گزارشگر:آرمان شهرکی / شنبه 28 قوس 1394 - ۲۸ قوس ۱۳۹۴
در این نوشتار سعی دارم داستان قدیس مانوئل نیکوکار شهید نوشته نویسندۀ اسپانیولی داونامونو را از زاویۀ مفاهیمِ عمده و مطرح در انسانشناسی توسعه مورد کنکاش قرار دهم؛ از اینجهت شاید تحلیلِ بنده چندان واجد خصوصیاتِ یک نقد ادبی نباشد و بیشتر به برجستهگی و پیدایی بیشتر جنبههایی از روایتِ داستان میپردازد که گواه و بازتابدهندۀ دغدغههای انسانشناختیِ نویسنده است. داستان یادشده، یکی از سه داستانی است که در کتابی زیر عنوان «هابیل» با ترجمۀ «بهاءالدین خرمشاهی» از سوی نشر ناهید در سال ۱۳۸۵ به چاپِ پنجم رسیده و روانۀ بازار کتاب شده است.
میگوئل ده اونامونو(Migoel de Unamuno) نویسندۀ وجودگرای اسپانیایی در داستان یادشده و از زبان دخترکی روستایی ـ آنخلیتا ـ به شرح زندهگی پُرآلام کشیشی بیایمان ـ قدیس مانوئل ـ در دهکدهیی دورافتاده میپردازد. آنخلیتا در سن ده سالهگی روستای زادگاه خویش ـ وال ورزه(Valverde) ـ را به اصرار برادرش ـ لاثارو ـ و به قصد تحصیل در مدرسۀ راهبهگی ترک میکند. در ۱۵ سالهگی و به هنگام بازگشت به روستا و تحت تأثیر جذبۀ قدیس مانوئل و شیفتهگی همهگیر او در روستا، به دستیاریاش در انجام مأموریتهای مذهبی میپردازد و چنان پیش میرود که به شاهد و شارح تیزبین روح و روانِ قدیس بدل گشته و هر روز که میگذرد، ارادت و خاکساریاش نسبت به او دوچندان میشود تا اینکه سروکلۀ برادر آنخلیتا که از امریکا بازمیگردد، پیدا شده و در کشاکشِ مجادلۀ شورانگیزی که میان برادر و قدیس در میگیرد؛ آنخلیتا درمییاید که اگر چه قدیس مانوئل در مومن گردانیدن ظاهری برادرِ نامعتقدش توفیق یافته و از این جهت ایمان تمامی اهالی روستا نسبت به خویش را نیز تعمیق بخشیده، اما خود از بیایمانی مزمنی رنج میبرد که در طول عمر، تمامی هستیاش را تحت سیطرۀ خویش داشته و فرسوده و مستهلکش ساخته است. لاثارو و قدیس مانوئل با ایمان به بیایمانیِ خویش اما عملاً مومن در همۀ کردارها میمیرند و آنخلیتا، خاطراتِ خویش از آن دو و نحوۀ زیستشان در والورزه را مرور میکند.
اول: لاثارو
نخستین مدخلِ ما برای ورود به جهان داستان ـ منطبق با ترتیب پیش روی آن ـ آنجاست که نویسنده به یکی از فرضهای اصلی مدرنیته، جهانی شدن و سرمایهداری که با تأکید بر شهرنشینی و صنعتی شدن دنیای روستایی را واجد خصوصیات پست و حقیرانه میداند؛ حمله میبرد. اینچنین فرضی خود را در مدلهای کهنۀ راهبردهای بالا ـ پایین توسعه (روستایی، شهری- صنعتی، سنتی- توسعه یافته، توسعه نیافته) بازتاب میدهد و نتیجۀ محتومش از رهگذر فرهنگی اسپانیایی نویسنده، چیزی جز امریکایی شدنِ جهان نیست. آنخلیتا ضمن اشاره به پولی که برادرش برایشان میفرستد، به این توصیۀ او اشاره میکند که «چیزی که برای آنخلیتا مهم است این است که عقل و کمالش بالا برود و ناچار نشود با دختردهاتیها سروکله بزند»(۱، ص ۲۲۶). جایی دیگر آنخلیتا حرفهای لاثارو را به یاد میآورد که میگفته «آدم در این دهکورهها گیج و منگ میشود؛ خصلت حیوانات را پیدا میکند… تمدن و شهرنشینی نقطۀ مقابل این دهاتیبازیهاست… توی اسپانیا مردها از بس مهمل و بیوجودند، کشیشها از زنها سواری میگیرند و زنها از مردها؛ جهل و حماقت دهاتیها و گنداب فیودالیسم به کنار» (پیشین، ص ۲۴۲)
از نظر نویسنده، حرفها و عقایدی که لاثارو از امریکا تحفه آورده، چیزی نیست مگر تبلیغات و اباطیل ترقیخواهانهیی که از جار زدن آنها نه لاثارو که هیچیک از اهالی روستا بهرهیی نخواهند برد. اعتقاد لاثارو به تمدن اعتقادی تکبعدی و تکخطی است که در نهایت به امریکایی شدن میانجامد و او اصولاً جهان منطبق با چنین توسعهیی را تنها جهان موجود میداند و حرمتی برای فاعلیت محلی(local agency) قایل نیست. در اینجا بیایمانی از نوع امریکایی در امتزاج با تمدن و شهرنشینی خصلتی خرفتگونه پیدا کرده است که گوش شنوایی در دهکده نمییابد. اگر چه همان پولی که او از امریکا برای خانواده میفرستد، موجبات تحصیل خواهرش در مدرسۀ راهبهگی را فراهم میآورد که انسان را به یاد ستایشی میاندازد که مارکس به بورژوازی نثار میکند.
