احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:آریانژاد آژیر/شنبه 21 قوس 1394 - ۲۰ قوس ۱۳۹۴
چاشتگاه روز سهشنبه هفدهم قوس ۱۳۹۴، خبر درگذشت محمد نعیم رباطی را شنیدم. خبری که بسیار تکاندهنده و تأثیرگذار بود. تأثیرگذار نه از این بابت که مردی به عمر ۱۱۵سالهگی چشم از جهان بست، بلکه تأثیرگذار از بابتِ خاموشیِ رساترین حنجرۀ مردم در شمالی؛ خاموشی هنر راستین، خاموشی آخرین بازماندۀ کاروانِ کاکههای سابقِ شمالی که روزگاری نامی داشتند و نشانی. راستش در پیوند با این خبر، به یاد جوانمردی این آیین نجیب گریه کردم که در روزگارِ ما زیرگامهای انسانهای پوده لگدمال میشود و رفتهرفته بساط سخاوتمندانهاش را تفنگ و پول از سرزمینِ ما برمیچیند و چه بیرحمانه برمیچیند!
محمد نعیم رباطی، نمایندۀ بیچونوچرای نسلیست که هفتخوان دشواریهای اجتماعی و سیاسی فراراه شان پهن بود و گسترده. از نسل عیار خراسان و از همروزگارهای مجید کلکانی. خاطرۀ تلخ جوانمرگی امیر حبیبالله خان کلکانی و یارانش، چنان تاکستانهای سوختۀ کوهدامن سینۀ هنرزایش را سوخته بود و هرچه از این تلخی ترانه میسرود، بازهم هوای ترانهیی تلختر، به شور و اشتیاقِ باربارش وامیداشت، تا جاییکه این درد، دیگر به دغدغۀ اصلی هنریاش تبدیل گشته بود.
این آوازخوان عیار، موثقترین راوی دردهای مردمی و محرومیتهای اجتماعی و سیاسیِ شمالی در روزگار شقاوتِ نادرخانی و غدرشاهی است. اگر خواسته باشیم تاریخِ عینی یک قرن زندهگی مردم شمالی را زیر و رو کنیم، ناگزیریم سری به نوارهای نعیم رباطی بزنیم تا به این مهم دسترسی پیدا کنیم.
به هر حال، صوفی نعیم خاموش شد، اما هنرش تا آبیِ این دنیا زنده خواهد ماند و جاوید. روح این کاکه را شاد میخواهیم و بهشت برین را مأوایش!
خاطرۀ شیرین ملاقات با محمد نعیم رباطی، در بهار امسال
هوای گوارای بهار روح زیبای شمالی را نوازش میداد، بیدهای مجنون سایههای جوانش را اندکاندک نثار نشیمنگاهی میکرد که آنجا دمبهدم یاران از پی هم سر میرسیدند؛ گروهی تازه از راه میرسید و دستهیی از این جمع جدا میشد. جوانکی برای مهمانانِ تازهوارد بدون خستهگی چای توزیع میکرد؛ آفتاب در زیر بالهای خاکستری ابر بهاری پنهان بود و یگان دانه باران سر و صورتِ مردمان را بوسۀ بهاری نثار میکرد. در قسمت جنوب شرقی این جایگاه دلانگیز، لالههای وحشی به زیبایی گندمزار افزوده بود که دلِ آدم را چون دلِ جوانکهای عاشق میتپاند و به تماشای باربارش وا میداشت. در کنارۀ غربی این جایگاه خرم، شاهراه کابل – پروان به استقامت سالنگ به طرف شمال کشیده شده بود و مسافران روضۀ شاه ولایت، پروان را به سمت کابل عبور میکردند. این دیار خوش آب و هوا، روستای بزرگِ رباط است که مردم آن از دیرباز سنت پسندیدۀ مهمانداری و مهماننوازی را از نیاکانشان به ارث بردهاند. چون رباط همانگونه که از معنای واژهگانی آن پیداست-، اقامتگاه مسافران و توقفکدۀ عابران و سوارکاران در بستر تاریخ بوده است. روستاییان رباط را باور بر اینست که: مسافر را باید نمک چشاند و مهمان را عزیز داشت.
