احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۲۳ میزان ۱۳۹۱
کافکا در جستوجوی حقیقت شکستی تمامعیار میخورد و خود بر این شکست آگاه است. شاید از اینرو است که میخواهد بعد از مرگش، جملهگی آثارش «دود شده و به هوا روند» اما شکست کافکا شکستی متفاوت است، به بیان بنیامین، شکستی زیبا و ناب. کافکا در برابر پرسش «چه باید کرد؟» پاسخی ندارد، به زعم او نمیتوان جهانی را که «تبیین» نشده است «تغییر» داد؛ جهانی که در آن «هزاران امید هست، اما نه برای ما». علیاصغر حداد مترجم نامآشنایی است که نیاز به معرفی ندارد و ترجمههای خوب او از زبان آلمانی و خاصه آثار کافکا بیش از هرچیز معرّف اوست. «امریکا» آخرین اثر و رمانی است که او از کافکا ترجمه کرده است. به همین بهانه، سخنان او را دربارۀ جهان داستانی کافکا و امریکای او میآوریم.
ویژهگیها و مشخصههای اصلی جهان داستانی کافکا که منجر به یگانه شدن آثار او شده را اگر در یک کلام بخواهم بگویم، همان مسالۀ گناه است، گناه و مکافات آن. قهرمانان کافکا هزاران پرسش دارند و این پرسشها پاسخ داده نمیشود و تا حدودی خود آنها نیز از پاسخ یافتن مایوس هستند، اما با این حال مدام سوالات را تکرار میکنند و با تکرار این پرسشهای بیپاسخ نوعی حالت قهرمانگونه به خود میگیرند و حتا یک نوعی از شورش.
افسانۀ سیزیف به روشن شدن بحث ما کمک میکند. سیزیف از یک طرف دارای سویهیی تراژیک است که متحمل یک زحمت و رنج همیشهگی و عبث است؛ ولی از طرف دیگر میتوان نوعی از شورش را در سیزیف و کنش او دید. قهرمانهای کافکا هم پرسشهای خود را مدام تکرار میکنند در حالی که تقریباً عدم وجود یک پاسخ و عبث بودن پرسش برایشان ملموس است اما با وجود این، دست از پرسیدن برنمیدارند و این امید در آنها وجود دارد که یک جایی این پرسش پاسخ داده شود یا اقلاً با تکرار پرسش به بیپاسخی آن اعتراض میکنند. من از فضای داستانی کافکا و خاصه رمانهای او این برداشت را دارم. علاوه بر این، باید به شگردها و پیچ و خمهای او اشاره کرد. گاهی خوانندۀ اثر او تصور میکند که گویی فردی خواب دیده است و دارد خوابش را بازگو میکند، در حالی که این خواب نیست. همهچیز با شک و تردید همراه است، با اما و اگر و در نهایت هیچ چیزی قطعیت پیدا نمیکند.
کافکا فضای کارگری / سرمایهداری آغاز قرن بیستم را دقیقاً درک کرده و در «امریکا» به توضیح آن پرداخته است. مثل اونیفرمپوش کردن کارگران و در نتیجه از میان رفتن شخصیت انسان به مثابه انسان و اشاره به اینکه با این کار، فرد بدل به یک مهره میشود و کافکا این را خیلی خوب توصیف میکند.
کافکا اسیر نوشتن، نه ارباب نوشتن!
محیط پیرامونی کافکا احساساتی را به او القا میکند و کافکا این حسها را در آثارش منتقل میکند، اما به نظر من، او یک پیام قطعی و روشن یا یک حکم نهایی برای جهان صادر نمیکند. باید به این نکات توجه کرد که قهرمانهای کافکا معمولاً تنها هستند و روشن نیست که به کدام قشر یا طبقه متعلقاند و در جایی هم که این نکته روشن باشد، آنها به طبقه و قشر متوسط متعلقاند. آنها نه متعلق به اقشار بالای جامعهاند و نه مثلاً از قشر پرولتر و کارگر. فضای غالب داستانهای او در محیطی خردهبورژوایی سیر میکند که تا حدودی این همان فضای زندهگی خود کافکا نیز بوده است. رد پای محیط اجتماعییی که خود کافکا در آن بهسر میبرد، به روشنی در آثارش دیده میشود. پراگ، اروپای آن روزگار و خاصه اروپای شرقی، جامعۀ یهودی و جامعۀ خردهبورژوایی در آثار کافکا تاثیر داشتهاند. زمانی که کافکا در آن زندهگی میکند، دهههای آغازین قرن بیستم است، دورانی که در کلیت اروپا سرمایهداری رو به پیشرفت است و مردم بر این تصور اند که با پیشرفت صنعت، جهان بهتری خواهد آمد و زندهگی راحتتری پیش روی انسان است؛ اما در عین حال این جهان، جهان خمودهیی است که دارد مهیای جنگ میشود.