دوم: دن مانوئل
آنچه دون مانوئل را محبوب قلوبِ ساکنین روستا قرار داده است، جنبۀ بسیار عملی و کاربردی آن اندیشههاییست که در سر دارد. او ازدواجها را سروسامان میدهد؛ پدران و مادران را با فرزندان آشتی میدهد؛ به بهداشت و سر و وضعِ روستاییان میرسد؛ به عیادت بیماران میرود؛ تسامح و تساهل میورزد؛ به نامعتقدان، فراماسونها، لیبرالها یا مرتدان سخت نمیگیرد و از مضرات مطبوعات سخن نمیگوید. بهطور کل، او بیشتر در جهان عمل سیر میکند تا نظر. در مباحث انسانشناسی توسعه، اگرچه واکاوی و شالودهشکنی اصول و فرضیات توسعه ـ پارادایمهای مسلط توسعه ـ از سوی انسانشناسان با آغوش باز پذیرفته میشود، اما به این امر نیز توجه میشود که اگر انسانشناسان خواستار آنان تا هجوم آنان به نفس و خود ایدۀ توسعۀ معنادار تلقی گردد، باید چنین صورتی(form) را با محتوایی در خور که واجد محسوسیت بوده و مشهود باشد؛ انباشته سازند. خصلت کاربردی(applied) نظرورزیهای آنان باید در بستری از مشارکتِ همدلانه که با استنباطی عمیق همراه است، ساخته و پرداخته شود. و چه دروننگری همدلانه(introspective sympatical)یی از این عمیقتر که فردی در کسوت روحانی همچون دون مانوئل مدام به گشتوگذار در محیط دهکده و در میان مردم بپردازد. آنچه دن مانوئل در والورزه بدان مشغولیت دارد؛ مصداق بارز آنگونه از زندگی است که هانا آرنت فیلسوف آلمانی در کتاب خویش تحت عنوان «وضع بشری» از آن با اصطلاح « زندهگی وقف عمل» (viva activa) در برابر «زندهگی وقف نظر» (viva contemplative) یاد میکند. گونهیی از زندهگی که از مرحلۀ دون مشقت ـ زندهگی روزمره ـ آغاز شده و به مرحلۀ کنش، استعلا مییابد. منظور آرنت از کنش، تعامل اجتماعی مدام و مستمر با افراد است که از ویژهگیهایی همچون اقناع، ابتکار و آزادیبخشی برخوردار است.
