احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:خسرو ثابتقدم/ چهارشنبه 14 دلو 1394 - ۱۳ دلو ۱۳۹۴
«مارک توینِ» عزیز و دوستداشتنی(۱)، استادِ طنز در ادبیاتِ کلاسیکِ امریکا، داستانکی دارد به نامِ «تختخواب جای خطرناکیست» (THE DANGER OF LYING IN BED)؛ که ترجمۀ لغویِ آن میشود: «خطرِ خوابیدن / دراز کشیدن روی تختخواب». متأسفانه این متن هنوز به فارسی ترجمه نشده است.
«توین» در این داستان، میزانِ تلفاتِ ناشی از سوانحِ راهآهن در امریکای زمانِ خودش را، با تعدادِ کسانی که در تختخواب میمیرند، مقایسه میکند و نتیجه میگیرد که اکثرِ مردم در تختخواب دارِ فانی را وداع میگویند و راحت میشوند؛ پس «تختخواب جای خطرناکیست».
شگفـتا! چه کسی میپنداشت که گرمونرمترین جای خانه، در عین حال خطرناکترینِ آن باشد؟ و مگر نه این است که پزشکِ درمانگر، معمولاً ما را جهتِ بهبود روانۀ این مکان میکند؟ میبینید که ادبیات به چه اکتشافاتی نایل میآید!
در تمامِ آثارِ «توین» اما، از ریز تا درشت، از کوتاه تا بلند، هیچ اثری از اشاره به «خطرناک بودنِ ادبیات» یافت نمیشود، اِلا در نوشتۀ کوتاهی به نامِ «پاسخِ عمومیِ «مارک توین» به نویسندهگانِ جوان، و به کسانی که میخواهند نویسنده شوند». تازه این خطر هم که او در این نوشته بدان اشاره میکند، با خطری که ما اکنون بدان اشاره خواهیم کرد، زمین تا آسمان تفاوت دارد. بنابراین، ظاهراً در زمانِ او ادبیات خطرناک نبوده است، یا «اینقدر» خطرناک نبوده است.
من اما یقین دارم که ادبیات هم چیزِ خطرناکیست (ولو نه به خطرناکیِ تختخواب). و چنین استدلال میکنم: کم نبوده و نیستند کسانی که به طریقی با ادبیات سر و کار داشتهاند و بعداً به طرزِ «حیرتآوری» جان به جانآفرین تسلیم داشتهاند. همچنین کم نبوده اند ادیبانی که به دلایلِ گوناگونی خودکشی کرده اند (یا لااقل به فکر خودکشی هستند). پس مِنحیثالمجموع، شاید این ادعای ما که «ادبیات چیز خطرناکیست» چندان هم بیربط نباشد.
حال چنانچه به موازاتِ همین «طنز با مرگ» پیش برویم و نگاهی به قبرستانِ غربیِ ادبیات بیندازیم، به چند مرگِ «عجیبوغریب» برخواهیم خورد که جای تأمل دارند؛ چنانکه گویی آخر و عاقبتِ اشتغال به ادبیات همین است که به مرگی «حماسهیی و دراماتیک» عازمِ آن دیارِ شوی!
در زیر، چند نمونه از این «مرگهای مُضحک» (این عبارت را بر من ببخشید!) را به اختصار میآورم، باشد که خواننده را خوش آید:
مرگِ اول:
نخستین کسی که به ذهنم خطور میکند «اُدون فون هوروات»(۳) است؛ انسانی نازنین و استثنایی.
تا جایی که من خبر دارم، «فون هوروات» در میان پارسیزبانها شناخته شده نیست و شاید لایۀ بسیار باریکی از کتابخوانانِ ما (که خود لایۀ بسیار باریکی از جامعۀ فارسیزبانان است) وی را بشناسد.
