردند و هرگز ذرهیی از دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقیقه به سر و صورتشان سابیده نشده بود؟»
از شخصیتهای دیگری که در هر دو اثر دارای ویژهگیهای مشابهی هستند، میتوان از زن سرپایی و دایه به ترتیب در مسخ و بوف کور نام برد، که هر دوی این شخصیتها تنها افرادی هستند که با وجود این تغییرات و دگرگونی در شخصیت اصلی بازهم از او دوری نمیکنند و به کارهای او رسیدهگی میکنند:
«… از این روز به بعد صبح و عصر پیرزن فراموش نمیکرد که از لای در نگاهی به او بکند و ابتدا برای اینکه گرهگوار را از پناهگاه خود بیرون بیاورد، دوستانه میگفت: «این سنده گز پیر رو بسه» و یا «خرچسونه جون بیا اینجا» … گرهگوار به حدی از شیرینزبانیهای زن پیر خشمناک شد که به طرف او چرخید، آنهم با وضع سنگین و مشکوک، مثل اینکه میخواست به او حمله بکند و لیکن آن زن از گرهگوار نترسید»(مسخ)
در بوف کور نیز دایه مانند زن سرپایی داستان مسخ، با شخصیت اصلی ارتباط برقرار میکند و از او نمیترسد:
«حالم بدتر شد، فقط دایهام، دایۀ او هم بود، با صورت پیر و موهای خاکستری، گوشۀ اتاق کنار بالین من مینشست، به پیشانیام آب سرد میزد و جوشانده برایم میآورد … چرا این زن که هیچ رابطهیی با من نداشت، خودش را آنقدر داخل زندهگی من کرده بود؟ … چرا این زن به من اظهار علاقه میکرد؟ چرا خودش را شریک درد من میدانست؟»
دو شخصیت گرت ـ خواهر گرهگوار ـ در مسخ و لکاته در بوف کور نیز در داستانها با ویژهگیهای مشابهی معرفی میشوند، هر دو شخصیت مورد علاقۀ بسیار شخصیت اصلی هستند. در داستان مسخ علاقۀ شدید گرهگوار به خواهرش علاوه بر تأکید بر آرزوی قلبی گرهگوار به اینکه بتواند خواهرش را به هنرستان موسیقی بفرستد، در طی جملهیی اینگونه بیان میشود:
«… او فقط راضی بود هنگامی که خواهر در اتاقش میآمد، صدای او را بشنود …»
علاقۀ راوی بوف کور به لکاته، به صورت شدیدتری بیان میشود:
«… نه تنها او را میخواستم، بلکه تمام ذرات تنم، ذرات تن او را لازم داشت. فریاد میکشید که لازم دارد …»
و یا در قسمتی دیگر این علاقه اینگونه بیان میشود:
«در اتاقم که برگشتم جلو پیه سوز دیدم که پیرهن او را برداشتهام … آن را بوییدم، میان پاهایم گذاشتم و خوابیدمـ هیچ شبی به این راحتی نخوابیده بودم. صبح زود از صدای داد و بیداد زنم بیدار شدم که سر گم شدن پیرهن دعوا راه انداخته بود… ولی اگر خون راه میافتاد، من حاضر نبودم که پیرهن را رد کنم …»
با اینکه در نمونههای ذکر شده، نشان داده شده است که گرهگوار و راوی بوف کور به حداقل ارتباط با شخصیت محبوبشان قانع هستند، مانند شنیدن صدا و یا داشتن یک پیراهن از او، ولی در ذهنشان رویای تملک کامل آنها را می پرورانند:
«… تصمیم داشت راهی به سوی خواهرش باز کند… به او بفهماند که باید پیش او بیاید؛ زیرا هیچکس اینجا نمیتوانست پاداشی که در خور موسیقی او بود، به او بدهد. دیگر او را نمیگذاشت که از اتاقش بیرون برود، یعنی تا مدتی که زنده بود. اقلاً هیکل مهیب او برای اولینبار به دردی میخورد. آن وقت در عین حال جلو همۀ درها کشیک میداد و با نفس دو رگهاش مهاجمین را میتارانید.»
