در حاشیۀ خاموشیِ محمد نعیم رباطی، پُرشورترین هنرمند شمالی

گزارشگر:آریانژاد آژیر/شنبه 21 قوس 1394 - ۲۰ قوس ۱۳۹۴

mandegar-3چاشتگاه روز سه‌شنبه هفدهم قوس ۱۳۹۴، خبر درگذشت محمد نعیم رباطی‏ را شنیدم. خبری که بسیار تکان‌دهنده و تأثیرگذار بود. تأثیرگذار نه از این بابت ‏که مردی به عمر ۱۱۵ساله‌گی چشم از جهان بست، بلکه تأثیرگذار از بابتِ خاموشیِ رساترین حنجرۀ مردم در شمالی؛ خاموشی هنر راستین، خاموشی آخرین بازماندۀ کاروانِ کاکه‏های سابقِ شمالی که روزگاری نامی داشتند و نشانی. راستش در پیوند با این خبر، به ‏یاد جوان‏مردی این آیین ‌نجیب گریه کردم که در روزگارِ ما زیرگام‏های انسان‏های پوده لگدمال می‏شود و رفته‌رفته بساط سخاوت‌مندانه‌اش را تفنگ و پول از سرزمینِ ما برمی‏چیند و چه بی‏رحمانه برمی‏چیند!
محمد نعیم رباطی، نمایندۀ بی‌چون‌وچرای نسلی‌ست ‏که هفت‌خوان دشواری‏های اجتماعی و سیاسی فراراه شان پهن بود و گسترده. از نسل عیار خراسان و از هم‏روزگار‏های مجید کلکانی. خاطرۀ تلخ جوان‏مرگی امیر حبیب‌الله خان کلکانی و یارانش، چنان تاکستان‏های سوختۀ کوهدامن سینۀ هنرزایش را سوخته بود و هرچه از این تلخی ترانه می‏سرود، بازهم هوای ترانه‏یی تلخ‏تر، به شور و اشتیاقِ باربارش وامی‏داشت، تا جایی‏که این درد، دیگر به دغدغۀ اصلی هنری‌اش تبدیل گشته ‏بود.
این آوازخوان عیار، موثق‏ترین راوی دردهای مردمی و محرومیت‏های اجتماعی و سیاسیِ شمالی در روزگار شقاوتِ نادرخانی و غدرشاهی است. اگر خواسته باشیم تاریخِ عینی یک قرن زنده‌گی مردم شمالی‏ را زیر و رو کنیم، ناگزیریم سری به نوارهای نعیم رباطی بزنیم تا به این مهم دسترسی پیدا کنیم.
به‏ هر حال، صوفی نعیم خاموش شد، اما هنرش تا آبیِ این دنیا زنده خواهد ماند و جاوید. روح این کاکه‏ را شاد می‏خواهیم و بهشت برین ‏را مأوایش!
خاطرۀ شیرین ملاقات با محمد نعیم رباطی، در بهار امسال
هوای گوارای بهار روح زیبای شمالی ‏را نوازش می‏داد، بیدهای مجنون سایه‏های جوانش‏ را اندک‌اندک نثار نشیمنگاهی می‏کرد که آن‏جا دم‌به‏دم یاران از پی هم سر می‏رسیدند؛ گروهی تازه از راه می‏رسید و دسته‏یی از این جمع جدا می‏شد. جوانکی برای مهمانانِ تازه‌وارد بدون خسته‌گی چای توزیع می‏کرد؛ آفتاب در زیر بال‏های خاکستری ابر بهاری پنهان بود و یگان دانه باران سر و صورتِ مردمان‏ را بوسۀ بهاری نثار می‏کرد. در قسمت جنوب شرقی این جایگاه دل‌انگیز، لاله‏های وحشی به زیبایی گندم‏زار افزوده بود که دلِ آدم‏ را چون دلِ جوانک‏های عاشق می‏تپاند و به تماشای باربارش وا می‏داشت. در کنارۀ غربی این جایگاه خرم، شاهراه کابل – پروان به استقامت سالنگ به طرف شمال کشیده شده بود و مسافران روضۀ شاه ولایت، پروان‏ را به سمت کابل عبور می‏کردند. این دیار خوش آب و هوا، روستای بزرگِ رباط است که مردم آن از دیرباز سنت پسندیدۀ مهمان‌داری و مهمان‌نوازی‏ را از نیاکان‌شان به ارث برده‌اند. چون رباط همان‏گونه که از معنای واژه‌گانی آن پیداست-، اقامتگاه مسافران و توقفکدۀ عابران و سوارکاران در بستر تاریخ بوده است. روستاییان رباط‏ را باور بر این‏ست که: مسافر را باید نمک چشاند و مهمان‏ را عزیز داشت.
