گزارشگر:خواجه بشیراحمد انصاری/ شنبه 25 میزان 1394 - ۲۴ میزان ۱۳۹۴
بخش ششـم و پایانی
در ادبیات سیاسىِ مؤسس افغانستان، عبدالرحمنخان هم “افغانى” مرادف “پشتون” است. امیر مذکور در صفحۀ ۱۸۶ تاجالتواریخ خویش مىنویسد: “… من به زبان افغانی به همراهانِ خود گفتم دور میر بابا را بگیرید”. و باز در صفحۀ ۱۸۸ همین کتاب هنگامی که از جنگهایش با میرهای بدخشان صحبت میکند، میگوید: “من به زبان افغانی به نوکرهای خود گفتم دروازۀ جلو را متصرف شوند”. عبدالرحمن خان در صفحۀ ۲۶۴ کتاب خویش وقتی از جنگ با هزارهها یاد میکند، مینویسد: ”… بر یکى از دستههای لشکر افغانی حمله نمودند”. امیر مذکور در صفحۀ ۲۷۲ شهکار تاریخی خویش هنگام صحبت از نورستانیها مینگارد: “… این طایفه اینقدر وحشى بودند که زنهای خود را با مادهگاوهای افاغنه اطراف معاوضه مینمودند”. در صفحۀ ۴۰ این کتاب آمده است: “… امیر بخارا مایل بود که ببیند افغانها با اهالى بدخشان چهگونه رفتار مینمایند”. خلاصۀ سخن اینکه امیر عبدالرحمن خان هرگاه میخواست از ملت واحد کشورش یاد نماید، از آن به نام “ملت افغانستان” یاد مینمود؛ چنانکه این کار را در صفحۀ ۲۲۶ تاریخ خویش نموده است.
گذشته از آنچه یادآور شدیم، همانطوری که دوست من جناب آقای فضلالرحمن فاضل سفیر افغانستان در قاهره، در مقالۀ تحقیقیشان که در ماه نومبر سال ۲۰۰۵ در سایت “سرنوشت” به نشر رسید، یادآور شدهاند، اسناد رسمی دولتهای پسین افغانستان، واژههای “پشتون” و “افغان” و همچنان “پشتو” و “افغانی” را مرادف هم میدانستند. در قانون اساسی دورۀ نادرشاه که به نام اصول اساسی دولت علیه افغانستان یاد میشد و به زبانهای دری و پشتو در بیست و شش صفحه به تاریخ ۸ عقرب ۱۳۱۰ شمسی در کابل به چاپ رسیده بود، فقرۀ الف صفحۀ دوم آن که به «حقوق پادشاه» تخصیص یافته است، به این عبارت آغاز شده است: ”بنا بر تقدیر فداکاری و خدماتی که اعلیحضرت غازی محمد نادرشاه افغان در راه استقلال و نجات وطن افغانستان و برانداختن بنیان ظلم و استبداد… الخ”. این متن فارسی اینطور به پشتو ترجمه شده است: “لپاره د قدر کولو د هغو لویو لویو خدمتو او فدا کاریو په اعلیحضرت غازی پشتون محمد نادر شاه په لار د استقلال او خلاص والی د وطن دافغانستان او ایستل د بیخ د ظلم او د استبداد… الخ”. در اینجا دیده میشود که حکومت افغانستان در مهمترین وثیقه و اساسیترین سند رسمی خویش، “افغان” را “پشتون” ترجمه نموده است.
محمدظاهرشاه آخرین پادشاه افغانستان، در سال ۱۳۱۵ یعنی نخستین سالهای سلطنتش، به عم محترمشان صدر اعظم وقت افغانستان شاه ولیخان، فرمانی صادر نمودند که متن آن در سالنامۀ کابل و بسا نشرات از جمله در شماره ماه حوت سال ۱۳۱۵ شمسی نشریۀ دولتی اصلاح نیز به چاپ رسید. در این فرمان ملوکانه آمده بود: “… اراده فرمودهایم … در ترویج و احیای لسان افغانی هم سعی به عمل آمده و از همه اول مأمورین دولت این زبان ملی را بیاموزند … شما به وزارتها و نایب الحکومگیها امر بدهید که مأمورین لشکری و کشوری مربوط خود را مکلف نمایند که در مدت سه سال لسان افغانی را آموخته و در محاوره و کتابت مورد استفاده قرار دهند”. در اینجا هم میبینیم که شخص شماره اول کشور از چیزی به نام “زبان افغانی” یاد میکند.