این حس تملک در راوی بوف کور اینگونه نشان داده میشود:
«… آرزوی شدیدی میکردم که با او در جزیرۀ گمشدهیی باشم که آدمیزاد در آنجا وجو نداشته باشد، آرزو میکردم یک زمینلرزه یا توفان و یا صاعقۀ آسمانی همۀ این رجالهها را که در پشت دیوار اتاقم نفس میکشیدند، دوندهگی میکردند و کیف میکردند، همه را میترکانید و فقط من و او میماندیم…»
با وجود این علاقۀ شدید، گرت و لکاته نسبت به آنها احساس وحشت و بیزاری داشتند، این حس وحشت در وجود گرت در داستان مسخ اینگونه نشان داده میشود:
«یک روز ـ تقریباً یک ماه بعد از تغییر شکل گرهگوار بود و خواهرش هیچ علتی نداشت که از او بترسد ـ کمی زودتر از معمول وارد شد و او را دید که بیحرکت و در وضعی که تولید وحشت میکرد، از پنجره به بیرون نگاه میکند… از ورود خودش ناراضی بود. به عقب جست و در را با کلید بست… زمانی که او برگشت، حالش خیلی هراسانتر از معمول بود. از آنجا ملتفت شد که هیکلش، هنوز تولید نفرت در دختر بیچاره میکرد و همیشه این طور خواهد ماند.»
وحشت لکاته از راوی بوف کور نیز در ماجرای شب اول ازدواج آنها از زبان راوی به وضوح بیان میشود:
«… چراغ را خاموش کرد، رفت آن طرف اتاق خوابید. مثل بید به خودش میلرزید، انگار که او را در سیاهچال با یک اژدها انداخته بودند…»
علاوه بر وحشت و نفرتی که گرت و لکاته نسبت به گرهگوار و راوی بوف کور داشتند، ویژهگی مشترک دیگرِ آنها، بیاعتناییشان نسبت به مرگ شخصیتهای اصلی بود، به طور مثال گرت در جمع خانواده میگوید:
«باید او را از سر خودمان باز کنیم … پدر جان یگانه راهحل این است که به درک برود. باید از فکرت بیرون کنی که این گره گوار است.»
در بوف کور نیز بیاعتنایی لکاته در جملهیی که برادر لکاته از قول او به راوی میگوید، قابل تشخیص هست:
«شاجون میگه حکیمباشی گفته تو میمیری، از شرت خلاص میشیم. مگه آدم چطو میمیره؟»
نتیجهگیری
با توجه به آنچه گفته شد، میتوان به این نتیجه رسید که میان داستان مسخ اثر فرانتس کافکا و رمان بوف کور اثر صادق هدایت روابط میانمتنی وجود دارد که دلالت بر این موضوع دارد که هدایت در خلق شاهکار خود به اثر کافکا به عنوان یک پیشمتن توجه داشته است. متأسفانه هنوز عدهیی از منتقدان استفاده از این نوع روابط بینامتنی را به منزلۀ سرقت و انتحال ادبی تلقی میکنند. به طور مثال جناب آقای محمدرضا سرشار در مقالهیی تحت عنوان «منابع و مآخذ ادبی بوف کور» بعد از بررسی چند اثری که به زعم ایشان هدایت در خلق بوف کور از آنها استفاده نموده، چنین نتیجهگیری مینماید: «… برای هیچ منتقد آگاه و منصفی، جای کمترین تردیدی نباید باقی مانده باشد که بوف کور، بیش از آنکه یک اثر «خلاقه» باشد، در بخش اعظمش نوشتهیی «تألیفی» است…» و در بدنۀ مقالۀشان ارزش ادبی را به اثری اصیل و حاصل از ذهن خلاقۀ نویسنده نسبت میدهد و بوف کور را تا سطح یک کار بدلی (باسمهیی) و اقتباسی، تنزل میدهد. حال آنکه با توجه به نظریۀ بینامتنیت، هیچ متنی یک اثر صرفاً خلاقه نمیتواند باشد و به طور حتم از یک یا چند پیشمتن تشکیل یافته است. این منتقدین هدایت را متهم میکنند به اینکه در خلق بوف کور به آثاری از ریلکه، ویرجینیا وولف، ژرار دونروال، موپوسان، ادگار آلنپو، نوالیس، چندین فلم از کارگردانان سینمای صامت و اکسپرسیونیست و … توجه داشته است و شاید تندترین این انتقادات مربوط باشد به شخصی به نام عنایتالله دستغیبی، با نام مستعار سعید، که در مورخ ۳/۱۰/۷۳ عنوان مطلب خود را اینگونه نوشت: «بوف کور را صادق هدایت نوشته یا واشینگتن آیروینگ؟»
اما جالب اینجاست که بوف کور که چندین و چند اثر بینظیر ادبی و هنری را به عنوان پیشمتن در پشت سر خود دارد، میتواند چه لذت فروانی را از طریق خوانش بینامتنی که رولان بارت[۱۶] و میکاییل ریفاتر[۱۷] اینگونه خوانش را معرفی میکنند، به مخاطب خود بچشاند.
