گزارشگر:عبداللطیف پدرام/ یک شنبه 5 میزان 1394 - ۰۴ میزان ۱۳۹۴
بخش نخسـت
برخلاف پنداشت عدهیی «روشنفکرنماها» سعی دارند که چهرۀ جهانوطنی از خود ارایه کنند، گفتوگو دربارۀ هویت های فرهنگی و قومی در محراق بحث روشنفکران مدرن قرار دارد. متفکران مدرنیته، هنوز هم هویت قومی را بر بنیاد شناسههای مذهبی، زبانی، فرهنگی پیشینه و گذشتۀ تاریخی و آداب و رسوم و مراسم آیینی تعریف میکنند؛ یعنی در تعریف هویت قومی، این شناسهها را قرار میدهند.
در دوران سلطۀ روایتهای بزرگ یا ابرروایتها، چه کمونیسم و چه لیبرالیسم، تفکر جبرگرای تاریخی، از همان اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، هویتهای قومی، فرهنگی و زبانی را با توجه به این حکم که گویا مبتلا به واپسگرایی، انزواطلبی، نابهنجاریها و ناهمخوانی با روند گسترش و عقلانیت جهان مدرن و ارزشهای مدرنیته میباشند، پایان یافته و تمام شده میپنداشت.
متفکران جبرگرا خیال میکردند که این بهاصطلاح خُردههویتها که گرفتار قهرآمیز زیست بومی استند، در برابر ابرروایتها تاب نمیآورند و ناچار در ساز و ساختهای یکی از این ابرروایتها ادغام میگردند. انفجار اطلاعاتی گسترش و رونق یافتن شهرنشینی، ارتقای آموزش و پرورش مدرن، فربه شدن فرایند جامعهپذیری، چوببست و پایۀ تیوریک استدلال را میساخت.
یعنی بر اساس این دستاوردها نتیجه گرفتند که هویت قومی و قومیت، چونانمردهریگبازمانده از مراحل اولیه در تحول جوامع انسانی، به بایگانی تاریخ سپرده خواهند شد.
نظریۀ جهانی شدن ارزشها، چه سرمایهداری و چه غیرسرمایهداری، یعنی قوت گرفتن «نظریۀ جهانی شدن» آن متفکران را در حقنه کردن تفکراتشان، جسورتر ساخت.
متد تحلیلی جامعهشناسی طبیعتگرا که بیشتر به جستوجوی «علت» است تا دلیل در کار جبرگرایان، جلوه و جلالی میدهد. واقعیت تحقق یافته را نمیدید؛ ماجرای کورواس، کاتالان، ایرلند و اسکاتلند جلوه و جلال قدیمی دارد؛ دستکم میشد به جریانها و آن مناطق توجه کنند. ماجرای اخیر پاریس (شالی charli) و در نتیجه نشاندن همۀ مسلمانان جهان بر روی «بمب در حال انفجار» بخشی از آن واقعیت تحققیافته است. این واقعیت نشان میدهد که فرایند جهانی شدن و جهانی شدنِ فرهنگ که تصور میکردند موجب گسترش و سلطۀ یک فرهنگ ویژه گردد فرهنگ نیولیبرالیسم بر سراسر جهان میشود، شکست خورد و آن فرهنگ یگانۀ حاکم بر سراسر عالم بشریت،تحقق نیافت. فرهنگهای بومی و خردهفرهنگهای منطقهیی که شیوه و روش ویژۀ زیست خویش را داشتند، به فراموشی سپرده نشدند، بایگانی نشدند.
اکنون شاهد استیم که «روند جهانی شدن به معنی فراموشی فرهنگهای بومی، قومی و منطقهیی نیست؛ حتا جهانی شدن موجب تقویت هویتهای جمعی و غیرملی گردیده که مهمترین آنها “هویتهای قومی” استند.
جامعۀجهانی در حالی واپسین سالهای هزارۀ دوم را پشت سر گذاشت و وارد هزارۀ سوم شد که هویتهای قومی، نژادی و زبانی اهمیتِ دوچند یافتند و بهجرأت میتوان گفت: تقریباً اکثر کشورهای دنیا به جنبشها و خیزشهای قومی با خاستگاه جدید مبتنی بر هویت دست به گریبان استند.