پایینتر از این اقامتگاه، دودمانی به نام قولآسیاب در دل روستای بزرگ رباط خوابیده که شگوفههای بادام و زردآلو از لابهلای گوشوارههای سبز بید که تازه جوانه زده، به فرخی و فرخندهگی این دهکده افزوده است. با جمعی از یاران همدل، جایگاهِ گوارا را به قصد همین قول آسیابِ باطراوت ترک گفته و لحظاتی بعد در کنار نهری توقف کردیم. یاران جوانی را صدا زدند تا ما را نزد پدر سالمندش- که روزگاری صدای گرمش در زمین و زمان طنین میانداخت – ببرد. همگام با این جوان رشید که گمانم شیرویه نام داشت، به دیدار پیرمردی شتافتیم که دیری میشد آرزوی دیدارش را داشتیم. با اشتیاق وارد صحن حویلی شدیم؛ خانهیی گلین، ساده و روستایی و صفهیی تازه آبپاشی شده و نمبو، در زیر پنجههای تنومند درختِ چارمغز که جوانههای سبز و خوشبویش، انگار به استقبال بهار لباسِ سبز و معطرِ بهاری به تن کرده است، مردی بزرگسال غرق در خیالات جوانی با چهرهیی غمزده و حالوهوای گرفته روی تختی چوبین لمیده بود، کلاه سرخ مزاری به سر داشت و بالاپوش زردرنگش را تا بالا کشک کرده بود. بزرگمردی که روزی و روزگاری میزبان کاکههای دوران بود و زمانی به قول خودش تاکستانهای شمالی را پا به پای عیار خراسان، امیر حبیبالله کلکانی گام میزد، اکنون خاموش و آرام خوابیده و بیخبر از اینکه: بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است.
عیارِ سالمند را یک یک سلام دادیم و یاران همه چون فرزندانش در اطرافِ وی روی تخت نشستیم و از حال و احوالش پرسیدیم. پیرمرد کاکه درحالیکه نیروی برخاستن نداشت، از جایش نیمخیز شده با صدای گرفته و جبین گشاده همه را با همان رسم عیارانه استقبال کرد. او که به اثر کبر سن، قدرت تشخیص افراد را تقریباً باخته بود، ابتدا گمان برد که ما اهالی رباط هستیم؛ به همین سبب کمی از درِ شوخیهای ظریف و پرسوپالهای وطنی پیش آمد، اما همین که دانست ما از نشانی یک نشریۀ چاپی به منظور مصاحبت با وی آمدهایم، لحن صحبتش تغییر کرد؛ یعنی جدی و تعارفی شد!
این سالمندِ عیار صوفی محمد نعیم رباطی، مطرب سالهای اختناق و طوطی نغمهسرای سالهای بیکسی در شمالیست؛ سالهاییکه شمالی از آن خاطرههای تلخی در گلو دارد. صوفی محمد نعیم رباطی، زادۀ روستای رباط است که به قول فرزندان و اقارب، عمری متجاوز از ۱۱۵ سال دارد، با آنهم حرفهایی برای گفتن و قصههایی برای شنواندن دارد، اما کی میتواند آن حرفها را جمعآوری کند؛ چون که او دیگر توانایی دستهبندی معلومات و شرح مفصلِ وقایع را به اثر زیادی عمر ندارد. اهالی رباط او را بهنام «ماما نعیم» میشناسند و قدرش را نیک میدارند. او از آوازخوانان بهنامِ محلی در شمالی بوده و نوارهای زیادی ثبت کرده است. موسیقی به کار رفته در نوارهای محمد نعیم رباطی موسیقی اصیل و بومی است. یک تنبور و یک ضرب تبله یا زیر بغلی، همینگونه آلهیی زنگدار و شوخ نیز از لای نوارهایش شنیده میشود.
ترانههایی را که صوفی نعیم از آن استفاده کرده، یا سرودۀ خودش بوده یا از متن ادبیات شفاهیِ مردم است. آهنگهای پُرسوزِ او همه تاریخ پُردردِ مردم شمالی در سالهای جوانی هنرمند است. قصههای رنجدهندۀ زندان، اعدام جوانان بهنام یاغی و باغی و پریشانحالی مردمِ شمالی، همه و همه به شکل ناخودآگاه و نخواسته از سینۀ شفافش بیرون جهیده است که برای مورخین و وقایعنگارانِ امروزی ارزش والایی دارد. شاید اگر کسی بیاید و بخواهد برای سرزمینش آگاهانه تاریخ درست کند، به نسبت احساسات و حب و بغض، دچار غلط کاری و خیالبافی و واهینگری شود، اما زمانی که یک محلیخوان درسنخوانده بخواهد چیزی بگوید، راست میگوید و بیغش، بیریب و ریا و بیجعل و تزویر. از همین سبب است که ادبیات شفاهی برای تاریخ، پشتوانهیی موثق است. آهنگهای اجرا شده در نوارهای محمد نعیم رباطی نیز تاریخی را برتابانده است که ما به دنبال چشمههای آن هستیم. یعنی شمالی در کورۀ سوزان وقایعِ تاریخ؛ وقایعی که دست یافتن به آن بههمان پیمانه که به تاریخ سرزمین ما کمک میکند، به همان اندازه دیدگاه ما را در رابطه با گردانندهگانِ دستگاههای سیاه سیاسی آنزمان، متفاوت میسازد. انتخاب ترانههای فولکلور که توسط باغبانزاده شمالی اجرا شده، ما را به دست یافتن به یکسری حقایق یاری میرساند، از جمله مسألۀ یاغیگری و قصههای یاغیها در شمالی که بخشی از نوارهای محمد نعیم رباطی و دیگر آوازخوانان همروزگار ایشان را تشکیل میدهد. و اما این یاغیها کیها بودند و چرا به این نام مسما شدند، پرسشی است که اینک به بررسی گرفته میشود.