برای حسن ختامِ این مقاله، خالی از لطف به نظر نمیرسد که پاسخی را که خود هدایت به م. فرزانه در مورد تقلید از نویسندهگان بزرگ داده است، از نظر گذراند:
«تقلید؟ همه تقلید میکنند. من هم تقلید میکنم. تقلید عیب نیست. دزدی و چاپیدن عیب است. داشتن شخصیت در این نیست که آدم خودش را اوریژینال جا بزند. اوریژینالیته به تنهایی حسن نیست، شرط خلق کردن نیست. چه بسا آدم حرفی داشته باشد که باید تو یک قالب خاص گفته بشود و این قالب پیش از او ساخته شده باشد… اگر به هوای اینکه میخواهی مقلد نباشی، نه ببینی، نه بخوانی و نه بشنوی و نه چیزی یاد بگیری، کارت خراب است؛ چرا که خبر نداشتن از کار دیگران آدم را اوریژینال نمیکند. باید خواند و شنید و اگر عرضه داشت، زیرش زد[؟]. بلد نبودن تکنیک نوشتن مانع نوشتن میشود… همین سارتر یک مقالۀ انتقادی برای یک نویسندۀ شوروی[روسی] نوشته و بهش ایراد میگیرد که فقط پنجهزار تا کتاب خوانده است… باید خواند و خواند و خواند… ولی آن روزی که مینشینی بنویسی، باید خودت باشی، دیده و شنیده و حسِ خودت باشد. آنوقت اصلاً به یادت نمیآید که داری چه تکنیکی را به کار میبری… فوت و فن ساختمان را بلدی، به کار میزنی، بیاینکه خواسته باشی دیگران را به حیرت بیندازی… من به نسبت مطلبی که دارم، طرز کارم عوض میشود… اما به طور معمولی و عادی از پیش به خودم نمیگویم فلان تکنیک جویس و ویرجینیا وولف را انتخاب کنم یا فوت و فن کافکا و داستایفسکی را. آدم یا حرف دارد یا ندارد. وقتی حرف دارد، باید بهترین شکلی را که با حرفش جور است انتخاب کند، نه اینکه اول فُرم را انتخاب کند و فلان تکنیک را به کار ببرد… منظورم از بهترین فُرم این است که برای درآوردن جان کلام از هیچ وسیلهیی نباید گذشت. نه از لغت، نه سبک، نه جملهبندی، نه اصطلاح… همۀشان باید بهجا باشد تا ساختمان رویش بند شود.»
منابع و مآخذ:
نامورمطلق، بهمن. درآمدی بر بینامتنیت: نظریهها و کاربردها. تهران: سخن، ۱۳۹۰
نامورمطلق، بهمن. بینامتنیتها. نقدنامۀ هنر شماره ۲٫ (بهار ۱۳۹۱): صفحه ۴۹
فرانتس کافکا: مسخ، ترجمۀ صادق هدایت(به همراه «داستانهای دیگر» به ترجمۀ حسن قائمیان)؛ تهران: انتشارات جاویدان، ۲۵۳۶
هدایت، صادق. بوف کور. تهران: امیرکبیر، ۱۳۵۱
منابع انترنتی (تاریخ رجوع ۲۰/۴/۱۳۹۱)
طاهری، قدرتالهی. هوشنگی، مجید. نقد بینامتنی سه اثر ادبی مسخ، کوری و کرگدن. www.SID.ir. بهار ۱۳۸۸
امینی نجفی، ع. کافکا و هدایت.http://www.noormags.com/view/fa/ArticlePage/297229
سرشار، محمدرضا. منابع و مآخذ ادبی بوف کور.http://www.noormags.com/view/fa/ArticlePage/174943
نونهالی، مهشید http://www.madomeh.com/blog/1390/04/13/jf/
http://www.fasleno.com/archives/sociology_of_religion/000781.php
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B5%D8%A7%D8%AF%D9%82_%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C%D8%AA#.D9.86.D9.88.D8.B4.D8.AA.D9.87.E2.80.8C.D9.87.D8.A7.DB.8C_.D9.87.D8.AF.D8.A7.DB.8C.D8.AA
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A8%D9%88%D9%81_%DA%A9%D9%88%D8%B1
[۱] دانشجوی کارشناسی ارشد پژوهش هنر دانشگاه هنر اصفهان (milad.hasannia@gmail.com)
[۲] Die Verwandlung
[۳] Franz Kafka
[۴] Vladimir Nabokov
[۵] Alexandre Vialatte
[۶] Intertextualité
[۷] Julia Kristeva
[۸] Le mot, le dialogue, le roman
[۹] Critique des sources
[۱۰] Laurent Jenny
[۱۱] La stratégie de la forme
[۱۲] poétique
[۱۳] Intertextualité faible
[۱۴] Adventure of the German student
[۱۵] Washington Irving
[۱۶] Roland Barthes
[۱۷] Michael Riffaterre
Comments are closed.