امروزه در دنیا هشتادهزار قوم با ششهزار و هفتصد زبانِ مختلف زندهگی میکنند.با این حال، تنها ۱۹۲ دولت عضو سازمان ملل استند و همین بیعدالتی جهان در بیتوجهی به جایگاه مطرح در زمینۀ مطالعۀ قومی، پارادایم مطالعات فرهنگی است که نظریات متفاوت دربارۀ مسأله هویتهای قومی و رابطۀ آن با جهانی شدن مطرح کرده است».(ز.علیخانی)
قومگرایی جدید هم معطوف به گذشته است و چشم گشوده به آینده. لابد یادآوری و تذکاری پیشینۀ فرهنگی، تاریخ سیاسی، بهویژه اوجها و فرازهای شکوهمند آن گریزناپذیر است. برنشاندن ارزشهای نیک قومی، فرهنگی و بومی بر سفرۀ رنگارنگ دنیای شجاع جدید هکسلی، نژادپرستی، مخالفت با مدرنیته و ارزشهای جمهوری و تفکر انتقادی نیست. بله! میباید و لازم است «تنوع قومی بر بنیاد عدالت و برابری در یک دموکراسی پُر از تسامح حل شود. البته در چارچوب یک افغانستان «یکپارچه». (دکتر سپنتا ـ روزنامۀ ۸صبح ـ گفتمان ضد نژادگرایی)
قید «یکپارچه» در پیوست افغانستان، شاید برای دکتر سپنتا مهم باشد، اما این قید نمیتواند مبنا و پایۀ تیوریک برای تز ایشان باشد. اصلاً این کلمۀ «یکپارچه» بیربط و نامربوط است. به نظر من، اگر تحقق عدالت قومی و احترام به ارزشهای جمهوری لازمهاش و شرطش افغانستان «نایکپارچه» باشد، باز چیزی را برای تیوری اشکال و ابطال نمیکند. در آن، اگر یکی از شناسهها، پیشینۀ تاریخی باشد، چیزهای ارجمند بسیاری در حوزۀ تمدن ایرانی – اسلامی، خراسانی وجود دارد که میتوان آنها را فراخواند و بازتولید کرد بر پیشخوانِ مدرنیته گذارد.
غرب، قتل عامِ سرخپوستان امریکا، تمدن غارتشدۀ مایا و آزتک، کشتار سن بارتلمی، صف طولانی بردهگان سیاه زنجیر زده، نرون دیوانه، سینههای دریدۀ خونچکان و بازوهای قطعشدۀ گلادیاتورها را به رخِ ما نمیکشد. افلاطون، ارسطو، ولتر، کانت و منتسکیو در برابر ما علم میکند و بانگداران مدیچی و روشنفکران فلورانس را و دولتشهرها و دموکراسیهای یونان را جوانان به قول دکتر سپنتا سرگشته و راه گم کردۀ این مرز و بوم که هوای خراسان در سر کردهاند و به زعم ایشان، بیخبر از مدرنیته و ارزشهای جمهوری، قومگرایی میکنند، شیفته و عاشق ساخت اربابرعیتی خراسانی قدیم در این حوزۀ تمدنی نیستند؛ اطمینان دارم این جوانان بهتر از من و سپنتا به این مباحث علمی اشراف دارند. این جوانان میخواهند بیاننامۀ کورش کبیر، کانونهای علمی مراغه و سمرقند، کتابخانههای عظیم نیشاپور، دارالحکمۀ دمارستان(بیمارستان) بغداد، فارابی، بوعلی، فردوسی و زاری را احضار کنند.
نثر بیهقی، عطار و خواجه عبدالله انصاری؛ نوشتاری را که میتواند پایۀ شعر و رمان مدرن ما را بسازد؛ بیآنکه به بیدارنشینی فنگانها نیازی افتد. کنسپت شهروند در آن زمانها به میان نیامده بود، تا از شهروند سخن میگفتند. بیمناسبت نیست سخنی از سروش نقل کنم: در برمنگهام، در جریان همایش علمی ـ فلسفی، با زن بهاصطلاح روشنفکر عرب برخوردم. گفت: کتابی نوشتهام درآن مدلل ساختهام که زنان شبهجزیزۀ عرب، قبل از اسلام، از زنان امروز عرب آزادتر بودهاند، خود را آزاد احساس میکردند و اسلام امروز دست و پای زنان عرب را بسته است.