یاغی اصطلاح فقهی در چارچوب فقه سیاسی اسلام به کسی گفته میشود که در برابر دولت اسلامی خروج نظامی کند. در برابر موضع اسلام هم همین است که باید سرکوب و نابودش سازد؛ چون نظم سیاسی و اجتماعی جامعه را از هم میپاشد. انتخاب نام یاغی برای جوانان شمالی از سوی سامانههای سیاسی قدرت وقت خیلی سنجیده شده و آگاهانه بود، چون دستگاه قدرت میدانست که باید سرکوب مردم را در شمالی صبغۀ دینی داد تا با خیال راحت بتوان دمار از روزگار جوانانِ فعال و مبارز کشید؛ جوانانی که در طول اعصار از ستم و اختناق متنفر و از پذیرفتن قاعدههای غیرعادلانۀ نظامها در حصۀ تقسیم قدرت و سرمایه، و عدم اعادۀ حقوق مساوی شهروندی منزجر بودند. آنان سالانه باید باجهای گران به عنوان مالیه به دولت در حالی میپرداختند که حق دستیابی به مناسب مهمِ دولتی را قطعاً نداشتند. فقط باید مالیهده و جیرهخوار حکومت باقی میماندند، بدون گردنکشی و حقخواهی. باید رعیت و دعاگوی سلاطینشان بوده همیشه طبق خواستههای امارت خداداد امیرانِ زمان عمل میکردند. اگر کسی از میان این مردم آگاهانه برمیخاست و برای اعادۀ حقوق شهروندی و مساوات مبارزه میکرد، اینجا بود که امارت خداداد باید او را به جرم خروج علیه دولتِ منتخب خدای رحمان در زمین، بهنام یاغی به دار میآویخت. دردناکتر اینکه حتا خود مردم به نسبت ناآگاهی از عمق مسأله به دستگیری و تحویلدهی آنان به افراد حکومتی، مبادرت میورزیدند. شاهد مدعای ما این ترانه است:
همان روزی که مکتوبایم آمد
کُلِ عالم ده بدگویی برآمد
مه خو پروای بندیخانه ندارم
که دشمنا ده سیل بینی درآمد
شما در این تکه مشاهده میفرمایید که جوان شمالی از بندیخانه هراسی ندارد، اما دغدغۀ اصلیاش در دو گپ نهفته است: یکی بدگویی مردم و اطرافیانش که عامل آن را در بالا شرح دادیم، و دوی دیگر، سیلبینی دشمنان.
ما در این نوشتار، قطعاً به دنبال حمایت از آنچه واقعاً رهزنی خوانده میشود، نیستیم. البته در این شکی نیست که جوانانی به بیماریهای شرمآورِ اجتماعی چون رهزنی و یغما، سگبازی و بچهبازی و دهها بازی نامجاز دیگر مبتلا بودند که شرم آن را نه تنها ما، که وجدان آدمی به دوش میکشد. تعمق در این روند نشان میدهد که این خصایل نامبارک نهتنها در روستاهای شمالی که در سراسر کشور و حتا منطقۀ ما به عنوان یک فرهنگ مبتذلِ رایج، بر روان جامعۀ عقبماندۀ ما حاکم بوده و سوگمندانه تا هنوز ادامه دارد. عامل آن هم روشن است؛ بیکاری، فقر و عدم اشتغال به مکاسب و فقدان دسترسی به آموزش که مسوولیت آن نیز به دوش سایههای خدا در زمین بود؛ حکامی که بهجای سامان بخشیدن به امور جامعه، مصروف جنگ و کشمکش بر سرِ قدرت بودند. البته ما رهزنی و یغما را حرکتی در برابر آیین فتوت و عیاری میدانیم و هیچزمانی به دنبال توجیه آن نیستیم. اما آنچه قابل بررسی و بازبینی است، چهگونهگی نگاه حکام زمان به مردم شمالیست که در بستر زمان نفوذ و اثرگذاریشان را در تغییر دادن نظام سیاسی قدرت در کابل باربار نشان دادهاند. این یگانه عاملیست که بهای آن را این باغبانزادهگان به خون و جان دادهاند.