اگر چه شادی بیتشویش دن مانوئل گذرا و بازتاب زمینیِ اندوهی بیپایان و ابدی است که از چشم و گوشِ دیگران پنهان نگاه داشته شده؛ اما او قاطعانه به ایجاد شادی در زندهگی ایمان دارد، به نحوی که خود در تولید آن شرکت میجوید؛ در رقص دختران و پسران شرکت جسته و خود بر طبلها میکوبد. او اگرچه در عمق وجود خویش دچار یأس و نومیدی و در دلش شهری آبگرفته و مغروق است، اما ایجاد شادی را برای گذران زندهگی اجتنابناپذیر میداند. دن مانوئل به این امر واقف است که دیر یا زود، والورزه ناگزیر از تماس با دنیای جدید ـ لاثارو آینهییست که زیست جهان کلانشهر مادرید را در عرصۀ والورزه منعکس میسازد ـ است؛ دنیایی که رهاوردش جز «توهم ترقی و پیشرفت» با همۀ عواقب سیاسی و اجتماعی خطرناکش، چیزی نیست. هم از اینروست که به وجود مذهب و شادی در میان مردم تأکید دارد، البته مذهبی که در آن از تعصب و اندوه خبری نبوده و یک کشیش بتواند بیهیچ نیش و کنایهیی بر طبل بکوبد و برقصد. اگر پیشرفت و ترقییی که لاثارو به همراه خویش تحفه آورده از دیدگاه دن مانوئل چیزی جز توهم نیست؛ مذهب و عنصر ایمانی که در آن نهفته است نیز کارکردی بیشتر از افیون بودن – نشانی از مارکسیست بودن نویسنده در جوانی- ندارد. «نه، لاثارو نه؛ مذهب مشکلگشای مناقشات اقتصادی و سیاسی این جهان نیست که خود عرصۀ مجادلات بنی آدم است»( پیشین، ص ۲۵۹). خوفناکی زندهگی برای دن مانوئل دووجهی است؛ از یکسو ریشه در خوفناکی توسعهیی دارد که دنیای جدید به همراه خویش به ارمغان خواهد آورد و از دیگر سو، تنیده شده در اوهام و خرافات مناطق محلیشده و بسته است.
سوم: یکی شدن لاثارو و دن مانوئل
دن مانوئل بهخوبی میداند که اگر آنچه در والورزه حاکم است، خرافات و مهملات نباشد؛ چندان نسبتی با حقیقت نیز ندارد، چه او قایل به وجود حقیقت و غایتی نیست؛ اما از دیگر سو از اینکه لاثارو مدام بیایمانی خویش را جار میزند و در کلیسا آفتابی نمیشود نیز ناراضی است. جنس مواجهۀ دن مانوئل با لاثارو آکنده از تسامح و تساهلی است که انسانشناسان – دن مانوئل – و توسعهگران – لاثارو – باید نسبت به یکدیگر بروز دهند. دن مانوئل به عنوان کشیش انسانشناسی که میداند کشت بذر ترقیخواهی لاثارویی بر بستر سنتی و مذهبی والورزه به چیزی جز آشوب و ناامیدی منجر نمیشود، از او میخواهد که حتا اگر ذرهیی هم ایمان و احساس مذهبی ندارد؛ وانمود به داشتن کند، همان کاری که کلیسا میکند و از این طریق زندهگی را برای مردم زیستنی جلوه میدهد. دن مانوئل با اشراف به وجود «فرق» میان جهان زیست(lifeworld) لاثارو و روستاییان، ضمن تشخیص چنین فرقی در همان حال آن را نفی نیز میکند – فراموش نکنیم که از دید دن مانوئل، روستاییان سراسر غرق در وهم و خیالاند و نیز ترقیخواهان – و با توصیه به لاثارو مبنی بر پنهان نگاه داشتن حقیقت تحملناپذیز و خوفناک، تلخ و مرگبار که مردم عادی نمیتوانند با آن زندهگی کنند؛ در واقع از او توقع دارد تا زمینهیی – دهکدۀ والورزه به عنوان یک موجودیت سیال(fluid entity)- که قصدش بر آن است تا توسعه را به عنوان موضوع اندیشه و عمل در آن ظاهر نماید؛ مورد آزمون و واکاوی قرار داده و خود را در فضایی قرار دهد که بتواند به جهان دگرگونه بنگرد.
چهارم: آنخلیتا
اگر لاثارو و دن مانوئل بهواسطۀ درک عمیق و مشترکشان از هستی به توافقی پایدار و مستحکم رسیدند؛ اما آنخلیتا که نمیتواند جانب آنها ـ پدر روحانی و برادر و پدر جسمانیاش ـ را بگیرد؛ کماکان برای رسیدن به ایمان و انگیزههای مقدس تقلا کرده و دست و پا میزند. اما تنها رهاوردش چیزی جز حیرانی و سرگردانی نیست؛ چیزی که گیسهایش را همچون تجربیاتی که از سرگذرانده؛ بیرنگ و رونق کرده است. در تشخیص واقعی و غیر واقعی، درمانده و نمیداند که زمانی به چه چیزی ایمان داشته و یا اینکه دیگران به چه چیزی ایمان داشتهاند.
تمامی تلاش اونامونو این است که ما را از تلاش برای حقیقت بازدارد و به ما گوشزد کند که تنها میتوان به بیایمانی ایمان داشت. چنانکه او زمانی تصریحاً گفته است: «رسالت او این است که در دل مردمان بذر شک، بیاعتمادی و بیآرامی بپاشد» (پیشین، ص ۲۱). آنچه از دست آدمی ـ بهخصوص انسانشناس و توسعهگر ـ برمیآید آن است که در ترسیم و طراحی خواب و خیالات برای مردم تا جایی که میتواند جانبِ احتیاط را رعایت کند تا با کمترین هزینه خلق شوند.