در جوابش گفتم: خانم! در آن زمان که شما نام میبرید، مفهوم آزادی بهطور کلی و آزادی فردی به طور اخص خلق نشده بود؛ آن زنان جز و ثروتمردان بودند. چهگونه احساس میکردند آزاد اند وقتی مفهوم آزادی وجود نداشته است؟
به هر تقدیر، شعار ما «۹۹درصد استیم؛ در حالی رو به فزایندهگی و جذب مخاطب جهانی دارد که به صورت ادبیات جهانی تبدیل شده است. ادبیات مدرن قومیت و قبیلهگرایی در تکوین اجتماعی خود میل وافر به توجه جهانی دارد. هرچند در این مرحله ظاهراً گسست بیانی دارد و به نوعی هر کدام آنان دارای کلام منطقهیی و ایالتی و حتا سرزمین مادری میباشند، ولی تماماً از بیتوجهیییکه در ارتباط با نژاد، رنگ، مذهب، و فرهنگ آنان شده است، معترض میباشند و زیر پوستِ این اعتراض جهانی، میل به نو شدن وجود دارد و این نوگرایی نه از جنس، پوشش و قالب تفکر لیبرالیستی است و نه مدرنیته، بلکه دقیقاً اعتراض است بر برهنهگی قومی خویش».
هویت قومی، موضوع مهم برای جریانهای مختلف جامعهشناختی بوده است. حفظ و استمرار این هویت، نیازمند و تکرار آداب و رسوم و ساختهای آیینی است. برای اینکه این هویت نابود نشود و فراموش نشود، نیازمند تکثیر و تکرار است، درست مثل جشنهای آریایی، مراسم و آداب جشنهای آریایی، ملتها، اقوام و ادیان دیگرهم این «تکرار»ها را انجام میدهند. چرا همۀ مسلمانها رو به قبله نماز میخوانند؟ چرا در ماه خاصی روزه میگیرند؟ مگر خداوند در یک نقطۀ خاص نشسته است و بقیۀ جهان از خدا خالی است؟ برای یک مسلمان خدا در همه جا حضور دارد و حضور یکسان دارد.چرا رو به قبله؟ برای اینکه هویتِ خود را از دیگران تفکیک کند و البته دلایل دیگری هم دارد. همۀ انسانها به نحوی از انحا به عناصری از فرهنگ گذشتۀ خود تعلق خاطر دارند، آن عناصر را دوست میدارند. شکلگیری هویتهای قومی را میباید در بعد زمان طولانی بررسی نمایم. این هویتها درعین استوار بودن به نمادها و ساختهای اساطیری، خاطرههای ازلی، تاریخی واقعی در متن دیگرگونیهای مدرنیته و سازوکارهای مدرنیته بازسازی میشوند وتدوام مییابند. این هویتها از طریق اساطیری خود با ساختاری از که این هویت قادر میسازد، با زبان ویژه سخن بزنند. «میر الچالیاده» در آثار خویش و «ولادیمیر پروپ» در کتاب ارزشمند و بسیار مهم «ریختشناسی قصههای پریان»توضیح دادهاند.
گفتوگوی تمدنها صرفاً متوجه و مربوط به آینده نیست. معطوف به گذشته هم است. تبیین تعلقات قومی و تحول معنایی و سمانتیک مرزهای هویتی، نیازمند چشمانداز گسترشیافته بر تمامیت سدههاو قرنها میباشد. ابداعی بودن هویتها به وسیلۀ نخبهگان در نیل به هر منظوری، یا ازلی بودن خاطرههای قومی و بتهای ذهنی، واقعیت تحققیافتۀ هویتها را نفی نمیکند. اینها نیز بخشی از انسانیت و آدمیتها استند؛ البته میتوانیم چیزهای از میانشان گزین کنیم که با ارزشهای مدرنیته، جمهوری و تفکر انتقادی همسان باشد. مدرنیته نمیتواند آنها را نابود کند. به همین دلیل ساده که عناصر درخشان و منطقی آن میتواند با مدرنیته، عصر مدرن و هر عصر و زمانۀ دیگر وارد گفتوگو شوند و با هم تعامل کنند، قرارداد ببندند.