اینک نمونههایی از چند ترانۀ صوفی نعیم رباطی را گواه اینهمه مدعای خویش میآوریم:
رسیدم دان دروازی قومندان
مره بندی نکو ای خانهبیران
مره بندی نکو پایواز ندارم
ده بیکسیم ببین تو دل بسوزان
قوماندانم بگفت چاره ندارم
ده ولایت به خود سردست مه دارم
بکو عذر به دربار خداجان
ده مکتوبای تو کوشش مه دارم
در آن روزگار، استبداد بهحدی بوده که اگر کسی به جرمی ناشناخته و تعریف ناشده از سوی حکومت متهم میشد، نزدیکترین دوستان از داشتن رابطه با او ابا میورزیدند؛ این بدان معناست که جرم در آن زمان یک عمل شخصی نبوده، بلکه یک عمل خانوادهگی و قومی بوده است، همانگونه که قدرت و ثروت سرمایۀ خدادادِ قومی پنداشته میشد!، باوری که زمانی خیر و شر یک ملت بزرگ را به یک خانواده محول میداشت و بند و زندان و محرومیت را برای طیف بزرگی از انسانهای دیگر هدیه میداد.
دمی کنج مابس افتو نمیایه
دمی روزا برایم پایرو نمیایه
دو دستم نی ده کار اس نی ده روزگار
دمی چشم سبیلم خو نمیایه
خیلی دردآور و سنگین است که به جرمی ناشناخته محبوسِ شکنجهگاهی باشی بدون اینکه پایواز از تو خبر بگیرد و جویای احوالت بشود. این تکه بهصراحت بیان میدارد که وضع خوبی بر فضای سیاسی آن زمان حاکم نبوده است. زندانییی که در زیرخانههای مخوف حتا از دیدار آفتاب و آسمان خدا محروم ساخته شود، چه حالتی خواهد داشت؟ در عین حال، معلوم میشود که حتا خانوادههای این زندانیان از سوی حکام وقت مجرم و محکوم به مجازات بودند؛ بستهگانی که شاید به اثر اختناق، نمیتوانستند از عزیزان زندانیشان خبرگیری کنند. مستند این مسأله را در این تکه بخوانید:
ده مو روزی که من بندی شدم یار
به دست الچک به پای زنجیر شدم یار
کُلِ عالم خبرگیرای مه میامد
کتی دوست و دشمن جنگی شدم یار
این روایتگریها در واقع رسالت هنر است، امری را که هیچ رشتۀ دیگر بهعهده نمیگیرد. در آن زمان شاید انسانهای زیادی در جامعۀ ما زندهگی میکردند، شاید انسانهای دانا و تحصیل یافته؛ اما هیچیک نتوانسته به اندازۀ هنرمند درس نخواندۀ ما، بازگوکنندۀ حقایق تاریخی برای نسل امروز و فردا باشد! این است جایگاه هنر و این است رسالتِ یک هنرمند ولو محلیخوان و درسنخوانده و یا آشنا با کوچه پسکوچههای هنر. هنرمند، چه آوازخوان و نقاش، چه شاعر و سینماگر و یا داستاننویس فقط به دنبال بیان حقایق است، حالا فرقی نمیکند که این حقایق، اجتماعی و سیاسی باشد یا طبیعی و متعلق به اشیا؛ اما هرچه باشد، باید انسانی و متعلق به سرنوشت انسان باشد. اگر هنرمند با کوه و دشت و جنگل و دریا سخن میگوید، برای انسان گفتنیهایی دارد، اگر از آسمان و ستاره روایتهایی دارد، برای انسان است و اگر با سیاست و فرهنگ میآمیزد، منظورش درس دادن به انسان است. جاذبه و اثرگذاری آثار هنری در این است که هنرمند با زبانی عاطفی، مسایل هستی را بازآفرینی میکند؛ شیرازۀ این فرایند، چاشنیهای زیبااندیشانۀ هنرمند است، یعنی عاطفیترین زبان از مجرای یک اندیشۀ خوشپندار و زیبانگر. هنر، حقایق عینی زندهگی را طوری برای ما روایت میکند که هست، نه آنچنانکه باید باشد. احیاناً اگر در برخی موارد حرفی از «باید باشد» به میان بیاید، نمیخواهد فرمایش بدهد که این موضوع باید اینطور باشد و یا آن مسأله طور دیگر؛ بلکه نتیجۀ مثبت و منفی مسایل زندهگی را به رُخِ ما کشیده برای ما پند میدهد، بدون اینکه فرمان دهد و فرمایشی داشته باشد.
Comments are closed.