در این سه دهۀ اخیر، خود شاهد بودهایم که گروه قومی “افغان ملت” و شرکای آن، گاهی تنها یک قوم را افغان خواندهاند ولی زمانی که احساس نمودهاند گروههای قومی دیگر هم بر سخن ایشان صحه گذاشته و خود را شامل دایرۀ “افغان” ندانستهاند، باز دیده شده که همین حزب و شرکایش دست به تظاهرات زده تا باز “باغیان” را وارد دایره و حریم”افغان” سازند. اگر قرار باشد که همۀ اقوام کشور یک بار دیگر خود را “افغان” بخوانند، بازهم یقین دارم که همین گروه باری دیگر تنها خودشان را “افغان” خواهند خواند. این بازی را چهگونه میتوان پایان داد و این گره را چهطور میتوان باز کرد؟ کمهزینهترین و معقولترین کاری که میتوان انجام داد، همان ابداع واژۀ “افغانستانی” است که پنجاه سال پیش برای نخستینبار از سوی داکتر عنایتالله ابلاغ به کار برده شده است.
پرسشی که مطرح میشود، اسلامگرایان افغانستان چه پاسخی به این پرسشها دارند. یک راه این است که بر ریش در شکل و عبا و قبا در لباس و قلقله و تفخیم در سخن اکتفا نموده، شعارهایی عام سر داده، ولی در عمل هر کدام در خطوط قومی و قبیلهیی تقسیم شده، مبادی حق و فرشتۀ عدل را لگدمال نمایند. راه دوم این است که مصروف اذکار صباح و مساء شده، سر را چون شترمرغ زیر بتهیی پنهان و همۀ واقعیتهای جامعه را تجاهل نموده و راه حلی برای آن نداشته باشند. راه سوم این است که خود را پاسداران مرزهای حق و حریم عدالت دانسته، نه خود را فریب دهند نه دیگران را، و موقف خویش را در قبال مسایل ملی در میزان مبادی حق و عدالت بسنجند و از ملامتِ هیچ ملامتگری نهراسند.
تضادهای قومی و زبانی و مذهبی پیوسته در جهان اسلام وجود داشته است، ولی آنچه به نام بحران هویتهای قومی و مسالۀ ملی میشناسیم، بیشتر زادۀ دولتهای ملی پسااستعمار است. این درست است که جنبشهای اسلامی نقشی در ایجاد آن نداشتهاند، ولی آنها که پرچم حق و آزادی را برافراشته و ملتهایشان را وعدۀ عدالت و وحدت داده اند، باید طرحی برای حل این مشکل هم میداشتند. جنبش اسلامی در افغانستان با همۀ شاخههایش چیزی جز یک واکنش تند در برابر موج الحاد و دینگریزی و مداخلۀ همسایۀ شمالی نبود که بخشهایی از آن به صورت کامل در دامن همسایههایی افتیدند و آهسته آهسته ابزاری در راه پیاده نمودن برنامههای استراتژیک قدرتهای منطقهیی شدند.
به باور این نویسنده، جنبش مشروطۀ اول افغانستان بیشتر با نیازهای واقعی جامعه هماهنگ بود تا جنبش اسلامی کشور که نیمقرن بعد پا به عرصۀ وجود گذاشت. اهداف دهگانۀ نهضت مشروطۀ نخست، بیانگر نیازهای واقعی جامعۀ افغانستان بود که تا هنوز هم مصداقیتِ خویش را حفظ نموده است. این اصول عبارت بودند از: پابندی به ارزشهای دینی، تلاش در جهت قانونمند ساختن نظام سیاسی و ایجاد حاکمیت ملی، مبارزه با سنتهای اجتماعی ناپسند، طرح دوستی میان اقوام افغانستان، اصلاح جامعه از راههای مسالمتآمیز و پرهیز از استعمال سلاح و زور، تأکید بر نقش مطبوعات و آموزش و پرورش سالم، تأسیس شورای ملی از راه انتخابات آزاد، به دست آوردن استقلال سیاسی، تأمین مساوات و عدالت اجتماعی و بالآخره بسط مبانی مدنیت معاصر.
ما از دورانی که با ایدیولوژیهای جدید آشنا شدهایم، شعارهای خیلی بلندبالایی را طرح نموده ایم؛ شعارهایی که نه خود و نه هم مردمِ ما ظرفیت حمل آن را داشتهاند، چون فاقد پیش پا افتادهترین مبادی و مبانی بوده ایم. سیدجمال را پرسیدند: رسالت مطبوعات در شرق چیست. گفت: برای مردم بفمهمانند که هنگام غذا خوردن دستهایشان را بشویند. به باور من، این تشخیص سیدجمال محصول عمری کار و تجربه بوده که با نخستین نگاه به اوضاع پایتخت این کشور به عمق سخن آن بزرگوار پی میبریم.
یکی از نیازهای اساسی جامعۀ ما، رهایی از ذهنیت بدوی و سنتهای قبیلهیی است که هر کدام به اندازهیی دامنگیر آنیم. این ذهنیت پیش از آنکه “غیر” را لطمه زند، “خویشتن” را از پا در خواهد آورد. اگر دغدغۀ پیاده کردن ارزشهای اسلامی را در سر داریم، انبوهی از متون قرآنی و نبوی با این روحیه و ذهنیت سر جنگ داشته که باید از آن سود برد.
