احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۴ ثور ۱۳۹۶
درآمد
فلسفه میانفرهنگی۱ از گرایشهای جدیدِ فلسفه است که مهمترین جنبههای آن را پیوندِ متقابلِ فلسفه و فرهنگ و یافتن ِمشترکات برای ترسیمِ رنگینکمانِ فرهنگها تشکیل میدهد.
فلسفه میانفرهنگی عناصر و محتوای اندیشه و پژوهش خود را از سویی با رجوع به فیلسوفان بزرگ و از سوی دیگر، از حوزه مطالعات و پژوهشهای علوم انسانی و حتا علوم طبیعی فراهم کرده است. فلسفه تاریخ، انسانشناسی فلسفی، جامعهشناسی، روانشناسی، زیستشناسی و انسانشناسی فرهنگی هرکدام بهنحوی بسترِ تأملاتِ فلسفه میانفرهنگی را شکل داده و بیشتر از هر گرایشِ دیگرِ فلسفه، زمینه دادوستد میانِ فلسفه و علوم انسانی را بهوجود آورده است.
فلسفه میان فرهنگی بر آن است تا تبیینِ گفتمانِ همزیستی میان فرهنگها را برعهده گیرد و زمینهسازی کند که متفکران از فرهنگهای متفاوت در گفتوگو با یکدیگر اندیشهورزیشان را ادامه بدهند، به همین جهت “از نگرشِ باز، پُرمدارا و کثرتگرا برخوردار است، همچنان باور دارد که هیچ فرهنگ یا سنتِ فلسفی خالص و جاودانه وجود ندارد، از همینرو تماس میان فرهنگها و تغییر در هماهنگی با تحولاتِ زمان”( Mall, 2000: 9 ) را اجتنابناپذیر میداند.
از منظرِ فلسفه میانفرهنگی، شکلگیری اندیشه فلسفی در جوامعِ مختلف متفاوت است، این روش دیدگاههایی را به چالش میکشد که فلسفه را دارای سرچشمه واحد و فراگیر میانگارند و راه را برای وجودِ تفاوتها و شیوههای متساهلانه باز نمیگذارند.
فلسفه میانفرهنگی با ردِ مطلقانگاری و نفی ذاتباوری میکوشد از طریقِ بازخوانی ادبیاتِ فلسفی در فرهنگهای متفاوت، مسیرِ گفتوگو و مدارا میانِ آنها را فراهم کند و تکاپوی متفکرانِ برخاسته از متنهای اجتماعی نایکسان را در مواجهه مشترک با معضلِ تعارضات فرهنگی در جهان معاصر کارآیی ببخشد.
فلسفه میانفرهنگی با توجه به این گفته هگل۲ که “فلسفه به ادراک درآمدنِ زمانه اش” میباشد، میتواند مدعی شود که خصوصیتِ ادراکِ زمانه معاصر را داراست، این فلسفه پیامدِ تأملاتِ یکجانبه فیلسوفانِ حوزه مشخص نیست بلکه تبلورِ دریافت و فهمِ مشترکِ اندیشمندانِ متعلق به فرهنگهای متفاوت میباشد، با همین ویژهگی است که بحثِ امکانِ دستیابی به نتایجِ مشترکِ فرهنگها و سنتهای مختلف برای درک و تبیینِ مسایلِ جهانِ معاصر از توجیه منطقی برخوردار میشود؛ توجیهی که نویدبخشِ فراهمسازی زمینههای همسخنی در تفکرِ فلسفی و همگرایی در چشماندازهای فرهنگی است.