«فون هوروات» در ادبیات و فرهنگِ آلمانیزبان تقریباً همان جایگاهی را دارد که «کورت توخولسکی» دارد. بدین معنا که او نیز نظیرِ «توخولسکی» ۲ نفر بود: یک ادیبِ بینظیر؛ و یک روشنفکرِ واقعی. و این دو، به هیچوجه الزاماً یکی نیست.
به عبارت دیگر، سودی که چنین کسانی عایدِ جامعۀ خود کرده اند، دو سویه بوده است: از یکسو ادبیات را غنیتر کرده اند، و از سوی دیگر سنگی بوده اند در ساختمانِ روشنفکریِ جامعۀ خود. البته «توخولسکی»، سنگ که چه عرض کنم؟ خودش به تنهایی ستونی بود در این بنا.
«فون هوروات» فشردهیی بود از سوادی بیکران؛ متنی صاف و روشن؛ و محتواهایی بسیار عمیق به زبانی بسیار ساده. یعنی همۀ مشخصههای یک نویسندۀ عالی (بر طبقِ تعاریفِ علمی در غرب، از قرنِ ۲۰ به اینطرف).
«کلآوس مان»، پسر «توماس مان»، دربارۀ او میگوید:
««فون هوروات» یک ادیب واقعی بود. کمتر کسانی لایقِ این لقباند. فضای ادبیاتِ واقعی در تک تکِ جملاتی که مینوشت، موجود بود، و نیز در وجودش، در نگاهش، در کلامش».
«فون هوروات» در سالِ ۱۹۰۱ در «کرواسی»ِ امروزی به دنیا آمد. در همان مدتِ کوتاه عمرش، جای و جایگاهِ خود را در صحنۀ ادبیِ آلمان یافت و به یکی از پایهها تبدیل شد. محورِ اصلیِ کارِ او، نمایشنامهنویسی بود. در ماهِ جونِ ۱۹۳۸، یعنی در ۳۷ سالهگی، در پاریس، با کارگردانی که مایل بود فیلمی از روی رُمانش «جوانانِ بیخدا» بسازد، ملاقات میکند. عصرِ همان روز در پاریس قدم میزند که ناگهان طوفانی در میگیرد و حدودِ ساعتِ ۷،۵ عصر، درختی را واژگون میکند و بر روی این انسانِ نازنین میاندازد. چه دنیای بیرحمی! و چه مرگِ عجیب و غریبی! مرگی نمایشنامهیی.
مرگِ دوم:
پس از «فون هوروات»، به یادِ «تنسی ویلیامز»ِ مهربان و خونگرمِ امریکایی میافتم.
«ویلیامز» در سالِ ۱۹۱۱ در شهرِ «کلومبوس» به دنیا آمد. او بهواسطۀ استعدادش بهسرعت در صحنۀ ادبیِ امریکا پذیرفته شد. محورِ کارِ او نیز در اصل نمایشنامهنویسی بود و فیلمهای بسیاری از روی آثارش ساخته شده اند. کتاب (و بعداً فیلمِ) «گربه روی شیروانی داغ» یکی از مهمترین آثارِ ادبیاتِ مدرنِ امریکا محسوب میشود. اغلبِ بررسیکنندهگانِ ادبیاتِ امریکا بر این باورند که اگر عمرش کفاف میداد، به جایزۀ نوبل میرسید. او یکی از پیشروانِ مطرح کردنِ همجنسگرایی در ادبیات بود و بهواسطه همین، با مصایب و مشکلاتِ بسیاری درگیر شد. به لحاظِ «علمِ ادبیات» (بررسی علمی و تحلیلیِ ادبیات)، بارزترین ویژهگی ادبیِ او این بود که چهرهها و شخصیتهای نمایشنامههایش، تقریباً همه در بسترِ خانواده و خانوادهگیشان منعکس میشدند و «مستقل و تنها و مفرد» نبودند. بسیاری از نویسندهگان، چه در رُمان و چه در نمایشنامه، این کار را نمیکنند. یعنی مایِ خواننده، فلان شخصیتِ داستان را میشناسیم، اما از خانوادهاش چیزی نمیدانیم.
