احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:جبار رحمانی/ یک شنبه 2 حوت 1394 - ۰۱ حوت ۱۳۹۴
بخش چهارم و پایانی/
یکی از مکاتب امریکایی که توسط لسلی رایت و المر سروایس هدایت میشد، بر فرآیندهای تطور اجتماعی تأکید داشت. تطورگرایان اجتماعی این بحث را داشتند که جوامع انسانی بر مبنای سیری از جوامع گردآورنده و شکارگر به اشکال سازمانی سادۀ قبیلهیی و سپس به رؤسای قدرتمند و در نهایت ایجاد و توسعۀ دولت، ظهور پیدا کردهاند.
عموماً اینگونه تصور میشد که موتور و محرکِ این تحولِ تطورگرایانه به اشکال پیچیدهتر سازماندهی، تکنالوژی و اقتصاد بهویژه ابزارهای تکنیکییی که بهواسطۀ توزیع میزان انرژی، نیازهای انسانی را رفع میکردند، میباشد. این مکتب در وضعیت رشد خود بود که متخصصانِ آن به همراه باستانشناسان علت عامی را مطرح کرده بودند تا وضعیت ماقبلِ تاریخ غیرحدسی جوامع انسانی را بازسازی کنند.
تغییر دیگری که امریکاییها در این agenda مردمنگارانه ایجاد کرده بودند، در مکتب فرهنگ و شخصیت بود. مشخصههای متمایز این مکتب، تأکیدش بر راههایی است که تجربۀ اجتماعی شدن، شخصیت اعضای اجتماع را شکل میدهد و آنها را به رفتار کردن به شیوۀ خاص بزرگسالان ترغیب کرده، شیوههایی که آنها را برای انطباق با نهادهای فرهنگی ویژهیی آماده میکند.
مکتب فرهنگ و شخصیت به دو گروه مجزا تقسیمبندی شده است. گروه اول که توسط روث بنه دیکت و مارگارت مید هدایت میشد، بر راههایی تأکید دارد که هر جامعهیی با اخلاقیات و منش خاصی مشخص میشودـ راههای شخصیتی و احساسی عمومی که برای پاسخدهی به جهان پیرامون از خلال رشتهیی از فعالیتهای فرهنگی انجام شده توسط اعضای جامعه صورت میگیرد. بنا بر نظر بنه دیکت و مید، فرهنگ و شخصیت در اصل یک چیز یکسان هستند: فرهنگ را میتوان شخصیت گروه در مقیاس بزرگ دید. اعضای این گروه که عموماً همشاگردان بوآس بودهاند، از دادهها و اسنادی با جزییات مفصل مردمنگارانه برای نشان دادنِ اینکه یک فرهنگ خاص با اخلاقیات احساسی خاصی همراه است، استفاده میکنند.
گروه دوم در این مکتب به پیروی از آبراهام کاردینر که یک روانکاو است و رالف لینتون که یک انسانشناس است، وظیفۀ خود را این میدانند که بر راههایی که تجربۀ تربیت کودکان مسایل شخصیتی خاصی را ایجاد میکند که در باورها و فعالیتهای فرهنگی خاصی بیان شده، تأکید کنند.
این گروه بیشتر بر تحلیل تطبیقی و بین فرهنگی دادهها و همچنین بهطور خاصی نیز بر مکانیسمهای روانشناختی که بهواسطه تجربۀ اجتماعی شدن با باورها و فعالیتهای فرهنگی مرتبط میشوند که در این وجه همانند گروه مید و بنه دیکت هستند، تأکید دارند. اثر جان و بیتریک با عنوان «کودکان در شش فرهنگ» یک نمونۀ مناسب برای این حوزه است. یک بررسی تاریخی مناسب از حوزۀ فرهنگ و شخصیت را در کتاب فیلیپ راک با عنوان «تداومهای انسانشناسی روانشناختی» میتوان یافت.