پایین‏تر از این اقامتگاه، دودمانی به نام قول‌آسیاب در دل روستای بزرگ رباط خوابیده که شگوفه‏های بادام و زردآلو از لابه‏لای گوشواره‏های سبز بید که تازه جوانه زده، به فرخی و فرخنده‌گی این دهکده افزوده است. با جمعی از یاران همدل، جایگاهِ گوارا را به قصد همین قول آسیابِ باطراوت ترک گفته و لحظاتی بعد در کنار نهری توقف کردیم. یاران جوانی ‏را صدا زدند تا ما را نزد پدر سالمندش- که روزگاری صدای گرمش در زمین و زمان طنین می‏انداخت – ببرد. همگام با این جوان رشید که گمانم شیرویه نام داشت، به دیدار پیرمردی شتافتیم که دیری می‏شد آرزوی دیدارش ‏را داشتیم. با اشتیاق وارد صحن حویلی شدیم؛ خانه‏یی گلین، ساده و روستایی و صفه‏یی تازه آب‏پاشی شده و نم‌بو، در زیر پنجه‏های تنومند درختِ چارمغز که جوانه‏های سبز و خوش‏بویش، انگار به استقبال بهار لباسِ سبز و معطرِ بهاری به تن کرده است، مردی بزرگسال غرق در خیالات جوانی با چهره‏یی غم‏زده و حال‌وهوای گرفته روی تختی چوبین لمیده بود، کلاه سرخ مزاری به سر داشت و بالاپوش زردرنگش را تا بالا کشک کرده بود. بزرگمردی ‏که روزی و روزگاری میزبان کاکه‏های دوران بود و زمانی به قول خودش تاکستان‏های شمالی ‏را پا به پای عیار خراسان، امیر حبیب‌الله کلکانی گام می‏زد، اکنون خاموش و آرام خوابیده و بی‏خبر از این‏که: بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است.
عیارِ سالمند را یک یک سلام دادیم و یاران همه چون فرزندانش در اطرافِ وی روی تخت نشستیم و از حال و احوالش پرسیدیم. پیرمرد کاکه درحالی‏که نیروی برخاستن نداشت، از جایش نیم‏خیز شده با صدای گرفته و جبین گشاده همه‏ را با همان رسم عیارانه استقبال کرد. او ‏که به اثر کبر سن، قدرت تشخیص افراد را تقریباً باخته بود، ابتدا گمان برد که ما اهالی رباط هستیم؛ به همین سبب کمی از درِ شوخی‏های ظریف و پرس‌وپال‌های وطنی پیش آمد، اما همین که دانست ما از نشانی یک نشریۀ چاپی به منظور مصاحبت با وی آمده‌ایم، لحن صحبتش تغییر کرد؛ یعنی جدی و تعارفی شد!
این سالمندِ عیار صوفی محمد نعیم رباطی، مطرب سال‏های اختناق و طوطی نغمه‌سرای سال‏های بی‏کسی در شمالی‏ست؛ سال‏هایی‏که شمالی از آن خاطره‌های تلخی در گلو دارد. صوفی محمد نعیم رباطی، زادۀ روستای رباط است که به قول فرزندان و اقارب، عمری متجاوز از ۱۱۵ سال دارد، با آن‌هم حرف‌هایی برای گفتن و قصه‌هایی برای شنواندن دارد، اما کی می‏تواند آن حرف‏ها را جمع‌آوری کند؛ چون ‏که او دیگر توانایی دسته‌بندی معلومات و شرح مفصلِ وقایع ‏را به اثر زیادی عمر ندارد. اهالی رباط او ‏را به‌نام «ماما نعیم» می‏شناسند و قدرش ‏را نیک می‌دارند. او از آوازخوانان به‏نامِ محلی در شمالی بوده و نوارهای زیادی ثبت کرده است. موسیقی به کار رفته در نوارهای محمد نعیم رباطی موسیقی اصیل و بومی است. یک تنبور و یک ضرب تبله یا زیر بغلی، همین‌گونه آله‏یی زنگ‏دار و شوخ نیز از لای نوارهایش شنیده می‏شود.