منابع:
۱ـ اونامونو، میشل، هابیل، ترجمۀ بهاءالدین خرمشاهی، نشر ناهید، چاپ پنجم:۱۳۸۵
۲ـ ویکی پدیا
۳ـ فصلنامۀ بخارا، شمارۀ ۵۸(ویژهنامۀ هانا آرنت)، زمستان ۱۳۸۵
۴ـ سایت انسانشناسی و فرهنگ
***
میگوئل ده اونامونو (۲۹ سپتمبر ۱۸۶۴، ۳۱ دسمبر ۱۹۳۶) مقالهنویس، رماننویس، شاعر، نمایشنامهنویس و فیلسوف اسپانیایی متولد شهر بیلبائو، ایالت باسک، اسپانیا میباشد. علاوه بر نگارش، اونامونو نقشی فعال در حیات روشنفکری اسپانیا ایفا مینمود. از ۱۹۰۰ تا ۱۹۲۴ و از ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۶ رییس دانشگاه سالامانکا بود. در سال ۱۹۲۴ به دنبال شورشهای روشنفکرانه از سمت خویش برکنار شد و تا سال ۱۹۳۰ روزگار در تبعید گذراند. اما از تبعیدگاه خویش گریخت و وارد فرانسه شد. پس از فروپاشی دیکتاتوری پریمو دریورا(Primo de Rivera) بار دیگر به ریاست دانشگاه منصوب شد. مشهور است که روزی که به دانشگاه بازگشت؛ نطق خویش را چنین آغاز نمود: «همانطور که دیروز گفتم…». با سقوط دیکتاتوری، اسپانیا وارد جمهوری دوم شد؛ تلاشی کوتاه از سوی مردم اسپانیا تا سرنوشت کشور خویش را در دست گیرند. اونامونو در یکی از احزاب کوچک کشورش نامزد شد. در نتیجۀ به قدرت رسیدن فرانکو، اونامونو بار دیگر از سمت خود برکنار شد. اما در سال ۱۹۳۶ مجادلهیی شورانگیز با جنرال ملیگرا میلان آشترای بهراه انداخت بهنحوی که او و سایر اعضای جنبش فالانژ را به باد انتقاد گرفت. در نتیجۀ چنین کشمکشی بود که تا آخر عمر در حصر خانهگی بود تا اینکه چند هفته بعد در اثر سکتۀ قلبی در خانۀ خود در گذشت. فلسفۀ اونامونو چندان نظاممند نبوده، اما متأثر از راسیونالیسم و پوزیتیویسم بوده است؛ آنچنانکه در جوانی مقالاتی نگاشته که تحت تاثیر وضعیت اسپانیای آن موقع، بهوضوح همدردیاش را با سوسیالیسم بازتاب میدهد. در مهمترین اثرش، سرشت سوگناک زندهگی (The Tragic Sense of Life) (Del Sentimiento Trágico de la Vida) این ایده را بسط میدهد که راه بهتر فهمیدن تاریخ این است که نه بر پیمانهای سیاسی و جنگها، بلکه بر تواریخ بیاهمیت انسانهای گمنام نظر افکند. گرچه اونامونو در نهایت به گونهیی اگزیستانسیالیسم گروید؛ اما همواره موضع خویش را نسبت به چپ و راست حفظ کرد.
کتابهای اونامونو به ترتیب نگارش عبارتند از:
صلح در جنگ ( Peace in War) (Paz en la guerra) -1897
عشق و پرورش (Love and Pedagogy) (Amor y pedagogía)- 1902
آینۀ مرگ ( The Mirror of Death) (El espejo de la muerte)- 1913
مه (Mist) (Niebla) – 1914
Abel Sánchez- 1917
Tulio Montalbán- 1920
سه داستان عبرتانگیز و یک پیش درآمد (Three exemplary Novels and a Prologue) (Tres novelas ejemplares y un prólogo)- 1920
خاله تولا(Aunt Tula) (La tía Tula)- 1921
Teresa- 1921
چهگونه یک داستان بنویسیم ( How to Make a Novel)( Cómo se hace una novela) – ۱۹۲۷
دن ساندالیو، بازیگر شطرنج ( Don Sandalio, Chess Player) (Don Sandalio, jugador de ajedrez)- 1930
قدیس مانوئل نیکوکار شهید ( Saint Manuel the Good, Martyr) (San Manuel Bueno, mártir) – ۱۹۳۰
Comments are closed.