در حالی که هر کدام از این مکاتب، تبیینهای متفاوتی از چهگونهگی سازماندهی حیات اجتماعی ارایه کردهاند، در نهایت این تبیینهای متفاوت درون یک پارادایم عمومی قرار میگیرند. ورای همۀ اینها این توافق وجود داشت که باید به دنبال چهگونهگی سازماندهی شدنِ نظامهای نهادینه شدۀ کنش بود. ابزار اصلیِ انجام این کار و رسیدن به هدف، تحقیقات مردمنگارانۀ عمیق محسوب میشد. در صورتی که مالینوفسکی بیشتر نهادها را بر مبنای ارضای نیازهای انسانی فرض میکرد، رادکلیف براون اینگونه مطرح میکرد که بیشتر نهادها بر رفع کارکردهای مورد نیاز اجتماعی بنا شده اند. از سوی دیگر مید و کاردینر بیشتر نهادها را بر شخصیت آنگونه که توسط تجارب اولیۀ زندهگی شکل مییابد، مبتنی میدانستند و وایت و سراویس نیز معتقد بودند که بیشتر نهادها توسط ابزارها و روشهای تولید صورتبندی میشوند. این تفاوتها در وهلۀ اول در موضوعات مورد تأکید بود.
همۀ این مکاتب بر مرکزیتِ خویشاوندی و روابط چهره به چهره در فهم جوامع ابتدایی توافق دارند. و حتا بهطور بنیادیتر، آنها بدون اینکه نیازی به گفتن باشد، بر این توافق دارند که واحدهای مبنایی برای تحلیل علمی از نظامهای کنش آموخته شده و اکتسابی ترکیب شده اند، که عموماً زیر عنوانهای آداب و رسوم یا ویژهگیها و یا نهادها مطرح میشوند. طی دهۀ ۱۹۴۰، جورج مورداک و همکارانش فهرستی از عناصر و مواد فرهنگی را که شامل لیستی بالغ بر ۵۰۰ طبقهبندی از نهادهای طبقهبندی شده ذیل هشتاد و هشت عنوان اصلی مثل کشاورزی، خانواده، تجربههای دینی و … میباشد، ارایه کردند.
طی دهۀ ۱۹۵۰ این نوع از مردمنگاری به «علم هنجاری» تبدیل شد. انسانشناسی اجتماعی فرهنگی مطلوب دانشجویانی را تربیت میکرد که از آنها انتظار میرفت از کار میدانی یکسالهیی با توصیفات مفصلی از نهادهایی شامل تکنولوژی، اقتصاد، خویشاوندی، سیاست، مذهب و تجربههای جادویی در مردم مورد مطالعه باز گردند و همچنین این انتظار هم میرفت که این واقعیتها در کنار یکدیگر برای بحث در باب اینکه چهگونه این واقعیتها توسط عوامل شخصیتی و اقتصادی یا ساختار و کارکردی سازماندهی شده اند، به کار ببرند.
از ۱۹۲۰ تا ۱۹۵۰ مردمنگاریهای برجسته در مورد جوامعی که در سراسر دنیا پراکنده بودند، نوشته میشد. کتاب مورداک به عنوان «ساختار اجتماعی» که یک مطالعۀ بین فرهنگی بود و در سال ۱۹۴۹ انتشار یافت، ۲۵۰ جامعه را که اطلاعات کامل و کافییی در باب تعیین نهادهای اجتماعی اصلیشان وجود داشت، فهرست کرده بود. در ۱۹۵۷ کار مورداک با عنوان «اطلس مردمنگاری جهان» شامل ۵۶۴ جامعه میشد و احتمالاً شامل آن بخش از جوامعی که میزان قابل توجهی از مواد مردمنگارانه در باب آنها انتشار یافته میشد.
همۀ اینها وجه خاصِ خودشان را دارند. هرچه بیشتر مردمنگاری تولید میشد، ارزش کارهای جدیدتر کاهش مییافت. همچنین هرچه بیشتر واقعیات شناخته میشدند، این ایده که هر یک از مکاتب باید قادر باشند تا ثابت کنند که مفاهیم مرکزی آنها برای سازماندهی اولیۀ عوامل معتبرند، بیشتر و بیشتر ناموفق از آب برمیآمد. این وضعیت اینگونه بود که اضافه کردنِ یک چیز واقعاً جدید، بسیار مشکل شده بود. در نتیجه، زمان مناسب برای رخ دادن agenda hopping فرا رسیده بود.
Comments are closed.