ترانه‏هایی ‏را که صوفی نعیم از آن استفاده کرده، یا سرودۀ خودش بوده یا از متن ادبیات شفاهیِ مردم است. آهنگ‏های پُرسوزِ او همه تاریخ پُردردِ مردم شمالی در سال‏های جوانی هنرمند است. قصه‏های رنج‌دهندۀ زندان، اعدام جوانان به‌نام یاغی و باغی و پریشان‏حالی مردمِ شمالی، همه و همه به شکل ناخودآگاه و نخواسته از سینۀ شفافش بیرون جهیده است که برای مورخین و وقایع‌نگارانِ امروزی ارزش والایی دارد. شاید اگر کسی بیاید و بخواهد برای سرزمینش آگاهانه تاریخ درست کند، به نسبت احساسات و حب و بغض، دچار غلط کاری و خیال‌بافی و واهی‌نگری شود، اما زمانی که یک محلی‌خوان درس‌نخوانده بخواهد چیزی بگوید، راست می‏گوید و بی‏غش، بی‌ریب و ریا و بی‌جعل و تزویر. از همین سبب است‏ که ادبیات شفاهی برای تاریخ، پشتوانه‌یی موثق است. آهنگ‌های اجرا شده در نوارهای محمد نعیم رباطی نیز تاریخی ‏را برتابانده است که ما به دنبال چشمه‏های آن هستیم. یعنی شمالی در کورۀ سوزان وقایعِ تاریخ؛ وقایعی ‏که دست یافتن به آن به‏همان پیمانه‏ که به‌ تاریخ سرزمین ما کمک می‏کند، به همان اندازه دیدگاه ما را در رابطه با گرداننده‌گانِ دستگاه‏های سیاه سیاسی آن‌زمان، متفاوت می‏سازد. انتخاب ترانه‏های فولکلور که توسط باغبان‌زاده شمالی اجرا شده، ما را به دست یافتن به یک‏سری حقایق یاری می‏رساند، از جمله مسألۀ یاغی‏گری و قصه‏های یاغی‏ها در شمالی که بخشی از نوارهای محمد نعیم رباطی و دیگر آوازخوانان هم‏ر‏وزگار ایشان را تشکیل می‏دهد. و اما این یاغی‏ها کی‏ها بودند و چرا به این نام مسما شدند، پرسشی ا‌ست که اینک به بررسی گرفته می‏شود.
