احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکرده‌اند.





خزان و بهار اندیشه در تاریخ اندیشۀ غرب

گزارشگر:محمدمهدی میرلو / چهارشنبه 29 میزان 1394 - ۲۸ میزان ۱۳۹۴

mnandegar-3در اواسط قرون وسطا، دنیای غرب در مواجهه با آثار دوباره‌کشف‌شده از عهد عتیق، سه واکنش متفاوت نشان داد. در مرحلۀ نخست این آثار با استقبال مواجه شدند. اما اندکی بعد به دلیل مغایرت با مبانی و عقاید کلیسا مورد طرد واقع شدند. در مرحلۀ سوم این آثار به‌ویژه آثار ارسطو، ابتدا تعدیل و سپس جذب عقاید مسیحیت شدند. ترکیب فلسفه و آرای ارسطو با الهیات مسیحی، موجب شکل‌گیری جریانی در تاریخ فلسفۀ غرب شد که به فلسفۀ اسکو لاستیک (Scholasticism) معروف است. فروغی در کتاب سیر حکمت در اروپا می‌نویسد:
«چون در قرون وسطا بحث علمی و حکمتی تقریباً یک‌سره منحصر بود به آن‌چه در مدارس دیر و کلیسا مطرح می‌شد و تعلیمات مقید بود به قیود مدارس مزبور، یعنی دستور اولیای دین مسیح، و مدرسه را به زبان لاتین اسکولا(schola) می‌گفتند؛ از این‌رو کلیۀ علم و حکمت آن دوره را منتسب اسکولا کرده و اسکولاستیک نامیدند.»
میان فلسفۀ اسکولاستیک و فلسفۀ یونان تفاوت بارزی وجود داشت. به تعبیر هرگنهان، فیلسوفان یونانی با بررسی طبیعت به دنبال دست یافتن به اصولی بودند که بر طبیعت حاکم بود در حالی که حکیمان مسیحی در فلسفۀ اسکولاستیک با فرض کردن امری به عنوان واقعیت در صدد مطابقت دادن طبیعت با آن واقعیت بودند.
از زمان سنت اگوستین تا توماس آکویناس، تمام مطالعات و تحقیقات در راستای اثبات اعتبارِ باورهای مذهبی کلیسا بود و هرگونه اطلاعات جدید تنها زمانی پذیرفته می‌شد که با عقاید کلیسا سازگار باشند. در واقع از نگاه فیلسوفان اسکولاستیک، واقعیت پیدا شده بود و نیازی به جست‌وجوی آن احساس نمی‌شد. نتیجۀ چنین نگاهی، حفظ وضع موجود و کم‌توجهی به طبیعت مادی و علوم تجربی بود. در واقع برای پیروان مکتب اسکولاستیک، خدا به عنوان واقعیتی عالی فرض می‌شد که امکان تجربۀ آن از طریق حواس تجربی منتفی بود.
در این میان ویلیام اوکام (۱۳۲۹ ـ ۱۲۸۵) که راهبی فرانسیسی و زادۀ بریتانیا بود، با تبعیت از تقسیم‌بندی معروف توماس آکویناس پیرامون ایمان و عقل، دومی را دنبال و خاتمۀ فلسفۀ اسکولاستیک را نوید داد. یکی از مفاهیم کلیدی فلسفۀ اوکام، تیغۀ اوکام (Occams’ Razor) است که بیان می‌کند «وقتی با تعداد کمتری می‌توانیم کاری را انجام دهیم، انجام دادن آن با تعداد بیشتر بیهوده است». به عبارت دیگر «تکثیر امور بدون ضرورت جایز نیست». اوکام معتقد بود که ما می‌توانیم به حواس در مطالعۀ طبیعت اعتماد کنیم و به همین دلیل ماهیت دانش را از مسالۀ فوق طبیعی به مسالۀ روان‌شناختی تبدیل کرد. مسالۀ اصلی نپرداختن به واقعیت فراتجربی، بلکه بحث پیرامون این مساله بود که با اتکا به تجربۀ حسی اطلاعات مربوط به طبیعت و جهان هستی را می‌توان تامین کرد. در واقع فلسفۀ اوکام نویدبخش پایان فلسفۀ اسکولاستیک و سرآغاز فلسفۀ تجربی مدرن است. نکتۀ قابل اشاره این است که اوکام با وجود دیدگاه تجربه‌نگرِ افراطی خویش، هم‌چنان یک راهب معتقد به خدا باقی ماند ولی تاکید می‌کرد که هرگز نمی‌توان با مطالعۀ طبیعت وجود خدا را اثبات کرد، بلکه تنها با ایمان می‌توان وجود خدا را پذیرفت.
در تحلیل شرایط حاکم بر قرون وسطا به ویژه قرن‌های چهاردهم و پانزدهم باید به این نکته اشاره کرد که فلسفه خادم مذهب به شمار می‌آمد. با استفاده از تعابیر کوهن (۱۹۹۶)، می‌توان فضای آن‌زمان را چنین توصیف کرد که الگوی واحدی بر همۀ مطالعات حاکم بود و آن برداشت مسیحی از جهان و انسان بود. به تعبیر هرگنهان، با کمک گرفتن از واژه‌گان کوهن می‌توان چنین بیان کرد که الگوی مسیحی تعیین می‌کرد چه چیزی باید به عنوان مساله مطرح شود و چه چیزی باید راه‌حل آن مساله در نظر گرفته شود. هرگنهان در توصیف الگوی مسیحی حاکم در آن‌زمان و چه‌گونه‌گی افول اقتدار کلیسا این‌گونه بیان می‌کند:
«کوهن به ما می‌گوید برای این‌که تغییر الگو وجود داشته باشد، باید درون الگوی پذیرفته شده، نابه‌هنجاری‌هایی ایجاد شود؛ یعنی مشاهداتی باید روی دهند که نتوان آن‌ها را توجیه کرد. هنگامی که نابه‌هنجاری ها ادامه می‌یابند، الگوی جدید به تدریج نیروی تازه می‌گیرد و سرانجام الگوی قدیمی را ساقط می‌کند. این فرآیند برای مخالفان الگوی قدیمی، طولانی، دشوار و اغلب آسیب‌زاست. در دوران قبل از رنسانس، در تمام عقاید مسیحی نابه‌هنجاری‌هایی وجود داشتند و معلوم بود که اقتدار کلیسا رو به افول است. به مدت چند قرن، رشد فلسفی، علمی یا الهیات ناچیزی وجود داشت. برای این‌که پیشرفت روی دهد، باید اقتدار کلیسا ساقط می‌شد و تقریباً در هر جایی شکاف‌هایی پدیدار شده بود.» (هرگنهان،ص۱۳۸/۱۳۸۹)
با توصیفات فوق می‌توان چنین نتیجه گرفت که روح زمانه پذیرای پژوهش آزاد و بی‌طرفانه نبود و بدون شک قدرت مطلقۀ کلیسا مانع شکل‌گیری چنین روندی می‌شد. دست‌یابی به پژوهش آزاد و بی‌طرفانه به تغییر الگو نیاز داشت که روح زمانۀ رنسانس نویدبخش آن بود. به تعبیر دکتر ایلخانی در کتاب تاریخ فلسفه در قرون وسطا و رنسانس «پس از پاییز تفکر قرون وسطا در قرن ۱۴ و زمستان آن در قرن ۱۵ میلادی، غرب به بهار دیگری نیاز داشت که در آن اندیشه، هنر و ادبیات مانند طبیعت دوباره جان گیرد» و این امر با رنسانس رخ داد.
رنسانس
اغلب تاریخ‌نویسان تحولات مربوط به دورۀ رنسانس را از سال ۱۴۵۰ تا ۱۶۰۰ می‌دانند. پیرامون زمان دقیق وقوع رنسانس در غرب، دکتر ایلخانی می‌نویسد:
«به یک معنی بسته شدنِ نطفۀ رنسانس و حتا از جهتی شروع آن را به عنوان حرکت‌های فکری غیرهمراه با نظام فکری حاکم می‌توان از اواسط قرن ۱۳ میلادی با وجود سلطۀ بلامنازع کلیسای کاتولیک بر فرهنگ و سیاست قرون وسطی و هنگام حاکمیت فلسفه و کلام مدرسی بر دانشگاه‌ها و سایر مراکز فرهنگی و دینی اروپای غربی، مشاهده کرد. افرادی در ایتالیا و حتا در اروپای شمالی از تفکر و روش دیگری در اندیشیدن و علایق جدید در ادبیات و هنر سخن می‌گفتند. اما از جهت این‌که در چه زمانی تفکر رنسانس تفکر غالب شد، نیمۀ دوم قرن پانزدهم و تمام قرن شانزدهم میلادی را می‌توان عصر رنسانس نامید.»
در اواخر قرن پانزدهم، چندین حادثۀ مهم موجب شکل‌گیری نهضت رنسانس و به تعبیری تجدید حیات علم و ادب و هنر در غرب شد:
۱) تصرف قسطنطنیه توسط ترکان عثمانی و مهاجرت فضلای یونانی از یونان به اروپا به‌ویژه ایتالیا، که منجر شد اروپاییان به صورت مستقیم با اندیشه و دانش یونان نیز آشنا شوند.
۲) اختراع فن چاپ، که موجب انتشار کتب و رسایل بسیاری شد.
۳) کشف امریکا و راه یافتن به آسیا و هندوستان.
۴) ظهور مذاهب مختلف از جمله پروتستان در دین مسیحیت.
رنسانس به معنای واقعی کلمه، تولد و احیای دوبارۀ سنت پژوهش آزاد بود که ویژه‌گی سنت یونانی به حساب می‌آمد. نگاه‌ها از آسمان و جهان مافوق طبیعت به سوی طبیعت مادی تغییر جهت یافت و تجربۀ حسی در کانون توجه دانشمندان قرار گرفت. یکی از مفاهیم بنیادی رنسانس، اصطلاح انسان‌گرایی(Humanism) است. انسان‌گرایی نامی است که مورخان از قرن نوزدهم میلادی، برای جریانی نظری در دورۀ رنسانس در نظر گرفتند که این جریان بر ارزش‌های انسانی در مقابل تحقیر انسان و جهان راهبان مسیحی قرون وسطا تاکید می‌کرد (ایلخانی، ۱۳۸۲). انسان‌گرایی در واقع اشاره به کشف دوبارۀ انسان دارد و تعبیر و تفسیر این اصطلاح به انسان‌دوستی یا نگرانی عمیق در مورد رفاه انسان یا شفقت با دیگران، سوءتفاهم‌هایی است که برخی بدان دچار می‌شوند.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.