این دوگانهگی میان تصور جهان بهتر و در سوی دیگر نگاهی که انتظار یک فاجعه را میکشد، در اروپای زمان کافکا به روشنی وجود داشته است. دوران جشن فولاد که از سویی پلهای فولادی و برج ایفل ساخته میشود و از سوی دیگر تانک. این وضع عام آن زمان است و در عین حال کافکا دارای وضع خاصی نیز هست؛ او از قضا آواره هم شده، که به روشنی در آثار کافکا انعکاس یافته است. باید گفت او این وضع را تصویر و در نتیجه برملا میکند، اما به دنبال یک جهان دیگرگون و والا هم نیست. او در یادداشتی مینویسد: «هیچ امیدی به پیروزی ندارم، از مبارزه به خاطر نفس جنگیدن، لذتی نمیبرم. لذت من از مبارزه فقط به این دلیل است که کار دیگری بلد نیستم… پایان راه من احتمالاً نه تسلیم شدن به مبارزه، که تسلیم شدن به سرمستی آن خواهد بود.»
بله، کافکا این پرسش را مطرح میکند که «این جهان چرا اینگونه است؟» باید دو چیز را از هم تمییز داد؛ نخست ویژهگیهای شخصی کافکا و مشکلاتی مثل بیماری و تنهایی و روحیۀ شکنندۀ او، و سپس مسایل بشری که او با آنها درگیر است. پرسش اصلی این است که آیا جهان موجود، بهترین جهان ممکن است؟ اگر هست، پس این میزان از رنج و بیماری و ستم چیست؟ او با این پرسش درگیر است و پاسخ درخوری که او را قانع کند هم دریافت نمیکند. باید توجه کرد که وضع شخصی کافکا به گونهیی بوده است که او باید مینوشته تا زنده بماند. او چارهیی جز نوشتن نداشته و جنگ او در اینجا هم وجود دارد. او اسیر نوشتن بوده است و نه ارباب نوشتن.
جایگاه رمان «امریکا» در میان آثار کافکا
میتوان گفت رمانهای سهگانۀ کافکا یعنی «قصر»، «محاکمه» و «امریکا» به نوعی همدیگر را تکمیل میکنند و در مجموع تصویری ارایه میدهند که میتوان به آن به صورت یک سهگانه نگاه کرد، چون میتوان گفت هسته یا موضوع اصلی هر سه رمان گناه است یا به زبان خود کافکا «بیگناه گناهکار»؛ فقط باید اشاره کرد که فضاها در «امریکا» کمی روشنتر است. در «محاکمه» و «قصر» مرجعهایی که تعیین گناه میکنند و در مقام قضاوت هستند را پنهان کردهاند و شخصیت داستان به گونهیی مستقیم با آنها روبهرو نمیشود اما در «امریکا» محاکمهکنندهگان با قهرمان داستان رو در رو میشوند و به همین علت، فضا کمی روشنتر است. به همین علت برخی گمان میکنند «امریکا» به موضوع متفاوتی میپردازد و ارتباطی با دو رمان دیگر ندارد، اما اینگونه نیست.
همان نگاه تیره و تار کافکا در امریکا هم دیده میشود. اما در حد «محاکمه» و «قصر» نیست و خواننده این امید را دارد که داستان به پایانی خوش ختم شود که البته داستان ناتمام هم مانده است و بر سر پایان آن هم بحث وجود دارد.
متن کافکا خود به خود متن خوشخوانی است و لزومی ندارد در ترجمهاش چندان دستی در آن برد. آن چیزی که در کافکا به گونهیی خاص وجود دارد، فضای داستانها و تعبیراتی است که در آنها به کار میرود وگرنه نثر کافکا نثری معمول، سرراست و خوشخوان است و از این لحاظ، چیزی عجیب و خاص نیست. تصویرهایی که کافکا ارایه میدهد، تازه و عجیب است اما زبان او زبان معمول و خوب آلمانی است.
در رمان «امریکا»، کافکا به توصیف روابط حاکم در جامعۀ سرمایهداری امریکا میپردازد و به نوعی به وضع کارگران در جامعۀ سرمایهداری و ازخودبیگانهگی آنها اشاره میکند. اساساً نقد بروکراسی در هیچ نویسندۀ قرن بیستمی به اندازۀ کافکا دیده نمیشود، ما این را در «قصر»، «محاکمه» و «امریکا» میبینیم، ولی مراد کافکا صرفاً نقد بروکراسی نیست هرچند به این امر هم پرداخته است.
در «امریکا» کافکا به دنبال آن نیست که یک تصویر عینی از کشور امریکا ارایه دهد، ولی این شیوۀ کار کافکاست که او در مواجهه با هر امری، از پوستۀ آن فراتر رفته و به عمق آن میپردازد و با عمق آنچیز هم دقیقاً درست برخورد میکند. کافکا فضای کارگری/ سرمایهداری آغاز قرن بیستم را دقیقاً درک کرده و در اینجا به توضیح آن پرداخته است. مثل اونیفرمپوش کردن کارگران و در نتیجه از میان رفتن شخصیت انسان به مثابه انسان و اشاره به اینکه با این کار فرد بدل به یک مهره میشود و کافکا این را خیلی خوب توصیف میکند. یا این نکته که با سلطۀ ماشینیسم، دیگر فرصتی برای برخوردهای انسانی نمانده و باید پرسش را سریع مطرح کنی و درست هم مطرح کنی تا پاسخ درستی هم بگیری وگرنه، ارتباطی برقرار نمیشود. کافکا تبدیل روابط به یکسری رمز و کد را به گونهیی عالی مطرح میکند.
کافکا لااقل در میان اروپاییان از نخستین کسانی است که یک اعتصاب کارگری را به یک موضوع ادبی تبدیل کرده است.
فرآوری: مهسا رضایی
بخش ادبیات تبیان
Comments are closed.