یاغی اصطلاح فقهی در چارچوب فقه سیاسی اسلام به کسی گفته می‏شود که در برابر دولت اسلامی خروج نظامی کند. در برابر موضع اسلام هم همین است‏ که باید سرکوب و نابودش سازد؛ چون نظم سیاسی و اجتماعی جامعه‏ را از هم می‏پاشد. انتخاب نام یاغی برای جوانان شمالی از سوی سامانه‏های سیاسی قدرت وقت خیلی سنجیده شده و آگاهانه بود، چون دستگاه قدرت می‏دانست که باید سرکوب مردم را در شمالی صبغۀ دینی داد تا با خیال راحت بتوان دمار از روزگار جوانانِ فعال و مبارز کشید؛ جوانانی که در طول اعصار از ستم و اختناق متنفر و از پذیرفتن قاعده‏های غیرعادلانۀ نظام‏ها در حصۀ تقسیم قدرت و سرمایه، و عدم اعادۀ حقوق مساوی شهروندی منزجر بودند. آنان سالانه باید باج‏های گران به عنوان مالیه به دولت در حالی می‏پرداختند که حق دستیابی به مناسب مهمِ دولتی‏ را قطعاً نداشتند. فقط باید مالیه‏ده و جیره‌خوار حکومت باقی می‏ماندند، بدون گردن‌کشی و حق‌خواهی. باید رعیت و دعاگوی سلاطین‌شان بوده همیشه طبق خواسته‏های امارت خداداد امیرانِ زمان عمل می‏کردند. اگر کسی از میان این مردم آگاهانه برمی‏خاست و برای اعادۀ حقوق شهروندی و مساوات مبارزه می‏کرد، این‏جا بود که امارت خداداد باید او ‏را به جرم خروج علیه دولتِ منتخب خدای رحمان در زمین، به‌نام یاغی به دار می‏آویخت. دردناک‌تر این‌که حتا خود مردم به نسبت ناآگاهی از عمق مسأله به دستگیری و تحویل‏دهی آنان به افراد حکومتی، مبادرت می‏ورزیدند. شاهد مدعای ما این ترانه است:
همان روزی که مکتوبایم آمد
کُلِ عالم ده بدگویی برآمد
مه خو پروای بندی‌خانه ندارم
که دشمنا ده سیل بینی درآمد
شما در این تکه مشاهده می‏فرمایید که جوان شمالی از بندی‌خانه هراسی ندارد، اما دغدغۀ اصلی‌اش در دو گپ نهفته است: یکی بدگویی مردم و اطرافیانش که عامل آن ‏را در بالا شرح دادیم، و دوی دیگر، سیل‌بینی دشمنان.
ما در این نوشتار، قطعاً به دنبال حمایت از آن‏چه واقعاً رهزنی خوانده می‏شود، نیستیم. البته در این شکی نیست‏ که جوانانی به بیماری‏های شرم‌آورِ اجتماعی چون رهزنی و یغما، سگ‌بازی و بچه‌بازی و ده‏ها بازی نامجاز دیگر مبتلا بودند که شرم آن‏ را نه تنها ما، که وجدان آدمی به‏ دوش می‏کشد. تعمق در این روند نشان می‏دهد که این خصایل نامبارک نه‏تنها در روستاهای شمالی که در سراسر کشور و حتا منطقۀ ما به عنوان یک فرهنگ مبتذلِ رایج، بر روان جامعۀ عقب‌ماندۀ ما حاکم بوده و سوگ‏مندانه تا هنوز ادامه دارد. عامل آن هم روشن است؛ بی‌کاری، فقر و عدم اشتغال به مکاسب و فقدان دست‏رسی به آموزش که مسوولیت آن نیز به دوش سایه‏های خدا در زمین بود؛ حکامی که به‏جای سامان بخشیدن به امور جامعه، مصروف جنگ‏ و کشمکش بر سرِ قدرت بودند. البته ما رهزنی‏ و یغما را حرکتی در برابر آیین فتوت و عیاری می‏دانیم و هیچ‏زمانی به دنبال توجیه آن ‏ نیستیم. اما آن‏چه قابل بررسی و بازبینی است، چه‌گونه‌گی نگاه حکام زمان به مردم شمالی‌ست که در بستر زمان نفوذ و اثرگذاری‌شان‏ را در تغییر دادن نظام سیاسی قدرت در کابل باربار نشان داده‌اند. این یگانه عاملی‌ست که بهای آن‏ را این باغبان‏زاده‌گان به خون و جان داده‌اند.
اینک نمونه‏هایی از چند ترانۀ صوفی نعیم رباطی را گواه این‌همه مدعای خویش می‏آوریم:
رسیدم دان دروازی قومندان
مره بندی نکو ای خانه‌بیران
مره بندی نکو پایواز ندارم
ده بی‏کسیم ببین تو دل بسوزان
قوماندانم بگفت چاره ندارم
ده ولایت به خود سردست مه دارم
بکو عذر به دربار خداجان
ده مکتوبای تو کوشش مه دارم
در آن روزگار، استبداد به‌حدی بوده که اگر کسی به جرمی ناشناخته و تعریف ناشده از سوی حکومت متهم می‏شد، نزدیک‌ترین دوستان از داشتن رابطه با او ابا می‏ورزیدند؛ این بدان معناست که جرم در آن زمان یک عمل شخصی نبوده، بلکه یک عمل خانواده‌گی و قومی بوده است، همان‌گونه که قدرت و ثروت سرمایۀ خدادادِ قومی پنداشته می‏شد!، باوری که زمانی خیر و شر یک ملت بزرگ را به یک خانواده محول می‏داشت و بند و زندان و محرومیت ‏را برای طیف بزرگی از انسان‏های دیگر هدیه می‏داد.