گسستِ مطلق و صد درصد با گذشته مقدور نیست. نمیدانم به یادم نمانده است از کدام متفکر معاصر غربی این جمله را خوانده بودم: تاریخ و فلسفۀ غرب چیزی نیست جز بازخوانی افلاطون.
سخن گفتن دربارۀ ارزشهای مدرن و دستاوردهای خوبِ بشری یک چیز است و سیاه و سفید کردن و خط کشیدن و بر مطلقی خوب و مطلقی بد تقسیم کردن، چیزی دیگر. در اوایل قرن بیستم بعضی از ناقدان و زیباشناسان انگلیسی، کل ادبیات را به ادبیاتِ والا، ادبیات عامیانه و مبتذل بخش میکردند.ادبیا عامیانه برای آنها مبتذل بود. دربارۀهویتهای قومی، منطقهیی و بومی همچنان پنداشتی داشتند. مداحان مدرنیته همچنان تقسیمبندی میکنند؛ ارزشهای مدرنیته و ارزشهای غیرمدرن. هرچه بیش از مدرنیته است، ناکارآمد است! درست نیست. تنها به چیزهای خوب ارزش نمیگویند، ارزشهای خوب داریم و ارزشهای بد هم داریم. خوشبختانه “ریچارد هوگارد” و “ریموند ویلیامز” با تعریف و بسط مفهوم فرهنگ در سال ۱۹۵۰ به این یاوهسرایان،زیباشناسان و ناقدان انگلیسی پاسخ دادند، و تکلیف «ادبیات والا» و «ادبیات عامیانه» را روشن کردند. “کلودلیوی اشتروس” در بُعد مردمشناسایی کهباز تلقی اروپا محوری و شرقی محوری و جهان سوم محوری (مردم و تمدن فروتر و پستتر) گیچکننده و متفرعن شده بود، منصفانهترین بحث را مطرح کرد.او توضیح داد که حتا اقوامی که بر برج عاجنشینان فرهنگ اروپایی – غربی، آنها توهین میکنند، به بهترین وجه مسألۀ خود مدیریت میکنند.به لحاظ انسانی و نگاه خویشکاری، از تمدنهای متفرعن چیزی کم ندارد و در برخی مواردانسانیتر از این تمدنهای آدمکشی و ویرانگری استند. بخش عظیم از تاریخ تمدن غربی، تاریخ و تقویم جنایات و آدمکشی، استعمارگری، زورگویی، جنگافروزی و بیعدالتی است. بیدلیل نبود وقتی «جفرسن» قانون اساسی امریکا را مینوشت، گفت، امریکا را با الگوی اروپا و تاملات «گزنفون» نمیسازیم، بیانیۀ کوروش کبیر را مطالعه میکنیم، شهریار ماکیاولی هم به درد ما نمیخورد. لویاشتروس در اینباره سخن میگوید: هیچ تمدنی مارا غافلگیر نمیکند، نباید دستها را به علامت تسلیم بلند کنیم و ستایشنامه نوشت.
«در دهۀ ۱۹۷۰ شکلی از ساختارگرایی – آلتوسری و همینطور روانکاوی لاکانی ظهور کردند که بیان میداشتند: نظام سلطه با بیطرف نشان دادن خودش از طریق ایدیولوژی، سوژههای خاصِ خودش را تولید میکند. این شکل اندیشه همواره مفهومِ یک سوژه را چندمعنایی جلوه میدهد. یعنی یک دال خاص، همیشه بیش از یک معنی دارد. چرا که معانی تولیدیاند و نه ارجاعی. به بیان دیگر معنا نتیجۀ تفاوت یک نشانه از دیگری است و بیان میداشتند: کنشگران یا مخاطبان، منفعل نیستند و آنها میتوانند با توجه به زمینۀ اجتماعی و فرهنگی خودشان، قرائتهای متفاوت از متن داشته باشند.
Comments are closed.