فلسفه میانفرهنگی اذعان میکند که در مسیرِ تاریخ بشری تعدادی زیادی از فیلسوفان به سرنوشتِ جوامعشان اندیشیده، دغدغه مسایلِ زمانهشان را داشته و “رویارویی با مشکلهای اجتماعی”(کامپانی،۱۳۸۰: ۱۲) را جدی تلقی نمودهاند. در واقع “فلسفه و فیلسوف در دلِ تاریخ جا دارند”( مرلوپونتی، ۱۳۷۵: ۱۱۸) و در نسبتِ جدی با زمانهشان قرار گرفتهاند، حتا اگر به فرا زمان و امرِ مطلق هم پرداخته باشند، بازهم متعلق به زمانی اند و افقِ تاریخمندشان مجال پرداختن به آنها را داده است. بنابراین یکی از راههای ورود به اندیشه فلسفی، پرسش از زمان و مسایلِ مربوط به آن میباشد؛ با توجه به این ظرفیت میتوان پرسید که: «زمانه چگونه ما را موردِ خطاب قرار میدهد و از ما چه میخواهد؟» این درحالیست که هیچ فلسفهیی نمیتواند خود را کاملترین و پاسخگوترین معرفی کند، اما برخی از فلسفهها را میشود بازتابی از خواستِ زمانهشان تلقی کرد. با توجه به همین تعبیر میتوان “فلسفه میانفرهنگی” را به عنوانِ صدای زمانه و پرسشِ هماهنگ با انتظارِ دورانِ معاصر به حساب آورد، بر همین مبناست که نیچه۳ با نهیلیسم۴، فرگه۵ با “مفهومنگاری۶″، هایدگر۷ با “پایانِ متافیزیک۸″، ویتگنشتاین۹ با “بازی زبانی۱۰″، فوکو با “قدرت/ گفتمان۱۱” در فرهنگِ غربی در واقع ورود به مرحله دیگری از فلسفیدن را مطرح نموده اند. با توجه به همین تحولات است که زمینههای گذار از اندیشههای خودمحورانه که گاه صریحاً درآثارِ متفکران غربی، اروپامحورانه نامیده میشد فراهم گردید، بر همین اساس میتوان وجه مهم در گفتمانِ فلسفی معاصر را بازخوانی و نقدِ تاریخ متافیزیک و حتا اشتیاق برای بهرهوری از میراثهای غیراروپایی دانست؛ فلسفههای پستمدرن را میتوان پیگیرِ جدی تمامی ماجراهای فلسفی شناخت که برای از هم گسیختن شیرازههای تاریخِ متافیزیک مانندِ “حقیقت” و “هویت” مساعی همهجانبه به خرج داده اند، “مرگ خدا۱۲” در نیچه، “مرگ انسان۱۳” در فوکو۱۴، “مرگ مؤلف۱۵” در رولان بارت۱۶، “مرگِ فرا روایت۱۷” در لیوتار۱۸ و غیره، همگان مظاهری از تجربههای پرسشگرانه در وجوه نظری فرهنگها بودهاند. اوج و بسطهایی که متناسب با دگردیسیهای معاصر خود را نشان داده و اندیشههای متنوع را ارایه نموده اند، دعوت به “گفتوگو” نیز یکی از اندیشههای برخاسته از این دگردیسیهاست، چنانچه تعدادِ زیادی از فیلسوفان نیمه دوم قرن بیستم به تلویح یا به تصریح به “گفتوگو” فرا خوانده اند، اما جستارهای پذیرشِ “تفاوت” در فلسفههای پستمدرن، “گفتوگومندی فهم” در هرمنوتیک و سرانجام “احترم به دیگری” در فلسفه میانفرهنگی، دریافتهایی به شمار میروند که سیرِ جدیدِ اندیشه فلسفی را به نمایش میگذارند.
تحولاتِ جدید زمینه این را بهوجود آورده است که به قول کلاوس باده۱۹ “عبورِ انسانها از مرزها و عبور مرزها از انسانها” را عینیت بخشیده و مفهومِ تازهیی به نامِ فرهنگِ جهانی را واردِ بحثهای مهمِ جریانهای فکری نماید، تا آنجا که سخن گفتن از فرهنگِ جهانی و جهانی شدن، به موازاتِ انگاره یکسانسازش، تصوری از تمایز را نیز بهوجود میآورد؛ تصوری که رابطه وحدت و کثرت را نیز معنادار میکند، همچنان پرسشهایی مانند: «آیا فرهنگِ جهانی و جهانیشدن فقط در قیاس با گذشته از دست رفته به تصور ما میآید؟ یا هنوز از تفاوت و مقاومتِ فرهنگهای قومی و منطقهیی خبری هست؟» را دامن میزند.
فلسفه میانفرهنگی با جدی پنداشتن و پاسخ گفتن به چنین پرسشهایی جان میگیرد و شکوفا میشود. اغلب متفکران معاصر که به تقویتِ جهتگیری میانفرهنگی در فلسفه دعوت کردهاند، به شرایطِ کاملاً جدیدی اشاره میکنند که بر جهانِ ما تأثیرگذارند؛ واقعیتی که عرصههای اقتصاد، سیاست، فرهنگ و روابط اجتماعی را نیز تحت تأثیر قرار داده است.