هر حرکت و جنبشی که نتواند به نیازهای اساسی و ضرورتهای واقعی یک جامعه پاسخ دهد، پیری و سپس نابودی انتظارش را خواهد کشید. شکی نیست که طرح شعارهای خیلی بزرگ چون وحدت جهان اسلام و امت اسلامی، شعاری است که دهان را شیرین میکند ولی نخستین قدم در این راه باید عملاً با تعصبستیزی آغاز گردد. در کشوری که بانی و موسس آن “عبدالرحمن خان” قوم بزرگی چون هزاره را به قلم خودش “خر بارکش مردم افغانستان” میخواند، و یا قبیلۀ شینوار را با مار و عقرب مقایسه میکند، و پس از یک قرن تمام آدمی به نام حامد کرزی، میآید و چنین زمامداری را الگوی سیاسی خویش در زمینۀ حکومتداری میخواند، باید معتقد شد که جامعه و نظامی از این قماش مبتلا به سرطانِ خون بوده و تابلیتهای مسکنی که در بازار ایدیولوژیها عرضه گردیده اند، توان درمان این درد را نخواهند داشت.
هویتهای قومی و زبانی و نژادی همیشه با دو مشکل روبهرو بوده اند که یکی آن هویتزدایی است و دیگرش تبعیض بر مبنای هویت خاصی. نشنلیسم از راهکار اول سود برد و فاشیسم از راهکار دوم. چهطور میتوان جلو نابودی هویتها را گرفت و چهطور میتوان از تبعیض و تعصب علیه گروههای قومی و زبانی و منطقهیی و نژادی جلوگیری نمود. چالش اصلی انسان عصر حاضر در نقاط مختلف جهان است. هستند جوامعی که هنرمندانه از این بحران عبور نموده و تهداب ثبات را با سنگ عدالت استحکام بخشیده اند که باید از تجارب آن جوامع موفق پیروی نمود که افریقای جنوبی از نمونههای درخشان آن به شمار میرود.
برای تحق عدالت ملی، شکل دولت که قانون اساسی آن را تعیین نموده، خیلی مهم است. دولتهای متمرکز نمیتوانند این مشکل را حل کنند. برای حل تبعیض و برداشتن تعصب و قبیلهپرستی و نژادگرایی لازم است تا مردمان هر محل و منطقه، در انتخاب مسوولان خویش اختیار داشته باشند. این کار هم در بسط امنیت کمک خواهد نمود و هم یکی از مظاهر عدالت در جامعه خواهد بود.
ادبیات عموم اسلامگراها در جهان اسلام، از نبود اندیشه و برنامه و استراتژی روشنی در راستای تعامل با بحرانهای هویتی جوامع اسلامی رنج میبرد. شاید رویارویی آنها با جریانهای قومگرای چپ و یا راست، آنها را در رابطه با این مسالۀ حساس، حساستر ساخته و از همین جهت، با آن خیلی کلیشهیی، احساساتی و سطحی برخورد نمودهاند. بلند کردن شعار “برادری اسلامی” و “وحدت ملی” و “تعصب بد است” و “دین ما را جمع میکند” و “کارهای خوب کنید و از کارهای بد پرهیز نمایید” و امثال آن بدون طرح مشخص و انگشت نهادن بر سر زخم واقعیتهای عینی جامعه هیچ دردی را درمان نخواهد کرد. اینکه فردی و گروهی بیاید و در چهارراه رسانهها فریاد برآرد که های ای مردم! شما بروید به کشورهای همسایه که این سرزمین در قبالۀ من و پدرانِ من بوده و حق رهبری تنها از آن من است، و چنین فرد و یا افرادی به جای محاسبه و محاکمه در رأس نهادهای بسیار مهم قرار گیرند، و سپس چنین حرکت و گرایش با واکنشی روبهرو گردد، و باز گروهی ریش و عمامهدار را ببینی که تسبیح در دست و متون دین بر زبان وارد میدان شده و همه را با یک چوب میرانند، در چنین حالتی باید یقین حاصل کنی که آنها یا مسلمان نیستند و یا هم اینکه این “شیخ”ها با آن “شاه”ها و “شحنه”ها، شریک جرم بوده اند.
جایگاه هویتهای منشئی در گفتمان نهضتهای معاصر اسلامی (که نویسندۀ این سطور تا هنوز هیچ مطلبی را در خصوص آن نخوانده است)، نقدی است از درون که از اهل تخصص و تعهد انتظار داریم تا به شکلی تخصصیتر به آن بپردازند. این مقاله که برای رسانههای گروهی کشور نگاشته شده است، چیزی جز طرحِ این مبحثِ مهم نیست که خدا کند راهی را برای گفتوگوهای جدیتر باز نماید.
چنین باد!
Comments are closed.