در ۲۵ فبروری ۱۹۸۳، جسدِ «ویلیامز» در هوتلی که در آن زندهگی میکرد، در «نیویورک»، یافته میشود. چون هیچ نشانهیی از خودکشی یا قتل موجود نبود، جسد را به پزشکی قانونی میفرستند تا کالبدشکافی بشود و علتِ مرگ روشن گردد. علتِ مرگ: سرپوشِ پلاستیکیِ قطرۀ چشم در گلویش گیر کرده و خفهاش کرده است! ظاهراً سرپوش را با دهان باز کرده بوده و به دلیلی (مواد مخدر؟ الکول؟) به گلویش پریده و موجبِ خفهگیاش شده است. البته روایتِ دیگری بهجای سرپوشِ پلاستیکیِ قطرۀ چشم، سرپوشِ پلاستیکی شیشۀ شراب را ذکر میکند. اتفاقاً در موردِ «ویلیامز»، این دومی محتملتر و قابلِ تصورتر است. بدین ترتیب، مرگِ دوم هم کم نمایشنامهیی نیست.
مرگِ سوم:
سومین مورد، «اینگه بورگ باخمان»، شاعرِ لطیف و خوبِ اتریشیست.
چیزی شبیهِ فروغ فرخزاد. بهویژه از این نظر که او نیز در جوانی، و در اثرِ یک حادثه مُرد. البته ظرافتِ شعریِ او نیز (به اعتقادِ شخصیِ من) به مرحومِ «فروغ» بسیار نزدیک است. با این تفاوت که «فروغ»، وسیعتر و قویتر است.
«باخمان» در سالِ ۱۹۲۶ در شهرِ «کلاگِن فورت» در اتریش به دنیا آمد و یکی از شعرای مهم زبانِ آلمانی محسوب میشود. جایزۀ ادبیِ بسیار مهمی که هرساله در پیِ «مسابقهیی ادبی» به نویسندهگانِ جوان اهدا میشود، به نام و افتخارِ اوست. این «مسابقۀ داستانخوانی» معمولاً مستقیم از تلویزیون پخش میشود و برای دوستدارانِ ادبیات بینهایت جالب است.
نکتۀ جالب در موردِ این شاعر آن است که او، شاعرانه هم «حرف» میزد (نظیرِ مرحومان «پابلو نرودا» و «اخوان»، و برعکسِ مرحومان «شاملو» و «هیلده دومین»). یعنی وقتی هم که بهطور عادی حرف میزد، ناخواسته و ناخودآگاه، از «ملودیک» و واژههایی استفاده میکرد که گویی دارد شعر میخوانَد. این «ملودیک» و واژهها، در عینِ صحیح بودن، برای شنونده غیرِ ادیب غریبه بودند (البته مبادا مقایسه بشود با برخی از فارسیزبانها که برای ابراز فضل، عمداً سخت و گُنگ سخن میگویند یا مینویسند و حالتی مصنوعی و خندهدار میآفرینند. خیر. در موردِ او [و البته بسیاری دیگر] این حالت نمایشی نبود و کاملاً طبیعی بود).
پیرامونِ علت و نحوۀ مرگ این شاعرِ توانا، شایعاتِ زیادی وجود دارد. یکی میگوید او را کشتند؛ یکی میگوید در اثرِ آتشسوزی مُرد؛ و دیگری میگوید اعتیادش او را کشت. مجموعاً، پس از بررسی همۀ منابعِ موجود، نظریۀ غالب این است که در زیر میآید:
در شبِ ۲۵ سپتمبرِ ۱۹۷۳، «باخمان» که خیلی سیگار میکشید، با سیگاری روشن در خانهاش در «رُم» خوابش میبَرد. خانه آتش میگیرد و «باخمان» نیمه سوخته به بیمارستان منتقل میشود. اما علتِ مرگ سوختهگی نخواهد بود.