جهانِ معاصر در شرایطِ موجود، دادوستدهای گسترده و همهجانبهیی را تجربه میکند؛ جهانی که با وجودِ برساختنِ هویتهای گوناگون، بحثِ فرهنگهای ناب و خالص را با علامت سوال روبهرو میکند. این وضعیت، همه از جمله اصحاب اندیشه را بهسویِ برعهده گرفتنِ وظایفِ سنگین فرا میخواند؛ زیرا قرار گرفتن در “عصرِ اطلاعات” زمینه این را بهوجود آورده است که با فرهنگها و شیوههای اندیشیدنِ دیگر واردِ ارتباطِ گسترده گردیده و از مزیتهای مهمِ آن که منطقِ گفتوگو و مداراست بهره ببریم، و اگر نتوانیم با این منطق کنار بیاییم، این خطر وجود دارد که در برخورد با دیگران در مواجهه خشونتآمیز قرار بگیریم و شاهدِ بهانههایی برای “شلیک۲۰” در برابرِ “استدلال” باشیم؛ به همین دلیل است که از فلسفه میانفرهنگی به عنوانِ یک راه برای تعاطی افکار و یک نظریه پیشرو جهتِ تبادلِ نظریات و یک راهبردِ «غلبه بر فاصله میان فرهنگها در مکانهای متفاوت”(Panikkar, 1988: 130) استقبال به عمل میآید.
(Endnotes)
۱ .Intercultural Philosophy
۲ . Georg Wilhelm Friedrich Hegel (1770 –۱۸۳۱)
۳ . Friedrich Nietzsche ( 1844 – ۱۹۰۰ )
۴ . nihilism
۵ . Gottlob Frege ( 1848- 1925 )
۶ . Conceptual notation
۷ . Martin Heidgger(1889 – 1969)
۸ . End of Metaphysics
۹ . Wittgenestein (1889-1951)
۱۰ . Language – game
۱۱ . power/discourse
۱۲ . death of God
۱۳ . death of Man
۱۴ . Michel Foucault (1926- 1984)
۱۵ . death of the Author
۱۶ . Rolan Barthes (1915- 1980)
۱۷ . death of the Grand Narrative
۱۸٫ Jean Francois lyotard ( 1924 – 1998 )
۱۹ . Klaus Jurgen Bade (1944)
۲۰ . کارل پوپر: شاید جالب باشد که بدانید اندیشه صورتبندی کردنِ این دو سطر [ جامعه باز و عقلانیت انتقادی] را مدیون یک عضو جوان حزب ناسیونال سوسیالسیت اهل کارینتین هستم که نه نظامی بود و نه پولیس، اما یونیفورم حزب را بر تن داشت و هفت تیری به کمر بسته بود. تاریخ ماجرا نه چندان قبل از سال ۱۹۳۳ – سال به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان بوده باشد. مرد جوان به من گفت:”ببینم، میخواهی با من بحث کنی؟ من بحث نمی کنم : شلیک می کنم!” بسا که بذر اولیه جامعه باز را او در ذهن من کاشته باشد( پوپر، ۱۳۸۴: ۳۲) .
۲۱ . کندی یعقوب بن اسحاق ( ۱۳۶۹ ق). رسائل الکندی الفلسفیه، تحقیق: محمد عبدالهادی ابوریده، قاهره: دارالفکر العربی.
۲۲ . قوم مداری ( Ethnocentrism ) دیدگاهی است که بر اساس آن، گروه خودی، محور و مرکز همه چیز تلقی می شود و همه چیز با توجه بدان مورد ارزیابی و سنجش قرار می گیرد، این واژه را ویلیام گراهام سامنر (۱۸۴۰ – ۱۹۱۰) جامعه شناس امریکایی وارد فرهنگ علوم اجتماعی کرده است.
۲۳ . Voltaire ( 1694- 1778 )
۲۴ . Immanuel Kant ( 1724- 1804 )
۲۵ . Gotthold Ephraim Lessing ( 1729-1781 )
۲۶ . Friedrich Schiller ( 1759 – ۱۸۰۵ )
۲۷ . E.Husserl (1859- 1938 )
۲۸ . James George Frazer (1854–۱۹۴۱)
۲۹ . The Golden Bough
۳۰ . Ernest Renan ( 1823 – ۱۸۹۲)
۳۱ . Andre Siegfried (1875-1959 )
۳۲ .Geographical determinism
۳۳ . Kitaro Nishida (1870-1945)
۳۴ . Franz Boas ( 1858 – 1942 )
Comments are closed.