دمی کنج مابس افتو نمیایه
دمی روزا برایم پای‌رو نمیایه
دو دستم نی ده کار اس نی ده روزگار
دمی چشم سبیلم خو نمیایه
خیلی دردآور و سنگین است که به جرمی ناشناخته محبوسِ شکنجه‌گاهی باشی بدون این‏که پایواز از تو خبر بگیرد و جویای احوالت بشود. این تکه به‌صراحت بیان می‏دارد که وضع خوبی بر فضای سیاسی آن زمان حاکم نبوده است. زندانی‌یی‏ که در زیرخانه‏های مخوف حتا از دیدار آفتاب و آسمان خدا محروم ساخته شود، چه حالتی خواهد داشت؟ در عین حال، معلوم می‏شود که حتا خانواده‏های این زندانیان از سوی حکام وقت مجرم و محکوم به مجازات بودند؛ بسته‌گانی که شاید به اثر اختناق، نمی‏توانستند از عزیزان زندانی‌شان خبرگیری کنند. مستند این‏ مسأله ‏را در این تکه بخوانید:
ده مو روزی که من بندی شدم یار
به دست الچک به پای زنجیر شدم یار
کُلِ عالم خبرگیرای مه میامد
کتی دوست و دشمن جنگی شدم یار
این روایت‏گری‏ها در واقع رسالت هنر است، امری ‏را که هیچ رشتۀ دیگر به‏عهده نمی‏گیرد. در آن زمان شاید انسان‏های زیادی در جامعۀ ما زنده‌گی می‏کردند، شاید انسان‏های دانا و تحصیل یافته؛ اما هیچ‌یک نتوانسته به اندازۀ هنرمند درس نخواندۀ ما، بازگوکنندۀ حقایق تاریخی برای نسل امروز و فردا باشد! این است جایگاه هنر و این است رسالتِ یک هنرمند ولو محلی‌خوان و درس‌نخوانده و یا آشنا با کوچه پس‏کوچه‏های هنر. هنرمند، چه آوازخوان و نقاش، چه شاعر و سینماگر و یا داستان‌نویس فقط به دنبال بیان حقایق است، حالا فرقی نمی‏کند که این حقایق، اجتماعی و سیاسی باشد یا طبیعی و متعلق به اشیا؛ اما هرچه باشد، باید انسانی و متعلق به سرنوشت انسان باشد. اگر هنرمند با کوه و دشت و جنگل و دریا سخن می‏گوید، برای انسان گفتنی‏هایی دارد، اگر از آسمان و ستاره روایت‏هایی دارد، برای انسان است و اگر با سیاست و فرهنگ می‏آمیزد، منظورش درس دادن به انسان است. جاذبه‏ و اثرگذاری آثار هنری در این است ‏که هنرمند با زبانی عاطفی، مسایل هستی ‏‏را بازآفرینی می‏کند؛ شیرازۀ این فرایند، چاشنی‏های زیبااندیشانۀ هنرمند است، یعنی عاطفی‌ترین زبان از مجرای یک اندیشۀ خوش‏پندار و زیبانگر. هنر، حقایق عینی زنده‌گی ‏‏را طوری برای ‏ما روایت می‏کند که هست، نه‏ آن‏چنان‏که باید باشد. احیاناً اگر در برخی موارد حرفی از «باید باشد» به میان بیاید، نمی‏خواهد فرمایش بدهد که این موضوع باید این‏طور باشد و یا آن مسأله طور دیگر؛ بلکه نتیجۀ مثبت و منفی مسایل زنده‌گی ‏را به‏ رُخِ ما کشیده برای ما پند می‏دهد، بدون این‏که فرمان دهد و فرمایشی داشته باشد.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.