«باخمان»، نظیرِ شعرا و ادیبانِ بیشمارِ دیگری، به داروهای آرامبخش معتاد بود و متأسفانه به بدترین نوعِ آن هم معتاد بود: به «باربیتورات». و بدتر آنکه پزشکانِ معالج از این موضوع بیخبر بودند. «باخمان» در پیِ همین قطعِ ناگهانیِ «باربیتورات»، در روز ۱۷ اکتوبرِ ۱۹۷۳، ساعتِ ۶ صبح، فوت کرد (قطعِ ناگهانیِ برخی داروها، در صورتی که فرد معتاد باشد، کُشنده است).
مرگِ آخر:
چهارمین و آخرین مرگ، مربوط است به نویسندۀ نامدارِ امریکایی «ادگار آلن پو». این چهارمی خوشبختانه در میانِ ما فارسیزبانها شناخته شده است. «پو» در اوایلِ قرنِ ۱۹ میزیست و در آن زمان، هر انگلیسیزبانِ باسوادی تحتِ عنوانِ ادبیات فوراً «شکسپیر» را در ذهن مجسم میکرد. ادبیات همانی بود که «شکسپیر» نوشته بود یا چیزی شبیه آن. داستان های «جنایی» و «وحشتناک» و «تخیلی» نه هنوز شناخته شده بودند و نه هنوز جا افتاده بودند. «پو» این کار را کرد. آنها را شناساند و جا انداخت. و این، از منظرِ علمِ ادبیات، جایگاه و ویژهگیِ اصلی اوست.
مرگِ «پو»، از ۳ مرگِ پیشین مرموزتر و اسرارآمیزتر است. اما زندهگی او هم بسیار «غیر عادی» بود: صدها رابطۀ عشقی و عاطفی؛ معتاد به تریاک؛ و معتاد به الکول؛ گیج و مَنگ؛ اما نویسندهیی عالی.
منابع در موردِ مرگِ او چنان ضدونقیضاند که سوا کردنِ راستی از ناراستی کارِ حضرتِ فیل مینماید. بهویژه که مدارکِ رسمیِ بیمارستانی که او در آن جان داد، نگهداری نشدهاند و از بین رفتهاند. آنچه بهجای مانده است، بهجز خاطراتِ متناقضِ پزشکان و کارکنانِ بیمارستان، همه حدس و گمان است.
«بالتیمور»، امریکا، ۳ اکتوبر ۱۸۴۹: «پو» در وضعیتی بسیار بیمار و پریشان و حواسپرت، با لباسهایی که لباسانِ خودش نبودند، و سر و وضعی ژولیده و آلوده، در جوی آبی یافته میشود. مدام یک نام را تکرار میکرده است: «رینولدز». اما در میانِ فامیل یا دوستان، چنین نامی وجود نداشت و آشنا نبود. به بیمارستانِ (Washington College Hospital) منتقلش میکنند. یک روز بهتر میشود و روز بعد بدتر. چیزی به یادش نمیآید. میانِ ضعف و بیماری و بهبود، مدام در گذر است؛ تا آنکه به ناگهان فوت میکند.
قویترین فرضیه که تازه در دهۀ ۹۰ میلادی قوت گرفت، بر آن است که او دچار بیماری هاری شده بوده است. یعنی سگی یا روباهی، جایی، گازش گرفته بوده است و او اهمیت نداده بوده و بهسرعت به گیجی و منگیِ ناشی از این بیماری دچار شده بوده است. فرضیۀ دیگر، که تا پیش از فرضیۀ هاری غالب بود، میگفت که «پو»، توسطِ چماقدارانِ سیاسی ربوده شده است تا وادار بشود که به فلان حزب رأی بدهد (این کار در آن زمان در امریکا رواج داشته است). این چماقدارانِ سیاسی، ظاهراً او را چنان کتک زدهاند که دچارِ ضربۀ مغزی شده و سپس در خیابان رهایش کردهاند.
مد و مه/ شنبه ۱۲ دی ۱۳۹۴
Comments are closed.